۲۹ شهریور ۱۳۸۵

حملات بي پايه به گنجي / ما را چه مي شود؟

نشريه اينترنتي روز-كاظم علمداري
رفتار، کردار و گفتار اکبر گنجي زير ذره بين منتقدان منصف ودلسوز، و مغرضان و غير منصفان قرار دارد. در پس ايراد گيري هاي
نا سالم انگيزه هاي مختلفي از رقابت سياسي تا حسادت شخصي را مي توان ديد. اما در وراي همه آنها مي توان ديد که چگونه فرهنگ سياسي ما به زوال وتباهي کشيده شده است. به کجا مي رويم؟ ايجاد تفرقه و بد گويي مغرضانه عليه يکديگر، انگ وابسته بودن به بيگانگان و تخريب شخصيت ها، و در يک کلام فرهنگ نخبه کشي تنها در انحصار دولت نيست. ويروس اين بيماري در تار و پود جامعه ريشه دوانيده است و همگان را مسموم مي کند و نمي گذارد که جامعه يک قشر نخبه مورد اعتماد و ضروري براي تحول دمکرايتک و پيشرفت جامعه را پروش دهد. موج انقلاب و 27 سال حکومت عوامفريبانه ديني، فرهنگ جامعه را فاسد کرده و نخبگان جامعه را کشته است. اين مطلب مهمي است که در آينده به آن خواهم پرداخت. بي جهت نيست که آيت الله هاشمي شاهرودي، رئيس قوه قضايي مي گويد از هر 9 ايراني يک نفردر دستگاه قضايي پرونده دارد. او تعداد اين پرونده ها را 11 ميليون ذکر مي کند، که به اعتراف او "در هيچ جاي دنيا چنين حجم عظيمي از پروندهاي قضايي وجود ندارد." يعني اگر هر خانواده را 4 نفر فرض کنيم از هر دو خانواده يک خانواده در دادگاه پرونده دارد. جامعه از لحاظ اخلاقي بسيارسقوط کرده است. بدون اخلاق و قانون و اعتماد نمي توان جامعه اي سالم و پيشرو ساخت. درپس همين تخريب ها است که گروه هاي عقب مانده وعوامفريب بر همه و همه چيز مسلط شده اند و مخالفان خود را نيز به جان هم انداخته اند. همه دارند از گروه هاي حاکم زور گو و عقب مانده پس گردني مي خورند، ولي عبرت نمي گيرند. روزنامه نگار را به خاطر انجام حرفه اش شلاق مي زنند، مردم جهان به اين وحشي گري قرون وسطايي اعتراض مي کنند، و ايرانيان به تماشاي آن نشسته اند. همه مي بينند که چگونه جامعه رو به قهقرا مي رود و در تنش و کشمکش داخلي و خارجي صدمه مي بيند. سه سال است که مردم در تب و ترس حمله نظامي بيگانان به کشور خود نشسته اند و رهبران جمهوري اسلامي به بازي موش و گربه مشغولند، و محاسبه مي کنند که آيا با حمله نظامي خارجيان به ايران و يا بدون آن بهتر مي توانند رقباي سياسي را حذف کنند و قدرت انحصاري را نگهدارند. در ميان اپوزيسيون هم هيچ کس را با کس ديگر سازگاري نيست و تا کسي سر بلند مي کند ديگران مي کوشند که فرش را از زير پاي او بکشند و او را چپه کنند. ديروز شيرين عبادي بود و امروز اکبر گنجي است. گنجي که دوره شش ساله زندان خود را صرفا به خاطر باز گويي حقايق با زجر و شکنجه پشت سر گذاشت، و ظاهرا از بند زور گويان حکومتي رهايي يافته است، امروز مورد حمله فرهنگ نخبه کشي جامعه سياسي ايران قرار گرفته است. صلح دوستان و آزاديخواهان خارجي ها از او استقبال مي کنند، اما تعدادي از داخلي ها، آنها که ريگي در کفش دارند به او سنگ پراني مي کنند.
