نقد نظريه شبح "و اما چرا كارگران؟"
مقدمه ي كوتاه: اين مطلب را مي خواستم در صفحه ي نظرات شبح بنويسم كه ...خب خودتان قبول داريد امكان نداشت.! ولي از آنجا كه موضوع مورد بحث شبح قابل بحث و گسترش بود تصميم گرفتم آن را با كمي دستكاري بصورت عمومي تري مقابل نگاه و نقد دوستان قرار بدهم تا در اين ميان خودم هم بهره از نظراتشان ببرم.
... آنچه كه در دوران ماركس و تئوري اش نوشته شده و در دوران خودش خيلي هم پيشرو بوده اكنون خيلي كاربردي نيست. مثلا اينك همه اهل فن مي دانند اگر چه دستان پر توان كارگر مستقيما با محصول يا كالا در تماس است، ولي عناصر ديگري هم در توليد يك كالا نقش اساسي ايفا مي كنند كه آن زمان چندان بهائي به آن داده نمي شد و بيچاره ماركس هم نمي توانست در آن زمينه نظري داشته باشد. من به دو مورد آن اشاره مي كنم تا شايد ذهن شما و خوانندگان را به دنياي نوين توليد جلب كنم.
آنچه كه تئوري ماركس را تاريخ مصرف دار كرد و مهلت اش را سپري! اولين آن مبحث كنترل كيفيت بود كه كالا را به "كالاي ارزشي" (نه از نوع ايراني آن!!) تبديل كرد و در واقع همان بهاي كالا را كه ماركس مستقيما با ارزش كار كارگر - با همان محاسبات و معادلاتي كه در كتاب سرمايه اش آورده است - متناسب مي دانست با يك فاكتور كيفيت تغيير داد. به اين معنا كه در بازار رقابتي دو محصول همسان ولي با دو بها متفاوت ايجاد شد كه در اينجا كيفيت محصول و نه فقط ارزش افزوده ناشي از كار كارگران نرخ را تعيين مي كرد. اين پارامتر از آن بابت كه نقش كار يدي در آن كمرنگ بود و بيشتر به مسائل نظري و تئوري هاي توليد چشم داشت، ديگر آن تناسبات ماركسي روي آن نمي توانست اعمال شود. چنين شد كه جهان صنعتي رو به دقت در كيفيت محصول آوردند و آمريكا و سوئيس و آلمان سرآمد شدند و بسياري از كشورها كه به تئوري هاي نو مسلح نشدند تبديل به كشورهاي عقب مانده شدند. اين پيشرفت محصول عمليات فكري و تئوريزه كردن توليد بود و در آن نقش كارگر با مفهوم ماركسي و كلاسيك آن بسيار اندك بود. اگر چه اين مبحث جاي بحث بسيار دارد و در حال حاضر نظريه هاي مربوط به آن پيشرفت چشمگيري كرده است ولي ما ناچاريم از آن در گذريم و به مورد دوم بپردازيم.
مورد دوم كه حتي كمتر از مورد اول نقش كارگر در آن ديده مي شود موضوع "مديريت" به مثابه يك علم، يك هنر و يك استعداد ذاتي است. اين يكي تاريخ تولدش به دهه هاي اول و دوم قرن بيستم بر مي گردد و در همين مدت آنچنان پيشرفتي كرده است كه دانشگاه هاي تخصصي، مجلات و روزنامه هاي ويژه و خيل كتاب هاي تئوريك آن ويترين كتب فروشي و روزنامه فروشي هاي تمام جهان را انباشته كرده است و اكنون به عنوان يكي از اصلي ترين شروط بقاء شركت ها در بازار تنگ رقابت شده است. همان كه ناگهان نام سوني را در كنار شركت هاي با پشتوانه اي چون جنرال موتورز و فورد قرار مي دهد و اتفاقا برخلاف پيش بيني ماركس شرايط زندگي و دستمزدي كارگران آنها هم به وضوح بهتر شده و آن از خود بيگانه گي كه در قرن نوزدهم در حال وقوع بود و پيش بيني هاي ماركس را محقق مي كرد با پر رنگ تر شدن نقش همين پارامتر كم كم نقش خودش را از دست داد چرا كه اينك همه به سود دهي شركت دل بسته اند و با اجراي مشاركت كليه كارگران و كارمندان در سود و زيان شركت توسط روش هاي محاسباتي و انگيزشي، همگي تلاش مي كنند تا به هر شكل ممكن چرخ سازمان بچرخد.
