۱۱ دی ۱۳۸۳

خلیج فارس، همان ایران است

کدام حرف؛ کدام سخن؛ کدام تومار و کدامین کار می تواند چنین تاثیر گذار باشد که این آه آتشین سینه هر ایرانی را به بازی آتش می کشد! براستی کدام سخن و کدام عمل؟
خلیج فارس، همان ایران است
این بیشه، که من بادبادک بازی را در آن آموختم و با یاس های سفید، قاب برای ذهنم درست کردم و در خردسالی خرد را از آن آموختم و با ماهی هایش، گربه های شهر و محله را غلغلک دادم و با باران هایش، به خلسه آسمانی رفتم و قلب ها را با مثنوی شست و شو دادم، طبیعت آن، سایه روشن انرژی برتر این جهان است و آوازهای موسیقی اش همیشه باستانی است، سرزمینی که شرقی ترین و غربی ترین چشم های زمین را دارد، و دوره گردهایش همه آزادند و لهجه ها و گویش هایش پر از ترافیک لبخند و همحسی است و درخت هایش پر از گنجشک های تکلم است، و خدا انسان هائی را در این طبیعت به دنیا آورد که چهار چشمی مواظب علم اند که خودشان را پی در پی تجربه کنند، و اسم زیبایش ایران است. این منطقه که پرندگان روزگاری به آن کوچ می کردند و زمستان خود را درآن می گذراندندو خون نیایش در کوچه هایش جاری بود و انسان از حیرت، پر از شعر می شد و آدم هایش همه شاعر بودند و هر تابلوی نقاش هایش، هزار پرنده به تصویر می کشید و اسب هایش دلخوش به همین تصاویر بودند و مردمانش هر موقع دلشان می گرفت، شاهنامه می خواندند و اشک می ریختند و پهلو به پهلو، قربان صدقه هم می رفتند و دلشان در دماوند و زاگرس می ترکید و ابرهایشان در بهار بغض می کردند و می باریدند و مردمان را به ستایش و عبادت وا می داشتند، اسمش ایران بزرگ است، سرزمینی که اصالت، هویت، ماهیت و اعتبارش به اندیشمندانش بود، و این شد که تمام چشم آبی ها را به حسادت وا داشت، سرزمینی پر از عناصر چهارگانه که هر فصلش تابلوئی بزرگ از طبیعت جهان است، پادشاهانی پر از جاهلیت و نفسانیت بر آن حاکم شدند که به عقده هایشان می اندیشیدندو نوک پیکان ذهنشان جنسیت بود، بالاخره روزگاری نشستند و تصمیم گرفتند که منظومه ذهنی مردمان این سرزمین را عوض کنند، که گوئی کردند، اول نبض ما گرفتند و دیدند ما مردمانی مهر طلب هستیم، که بزرگ ترین سرمایه مان احساس و دل است، که زود برای بیگانگان غش می کنیم و فهمیدند که ما مردمان مهربان و خوبی هستیم و می توانند تمام سرخوردگی های اقتصادی و روانی شان را جبران کنند. اینان ایده ای را رواج دادند که آن تزریق اصل بازگشت بود؛ گفتند اگر این آدمیان فقط در دیروزشان اطراق کنند و در وصف دیروز بنشینند و شعر بسرایند و شخصیت پرستی کنند، مشکل آنان همه حل خواهد شد. و ما شدیم مردمانی که به آینده نگاه نکردیم و در حالمان تنگی نفس گرفتیم و شعرهایمان در تجسم استخوان بندی و عزلت نشینی در کمر معشوقه ماند و شد یک ادبیات منفعل و منقل نشین، و موسیقی مان که نماد روحیه زندگی مردم است را سختی دادند که همه اش سوز باشد و آه، و به جای رستم و اسفندیار به شخصیت پردازی شعبان بی مخ و اسمال تیغ زن پرداختند و احساست مردم را آن قدر زخمی کردند که لبخند اندیشه را در پستوی خانه شان تجربه کنند و آن قدر به پیشانی شان انگ سیاسی زدند که همسایه از همسایه ترسید و کتیبه های خاطرات و تاریخ آنان به قفس موزه های خود بردند و آدرس تاریخی این مردم را در یک بازی گرگم به هواعوض کرند و پادشاهان در توهم بازی دخترکان و دوشیزگان حرمسرای خود، آدامس بادکنکی می ترکاندند و نمی دانستند رویاهایشان را به غارت می برند و نفهمیدند در هندسه تمدن جزء سرآمدان هستند و تمام چشم ها و زبان های متحرک را به حراج گذاشتند و با تیغ، تمام گیسوان را بریدند و این شد که آنها تعداد دانشگاه هایشان زیاد شد و ما زندان هایمان.