اکبرگنجي بر خلاف بسياري از کساني که از درون و برون حاکميت براي گذراندن اوقات فراغت و يا ديدار به خارج سفر مي کنند به خارج نيامده است. او به دعوت سازمان هاي غير دولتي و براي ايراد سخنراني و دريافت جايزه به خاطر مبارزاتش براي دمکراسي در ايران به خارج سفر کرده است، و تا آنجا که من آگاهم تا به حال با هر شخصيتي که ملاقات کرده است، بر خلاف تهمت هاي رايج، مخالف و منتقد سياست هاي تجاوزکارانه دولت آمريکا بوده است. گنجي در اين سفر تا کنون با نوام چامسکي، ريچارد رورتي، فرانسيسکو فوکوياما، رابرت بلا، نيکي کدي، و هنرمندان مترقي هاليوود ديدار داشته است و متن کامل گفتگو هاي خود را در اين ديدارها منتشر کرده است. لذا همگان مي توانند در اين باره داوري نمايند. من که خود در دو ديدار او حضور داشتم شاهد بودم که چگونه در جلسه هنرمندان هاليوود در برابر چالش هايي که يک تن از حضار مدافع سياست اسرائيل بر سخنان او وارد کرد گنجي جانانه و بر اساس مباني انساني و حقوق بشر به پاسخ پرداخت. اما علي رغم درخواست هاي مکرر از طرف مقامات بالاي دولتي در اروپا و آمريکا، گنجي حاضر نشد با هيچ کدام از آنها ملاقات کند، چون او خود را نماينده کسي نمي داند که با مقامات دولتي ملاقات و گفتگو کند. تا امروز کسي نتوانسته است ايرادي جدي و منطقي و مستدل بر سخنان او چه در سخنراني هايش و چه مصاحبه هاي مطبوعاتي اش بگيرد. در ميان آنچه تا به حال عليه او گفته شده، گذشته از کلي گويي هاي دوستان او، حرفي از جنس زمان نشنيديم. در زير به چند نمونه ي آن اشاره مي کنم. در کنارآن اما تبليغات خشونت بار برخي سلطنت طلبان و چپ هاي افراطي معتقد به بر اندازي است. ايراد اصلي آنها به گنجي ظاهرا بر سر شعار "ببخش و فراموش نکن" و مخالفت با کاربرد خشونت است. آنها همچنين مدعي اند که گنجي را جمهوري اسلامي فرستاده است تا عليه حمله نظامي آمريکا حرف بزند و رژيم ايران را نجات دهد! با اين گروه ها که غرق در تئوري هاي توطئه هستند کاري نمي توان کرد و در اين مقاله هم با آنها کاري نيست. اما اخيرا برخي شخصيت هاي سياسي که در زمره دوستان گنجي بوده اند، از موضع چپ و راست، به نقد و تخطئه گنجي پرداخته اند و او را بي هيچ دليل ومدرکي متهم کرده و مورد سرزنش قرار داده اند. يکي مبازره او را بي ارزش خوانده و او را تحقير کرده است، آن ديگري به خارج رفتن او ايراد گرفته است، و آن سومي او را همسو با نئوکان ها و طرفدار سياست پرزيدنت بوش خوانده است. انگار که گويي همه اينها با انصاف و مرووت وداع گفته اند.
در مصاحبه اخير آقاي "بابک مهدي" زاده، خبر نگار روز آن لاين با چند شخصيت سياسي در باره گنجي نمونه هايي از اين برخوردهاي ناسالم چاپ شده است.http://r0ozonline.com/01newsstory/017554.shtml
"عباس عبدي" مبارزه گنجي را که چون در ابعاد کوچک است بي فايده دانسته است و آن را تخطئه کرده، مبارزه اي مي داند که به خشونت مي انجامد. عبدي که خود قرباني همين نظام است نگفته است پس چه بايد کرد.