اين تئوري و تئوري ماركس هردو در ذهن زيبا هستند و هردو در زمان اجرا به مشكلات متعددي برخورده اند كه ناچارا تغييرات زيادي را متحمل شدند. ماركسيسم به بن بست تئوريك در مورد روش امريكائي حقوق و دستمزد و نظريه مديريت بحران هاي اقتصادي كه بعدا سرتاسر دنياي سرمايه داري را فرا گرفت، دچار شد و پيش بيني هايش در مورد انقلاب پرولتاريا - كه عملا و در معناي واقعي آن فقط در چند كشور شوروي، چين (با اصلاحات اساسي و تاكيد كامل بر نقش كشاورزان) و كوبا به وقوع پيوست و ديگر سرزمين هاي تحت پوشش داس و چكش به روش تزريقي به نظام سوسياليستي تن دادند - در انگلستان با حزب كارگر بسيار بزرگ و متحدش و بحران سرمايه در آمريكا كه بايد به بن بست اجتماعي مي رسيد نتيجه اي در بر نداشت، لذا به نظريه امپرياليسم لنين تن داد تا بتواند خودش را با شرايط اجتماعي و اقتصادي دهه هاي سوم قرن و جنگ جهاني دوم وفق دهد و دوام بياورد تا فرو پاشي و استحاله ي يكي يكي سنگرهاي سوسيالسم كه شاهدش بوديم. ولي از سوي ديگر سرمايه داري هم از امقلاب صنعتي و نظريه ي افزايش توليد به هر قيمت و با نگاه به نظريه ماركس شروع به تغييراتي اساسي در فلسفه خود داد و براي بهتر شدن كميت و كيفيت كالا شروع به توليد انبوه تئوري هاي اقتصادي و اجتماعي كرد تا در مقابل اين نظريه جديد ماركس استقامت كند. اولا براي جلوگيري از استثمار بي مهار كارگران و تحت فشارها و اعتصابات كارگري ناچار به تعريف استاندارد شرايط كار و دستمزد شد و ثانيا براي ترغيب جامعه كارگري به توليد بيشتر، آنها را در سود محصول شريك كرد تا آنجا كه اكنون بسياري از تئوري هاي مديريتي روي تشويق آني و همزمان پرسنل مفيد متمركز شده اند. اينك سلاح كارگران ناراضي براي اعتصاب و تعطيلي كارخانه كه بود و نبودش در حال آنها بجز در يك حقوق ثابت چندان فرقي نمي كرد عملا از آنها گرفته شده بود. مجوز تاسيس اتحاديه هاي كارگري كه كم كم بصورت جهاني آن نيز ايجاد شد تحفه ي ديگري بود كه سرمايه داري از سوسياليسم وام گرفت و از آن به خوبي استفاده كرد، آنچه كه در كشورهاي سوسياليستس تقريبا ممنوع يا فرمايشي بود! اين دو موضوع عاملي شد تا مقابله ي خصمانه ي كارگر و كارفرما به مناظره تبديل شود و توليد - كه شرط اصلي سرمايه داري بود - به بهانه هاي مختلف تعطيل نشود. حال نماينده ي كارگران در تصميم گيري هاي كارخانه و شركت دخيل شده اند. با بيمه هاي اجتماعي مختلف و سنديكاهائي براي حمايت از كارگر تشكيل شد هم عدم امنيت شغلي تا حدودي مرتفع شد.