اما امروز، جنازه های رویاها و آرزوهای ملی ام در دستانم باد کرده است و امواج عصبانیت تاریخی برمن باریدن گرفته است و خرافات، این افعی تاریخی در جامعه من و تو پرسه می زند و توهمات رنگارنگ را بین مردم تقسیم بندی می کند و نمی گذارد هیچ فردی به خودش نزدیک بشود و سراسر زندگیمان شده است ناله هائی که پی در پی از نهادمان بر می آید و تحمل گرسنگی هائی که تفسیر زندگی می شود و فقر که با آب و رنگ قاطی می شود و به اسم زندگی به مردم فروخته می شود.
ایران از کفتارهای خودمانی ای رنج می برد که به زاد و ولد مشغولند و هر کس ایران را ستایش کند او را ابلیسی می خوانند. گاهی فکر می کنم برای بدست آوردن شناسنامه تاریخی خودمان بایستی مردمان را تاریخ درمانی کرد نه آنچنانکه در دیروزهایمان متوقف شویم و به ستایش و پرستش مشغول شویم، بلکه بدانیم کیستیم تا در سایه تسلیم و بی هویتی روزگار خویش نمانیم. اگر از نگاه تنگ نظرانه خودمانی ها بگذریم، گرگ ها و روباه ها پشت دیوار آبی و خاکی ما پرسه می زنند، شیخ نشین ها هم که با دلارهای نفتی نبضشان می تپد و اعتماد به نفسشان بالا و پائین می رود و امروزه کاری ندارند بجز اجاره کردن دختران همسایه، از فرط بیکاری برای سرزمین ما کرکری می خوانند، درست است که ما از لحاظ شهر نشینی و رفاه از آنان عقب تریم، ولی ایران هوشمند، اگر بگذارند و نیازارندش، هیچگاه در این رکود نخواهد ماند. روزی نزدیک خواهد رسید که ما از باران و آب بر آنان نازل شویم و در کنار ستاره هایشان ماه تابان شویم و آسمان را از آن خود بسازیم و این بستگی دارد به اینکه در جامعه عقلانیت، کارت حضور بزنیم. امروز اگر سخن ما خاموش است، از زوزه خودمانی و ناخودمانی واهمه داریم وگرنه ایرانی رعد و برقی است که سیل روان می سازد و در تاریخ دیده ایم که چطور ما برای شمشیرها، گردن کشیده ایم. امروز خلیج فارس حوضچه ایست که روان من درآن پاشویه می کند و اطلسی است ماهی رنگ که نشانگان تاریخی ایرانی هاست و خیلی ها، آوازهای کودکی هایشان از همان تنگه و خلیج پا گرفته است و بگذریم که نشریه ای با دلارهای با نشان شمشیر می کشد و احساسات ما را کلنگ می زند و آدرس آن را عوض می کند، او خلیج را چه فارس بنامد چه ننامد، چه خواننده ای ترانه آن را بخواند یا نخواند، خلیج هزار نشانگان فارسی دارد و صبح ها انرژی هستی با نام پارس در آن طلوع می کند و ...
ایران همیشه بزرگ باد.
بدرود
( سرمقاله مجله روان شناسی جامعه؛ نوشته علی شمیسا، شماره 18، سال دوم دیماه هشتاد و سه )

۶ دی ۱۳۸۳

باور باید کرد ...

این بار باور باید کرد شکست را! بی تعارف هر چه کردم کارهایم را سر و سامانی بدهم و به این وبلاگ هم برسم نشد که نشد. آن صفر نوشتار در آن طرف به اندازه کافی وقت می برد که به این یکی نرسم حتی اگر مطالب را آماده کرده باشم. خب، این هم خودش گوشه ای از سرنوشت این انسان های سنتی و مدرن است. من البته تلاشم را برای ادامه بحث از جانبی دیگر باز خواهم کرد و سعی می کنم این بار بیشتر با ذائقه خوانندگان جور باشد - به نظر می رسد این دست از مطالب خواننگان پرشمار در این دنیا ندارد -. خوشحال می شوم کمک دوستان راه را بهتر برای من روشن کند تا ببینیم چگونه شروع کنیم و چه مبحثی را به بحث بگذاریم. موافقید؟ من منتظر می مانم.