"دکتر ابراهيم يزدي" گنجي را به خاطر سفرش به خارج و کارهايي که او در آنجا مي کند سرزنش مي کند. ايشان مي گويد: "ما در بيانيه هاي مختلف، هنگامي که آقاي گنجي در زندان بودند، از حقوق مدني ايشان دفاع کرديم و معتقديم که افراد را نبايد به دليل اعتقاداتشان زنداني کرد و اين خلاف قانون اساسي است. اما اينکه ايشان آزاد شده اند و به خارج از کشور رفته و سخناني ايراد مي کنند و کارهايي انجام مي دهند، خب طبيعي است که نهضت آزادي ايران در عمل تفاوت هايي با ايشان دارد." جاي بسيار تعجب است که چرا دکتر يزدي که خود ساليان درازي از عمر خود را در خارج گذرانده است و هنور هم به تناوب و ضرورت به آمريکا سفر مي کند به اکبر گنجي ايراد گرفته اند. از اين گذشته ايشان روشن نکرده است به چه سخنان و کارهايي که گنجي انجام مي دهد ايراد دارند و گنجي چه کار خلافي انجام داده است؟
"دکتر حبيب الله پيمان" نيز منتقد خارج رفتن گنجي است بي آنکه بگويد گنجي را خارجي ها از مسکو گرفته تا ايتاليا و فرانسه و واشنگتن دعوت کرده اند تا بر خلاف هم وطنان قدر نشناسش از او قدر داني کنند و به او جايزه بدهند. دکتر پيمان براي بي فايده بودن مبارزات گنجي در خارج از کشور "سازمان مجاهدين خلق" را مثال آورده است که چگونه اين سازمان از زماني که به خارح رفت و رابطه اش با داخل قطع شد مورد نفرت مردم قرار گرفت. آيا واقعا چنين است و هيچ وجه تشابهي ميان به خارج رفتن گنجي و مجاهدين وجود دارد؟ مجاهدين به دليل به خارج رفتن منفور مردم نشدند. نفرت مردم از آنها به دليل همکاري با دشمن مردم ايران، صدام حسين در زمان جنگ و به کشتن دادن جوانان بي گناهي بود که قرباني ماجرا جويي هاي رهبران مجاهدين شدند. از اين گذشته اکبر گنجي براي اقامت به خارج سفر نکرده است، و اگر هم با اين هدف سفر کرده بود چه ايراد.
آقاي "حسن يوسفي اشکوري" بر خلاف دوستان ديگر دامن انصاف را رها نکرده است ولي ايشان هم به نوعي ملايم تر مبارزه در خارج را بي اهميت جلوه داده است. ايشان که در رابطه با سخنراني در خارج کشور، يعني در کنفرانس برلين بزرگترين مصيب ها را کشيد و به مجازات اعدام تهديد شد بايد به اهميت مبارزه در خارج آگاه باشند. من شکي ندارم که بسياري از آزادي خواهان براي دور ماندن از تهديد هاي مدام جمهوري اسلامي بي ميل نيستند که اگر فرصتي فراهم شود به خارج از ايران مهاجرت کنند. پس چرا خارج آمدن موقتي اکبر گنجي را منفي ارزيابي مي کنيم؟ در حاليکه اکبر گنجي قصد ماندن در خارج را ندارد و اگر بخواهد بماند امکانات براي او با اشتغال در دانشگاه ها و مؤسسات تحقيقي فراهم است. ولي او بار ها اعلام کرده است خواهان برگشت به ايران است.
"دکتر فريبز رئيس دانا" علاوه بر حملات غير منصفانه به اکبر گنجي به ليبراليسم نيز تاخته و از سوسياليسم دفاع کرده است. امري که گويا پس از سر خوردگي از جمهوري اسلامي و اصلاح طلبان در ميان گروه هايي از جامعه و روشنفکران گيرايي تازه اي پيدا کرده است. من در اين مقاله به چند وجه از نظر دکتر رئيس دانا مي پردازم.
دکتر فريبرز رئيس دانا در گفتگوي ديگري عليه گنجي بسيار خشونت لفظي بکار گرفته بود آنطور که خود دراين زمينه گفته است مورد نقد دوستانش قرار گرفت و کوشيده است که اين بار چنين نکند. ولي باز اتهام زدن را ادامه داده است، که بايد تأسف خورد. رئيس دانا سفر گنجي را به نيوبورک برابر با همسويي راه او با نئوکان ها دانسته و معتقد است که "علت فقر و نکبتي که بر سرما آمده از همان سال 57 به بعد، مداخله هاي ايالات متحده است." و مي افرايد "آن راهي که آقاي گنجي مي رود نه به کعبه است و نه به ترکستان. اين راه به خود نيوريک ختم مي شود و من آن را فاجعه مي دانم." پرسيدني است که چگونه کشوري که از سال 57 تا به امروز با ايران رابطه اي نداشته است علت فقز و نکبت ما شده است، و چگونه و چرا سفر گنجي به نيويورک فاجعه است؟