ولي مديريت كه پشتوانه اصلي آن مباحث نظري و حتي فلسفي بوده و هست بعد از جنگ جهاني دوم خصوصا با مسئوليتي جديد وارد عرصه ي رقابت شد. او اين وظيفه را داشت تا با بهينه سازي سازمان و جلوگيري از اتلاف هزينه ها از طريق بالابردن راندمان توسط ايجاد شرايط مناسب كار قيمت تمام شده محصول را به حداقل برساند تا در بازار رقابت حرفي براي گفتن وجود داشته باشد. اين كار تا آنجا پيش رفت كه تسهيلات اضافه براي كارگران تدارك ديده شد تا آنها با سهولت بيشتري به كار با دقت كافي بپردازند. يعني در واقع براي داشتن محصول بهتر ناچار شدند امكانات رفاهي و ترغيبي كارگران و كارمندان را افزايش دهند. اين موضوع حتي در ايران قبل از انقلاب مشاهده مي شد كه كارگران و كارمندان ايران ناسيونال و شركت نفت كه به نوعي تحت كنترل شركت هاي اينگليسي بودند از مزاياي خوبي برخوردار بودند كه ديگران فاقد آنها بودند. اين ها از طليعه هاي مديريت نوين سرمايه داري بود كه ناچار شد به كارگران و كارمندان - به عنوان يك طبقه بسيار بزرگ و رو به رشد با سطح سواد و علمي بالاتر از كارگران - بها بدهد و در جهت رفاه آنها قدم بردارد. و باز هم مديريت نوين بود كه با ارضاء خواسته ها و نيازهاي كارگران و كارمندان توانست از شورش ها و انقلابات كارگري جلوگيري كند و در واقع پاتكي به تئوري ماركس بزند. اكنون علاوه بر استاندارد شدن شرايط كار و روش كار (انواع گواهينامه هاي گروه ايزو 9000)، مديريت نيز استاندارد شده است (اگر اشتباه نكنم ايزو 21000) و حالا اين كشورهاي سرمايه داري هستند كه به امثال كشورهاي ما ديكته مي كنند تا چه قواعدي را بايد رعايت كنيم تا توليد بصرفه باشد و بتواند در بازارهاي جهاني جائي باز كند.
ديگر مدت هاست كه بساط كارگر و كارفرما به عنوان تنها دو قطب متخاصم از جهان برچيده شده است و شاهد آن هم تعداد حركات واقعا كارگري در سطح جهان است. شايد تعداد شورش هاي خياباني سياه پوستان آمريكا عليه تبعيض نژادي بيشتر از حركات جهت دار كارگري باشد كه بدنبال احقاق حقوق خود بنا به تعريف سوسياليسم باشد، چرا كه اين حقوق قبلا با نمايندگان كارگران توافق شده و بصورت استاندارد تقريبا به همه جهان ديكته شده است. اين ها از مظاهر همان دهكده ي جهاني است كه روشي كلي و يكسان براي جهان تدوين مي شود و در هر كشور بنا به مقتضيات آن شاخ و برگ داده مي شود. و باز هم اين ها از اختلافات فاحش بين تفكر دموكراتيك و سوسياليستي است كه جازه مي دهد نظريه ها به هر شكل در درون خودش رشد كند، سعي مي كند آن را هضم و حلاجي كند و بعد از آن راه حلي را بيابد تا حداقل منافع همه ي طرف هاي درگير تامين شود. و اين از ضعف تئوري ماركسيستي بود كه نتوانست قابليت انعطاف كافي در مقابل تغييرات ايجاد شده از خود نشان دهد و آخر الامر به روش هاي پليسي براي حفظ خود متوسل شد. اين حكايت سر دراز دارد كه بد نيست به آن بيشتر پرداخته شود، ولي هر چه كه هست اين است كه تعاريف سوسياليستي ديريست كه حتي براي كارگران هم بازاري ندارد. اينك فقط فضاي باز گفتگو و آزادي در ارائه نظرات است كه شرط بقاء دموكراسي است، چه در جامعه و چه در كارخانه.
... آنچه كه در دوران ماركس و تئوري اش نوشته شده و در دوران خودش خيلي هم پيشرو بوده اكنون خيلي كاربردي نيست. مثلا اينك همه اهل فن مي دانند اگر چه دستان پر توان كارگر مستقيما با محصول يا كالا در تماس است، ولي عناصر ديگري هم در توليد يك كالا نقش اساسي ايفا مي كنند كه آن زمان چندان بهائي به آن داده نمي شد و بيچاره ماركس هم نمي توانست در آن زمينه نظري داشته باشد. من به دو مورد آن اشاره مي كنم تا شايد ذهن شما و خوانندگان را به دنياي نوين توليد جلب كنم.
آنچه كه تئوري ماركس را تاريخ مصرف دار كرد و مهلت اش را سپري! اولين آن مبحث كنترل كيفيت بود كه كالا را به "كالاي ارزشي" (نه از نوع ايراني آن!!) تبديل كرد و در واقع همان بهاي كالا را كه ماركس مستقيما با ارزش كار كارگر - با همان محاسبات و معادلاتي كه در كتاب سرمايه اش آورده است - متناسب مي دانست با يك فاكتور كيفيت تغيير داد. به اين معنا كه در بازار رقابتي دو محصول همسان ولي با دو بها متفاوت ايجاد شد كه در اينجا كيفيت محصول و نه فقط ارزش افزوده ناشي از كار كارگران نرخ را تعيين مي كرد. اين پارامتر از آن بابت كه نقش كار يدي در آن كمرنگ بود و بيشتر به مسائل نظري و تئوري هاي توليد چشم داشت، ديگر آن تناسبات ماركسي روي آن نمي توانست اعمال شود. چنين شد كه جهان صنعتي رو به دقت در كيفيت محصول آوردند و آمريكا و سوئيس و آلمان سرآمد شدند و بسياري از كشورها كه به تئوري هاي نو مسلح نشدند تبديل به كشورهاي عقب مانده شدند. اين پيشرفت محصول عمليات فكري و تئوريزه كردن توليد بود و در آن نقش كارگر با مفهوم ماركسي و كلاسيك آن بسيار اندك بود. اگر چه اين مبحث جاي بحث بسيار دارد و در حال حاضر نظريه هاي مربوط به آن پيشرفت چشمگيري كرده است ولي ما ناچاريم از آن در گذريم و به مورد دوم بپردازيم.
مورد دوم كه حتي كمتر از مورد اول نقش كارگر در آن ديده مي شود موضوع "مديريت" به مثابه يك علم، يك هنر و يك استعداد ذاتي است. اين يكي تاريخ تولدش به دهه هاي اول و دوم قرن بيستم بر مي گردد و در همين مدت آنچنان پيشرفتي كرده است كه دانشگاه هاي تخصصي، مجلات و روزنامه هاي ويژه و خيل كتاب هاي تئوريك آن ويترين كتب فروشي و روزنامه فروشي هاي تمام جهان را انباشته كرده است و اكنون به عنوان يكي از اصلي ترين شروط بقاء شركت ها در بازار تنگ رقابت شده است. همان كه ناگهان نام سوني را در كنار شركت هاي با پشتوانه اي چون جنرال موتورز و فورد قرار مي دهد و اتفاقا برخلاف پيش بيني ماركس شرايط زندگي و دستمزدي كارگران آنها هم به وضوح بهتر شده و آن از خود بيگانه گي كه در قرن نوزدهم در حال وقوع بود و پيش بيني هاي ماركس را محقق مي كرد با پر رنگ تر شدن نقش همين پارامتر كم كم نقش خودش را از دست داد چرا كه اينك همه به سود دهي شركت دل بسته اند و با اجراي مشاركت كليه كارگران و كارمندان در سود و زيان شركت توسط روش هاي محاسباتي و انگيزشي، همگي تلاش مي كنند تا به هر شكل ممكن چرخ سازمان بچرخد.
اين تئوري و تئوري ماركس هردو در ذهن زيبا هستند و هردو در زمان اجرا به مشكلات متعددي برخورده اند كه ناچارا تغييرات زيادي را متحمل شدند. ماركسيسم به بن بست تئوريك در مورد روش امريكائي حقوق و دستمزد و نظريه مديريت بحران هاي اقتصادي كه بعدا سرتاسر دنياي سرمايه داري را فرا گرفت، دچار شد و پيش بيني هايش در مورد انقلاب پرولتاريا - كه عملا و در معناي واقعي آن فقط در چند كشور شوروي، چين (با اصلاحات اساسي و تاكيد كامل بر نقش كشاورزان) و كوبا به وقوع پيوست و ديگر سرزمين هاي تحت پوشش داس و چكش به روش تزريقي به نظام سوسياليستي تن دادند - در انگلستان با حزب كارگر بسيار بزرگ و متحدش و بحران سرمايه در آمريكا كه بايد به بن بست اجتماعي مي رسيد نتيجه اي در بر نداشت، لذا به نظريه امپرياليسم لنين تن داد تا بتواند خودش را با شرايط اجتماعي و اقتصادي دهه هاي سوم قرن و جنگ جهاني دوم وفق دهد و دوام بياورد تا فرو پاشي و استحاله ي يكي يكي سنگرهاي سوسيالسم كه شاهدش بوديم. ولي از سوي ديگر سرمايه داري هم از امقلاب صنعتي و نظريه ي افزايش توليد به هر قيمت و با نگاه به نظريه ماركس شروع به تغييراتي اساسي در فلسفه خود داد و براي بهتر شدن كميت و كيفيت كالا شروع به توليد انبوه تئوري هاي اقتصادي و اجتماعي كرد تا در مقابل اين نظريه جديد ماركس استقامت كند. اولا براي جلوگيري از استثمار بي مهار كارگران و تحت فشارها و اعتصابات كارگري ناچار به تعريف استاندارد شرايط كار و دستمزد شد و ثانيا براي ترغيب جامعه كارگري به توليد بيشتر، آنها را در سود محصول شريك كرد تا آنجا كه اكنون بسياري از تئوري هاي مديريتي روي تشويق آني و همزمان پرسنل مفيد متمركز شده اند. اينك سلاح كارگران ناراضي براي اعتصاب و تعطيلي كارخانه كه بود و نبودش در حال آنها بجز در يك حقوق ثابت چندان فرقي نمي كرد عملا از آنها گرفته شده بود. مجوز تاسيس اتحاديه هاي كارگري كه كم كم بصورت جهاني آن نيز ايجاد شد تحفه ي ديگري بود كه سرمايه داري از سوسياليسم وام گرفت و از آن به خوبي استفاده كرد، آنچه كه در كشورهاي سوسياليستس تقريبا ممنوع يا فرمايشي بود! اين دو موضوع عاملي شد تا مقابله ي خصمانه ي كارگر و كارفرما به مناظره تبديل شود و توليد - كه شرط اصلي سرمايه داري بود - به بهانه هاي مختلف تعطيل نشود. حال نماينده ي كارگران در تصميم گيري هاي كارخانه و شركت دخيل شده اند. با بيمه هاي اجتماعي مختلف و سنديكاهائي براي حمايت از كارگر تشكيل شد هم عدم امنيت شغلي تا حدودي مرتفع شد.
ولي مديريت كه پشتوانه اصلي آن مباحث نظري و حتي فلسفي بوده و هست بعد از جنگ جهاني دوم خصوصا با مسئوليتي جديد وارد عرصه ي رقابت شد. او اين وظيفه را داشت تا با بهينه سازي سازمان و جلوگيري از اتلاف هزينه ها از طريق بالابردن راندمان توسط ايجاد شرايط مناسب كار قيمت تمام شده محصول را به حداقل برساند تا در بازار رقابت حرفي براي گفتن وجود داشته باشد. اين كار تا آنجا پيش رفت كه تسهيلات اضافه براي كارگران تدارك ديده شد تا آنها با سهولت بيشتري به كار با دقت كافي بپردازند. يعني در واقع براي داشتن محصول بهتر ناچار شدند امكانات رفاهي و ترغيبي كارگران و كارمندان را افزايش دهند. اين موضوع حتي در ايران قبل از انقلاب مشاهده مي شد كه كارگران و كارمندان ايران ناسيونال و شركت نفت كه به نوعي تحت كنترل شركت هاي اينگليسي بودند از مزاياي خوبي برخوردار بودند كه ديگران فاقد آنها بودند. اين ها از طليعه هاي مديريت نوين سرمايه داري بود كه ناچار شد به كارگران و كارمندان - به عنوان يك طبقه بسيار بزرگ و رو به رشد با سطح سواد و علمي بالاتر از كارگران - بها بدهد و در جهت رفاه آنها قدم بردارد. و باز هم مديريت نوين بود كه با ارضاء خواسته ها و نيازهاي كارگران و كارمندان توانست از شورش ها و انقلابات كارگري جلوگيري كند و در واقع پاتكي به تئوري ماركس بزند. اكنون علاوه بر استاندارد شدن شرايط كار و روش كار (انواع گواهينامه هاي گروه ايزو 9000)، مديريت نيز استاندارد شده است (اگر اشتباه نكنم ايزو 21000) و حالا اين كشورهاي سرمايه داري هستند كه به امثال كشورهاي ما ديكته مي كنند تا چه قواعدي را بايد رعايت كنيم تا توليد بصرفه باشد و بتواند در بازارهاي جهاني جائي باز كند.
ديگر مدت هاست كه بساط كارگر و كارفرما به عنوان تنها دو قطب متخاصم از جهان برچيده شده است و شاهد آن هم تعداد حركات واقعا كارگري در سطح جهان است. شايد تعداد شورش هاي خياباني سياه پوستان آمريكا عليه تبعيض نژادي بيشتر از حركات جهت دار كارگري باشد كه بدنبال احقاق حقوق خود بنا به تعريف سوسياليسم باشد، چرا كه اين حقوق قبلا با نمايندگان كارگران توافق شده و بصورت استاندارد تقريبا به همه جهان ديكته شده است. اين ها از مظاهر همان دهكده ي جهاني است كه روشي كلي و يكسان براي جهان تدوين مي شود و در هر كشور بنا به مقتضيات آن شاخ و برگ داده مي شود. و باز هم اين ها از اختلافات فاحش بين تفكر دموكراتيك و سوسياليستي است كه جازه مي دهد نظريه ها به هر شكل در درون خودش رشد كند، سعي مي كند آن را هضم و حلاجي كند و بعد از آن راه حلي را بيابد تا حداقل منافع همه ي طرف هاي درگير تامين شود. و اين از ضعف تئوري ماركسيستي بود كه نتوانست قابليت انعطاف كافي در مقابل تغييرات ايجاد شده از خود نشان دهد و آخر الامر به روش هاي پليسي براي حفظ خود متوسل شد. اين حكايت سر دراز دارد كه بد نيست به آن بيشتر پرداخته شود، ولي هر چه كه هست اين است كه تعاريف سوسياليستي ديريست كه حتي براي كارگران هم بازاري ندارد. اينك فقط فضاي باز گفتگو و آزادي در ارائه نظرات است كه شرط بقاء دموكراسي است، چه در جامعه و چه در كارخانه.