اين اتهام زني ها و کلي بافي ها و ادعا هاي بي مدرک، و البته بي خطر در ايران امروز از سلامت يک تبادل نظر منطقي، علمي و استدلالي ميان روشنفکران و سياستمداران مي کاهد و بايد شديدا از آن خود داري کرد. هرعقل سليمي به ما مي گويد که سفر به شهر نيوربورک و تحصن در برابر ساختمان سازمان ملل در اعتراض به نقض حقوق بشر درايران ربطي به سياست نئوکان ها و تجاوز نظامي دولت آمريکا و بد بختي و نکبت 27 ساله ايران ندارد. ما مي توانيم بگوئيم تجاوزات غيرانساني و غير قانوني آمريکا و متحدش اسرائيل در منطقه به سود جمهوري اسلامي شده است و زبان تمام دمکراسي خواهان را بسته است، ولي نقش و گناه گنجي در اين ميان چيست؟ ما نبايد به دليل عصبانيت خود از وضعيت حاکم باعث گمراهي مردم شويم و شخصي را که پس از شش سال تحمل زندان و شکنجه به نيويورک و آنهم براي اعتراض به نقض حقحوق بشر و خواست ازادي زندانيان سياسي در برابر سازمان ملل متحد به تحصن و اعتصاب غذا پرداخته است به اين ماجرا ها وصل کنيم. اين روش بسيار دور از انصاف و اخلاق و مرووت است. اين شيوه نگرش بيش از آنکه واقعيتي را نشان دهد به اعتبار کساني صدمه مي زند که آنرا بکار مي گيرند. درهفته گذشته نيز آقاي خاتمي و يک سال پيش نيز آقاي احمدي نژاد و قبل از آن ديگر رهبران جمهوري اسلامي به نيوريوک سفر کردند. چه نتيجه اي مي توان از آن سفر ها گرفت؟ دکتر رئيس دانا به سفر گنجي به مسکو ايرادي ندارد. در حاليکه دولت روسيه نيز در دخالت و تجاوز به کشورهاي همسايه و جنايت عليه اقليت هاي قومي دست کمي از دولت آمريکا نداشته است. جمهوري اسلامي هم که اينهمه سنگ فلسطيني ها را به سينه مي زند چشم خود را بر روي جناياتي که روس ها عليه مسلمانان چچن انجام مي دهند بسته است. چون در اين کشتار چيزي عليه آمريکا نمي تواند بگويد، و با روس ها هم رابطه خوبي دارد.
داستان هوگو چاوز
اما آقاي رئيس دانا در اين ميان به الگويي هم اشاره کرده اند که آمريکا از آن مي ترسد و مي گويد: "بوش فقط نگراني اش اين است که مبادا يک هوگو چاوز در خاورميانه سربلند کند." من البته از اينکه بوش نگران حکومت کردن افرادي مانند هوگو چاوز، صدام حسين، البته وقتي متمرد شد، کيم يونگ در کره شمالي و قذافي در ليبي است شکي ندارم. ولي نکته جالب الگو سازي برخي از ايراني ها از هوگو چاوز است.
حتما آقاي رئيس دانا مي دانند که چاوز در سال 2000 پس از انتخاب شدن به رياست جمهوري به ملاقات صدام حسين رفت. او ميان خود و صدام حسين نزديکي ها و هم فکري هايي مي ديد. نزديکي آنها ضديت با آمريکا بود. براي او مهم نبود که صدام يک ديکتاتور سفاک وعامل جنگ و جنايت عليه ايران و قتل هزاران کرد و شيعه بوده است. چاوز تنها رئيس دولتي بود که پس از سال 1991، يعني جنگ کشور هاي غرب و اعراب عليه عراق به ديدار صدام حسين رفت. رئيس دانا از چاوز چنان سخن مي گويد که گويا او دمکراسي را به ونزوئلا آورده و بوش از آن نگران است که در منطقه ما نيز اتقاق مشابهي بيفتد. درست بر عکس. سرهنگ چاوز در سال 1992 عليه ليبرال دمکراسي و دولت منتخب کارلوس آندره پرز، کسي که صنعت نفت ونزوئلا را در سال 1976 ملي کرد، دست به کودتاي نظامي خونين زد که نا کام ماند و دستگير شد. اين عمل او در هر کشور خاورميانه اي مورد نظر آقاي رئيس دانا، از جمله کشور ايران، و يا هر کشور سوسياليستي با مجازات مرگ روبر مي شد. در واقع اگر چاوز در کشور غير دمکراتيک دست به کودتا زده بود بلا فاصله خود و يارانش تير باران مي شدند. اينگونه نيست؟ اما از صدقه سر ليبرال دمکراسي وقت ونزوئلا نه تنها کودتا گران تيرباران نشدند، بلکه چاوز پس از 2 سال از زندان آزاد شد، وتوانست در انتخابات سال 1998 شرکت و وبا شعار هاي پوپوليستي و توده گرايي، شبيه شعارهاي احمدي نژاد، رئيس جمهور شود. در حاليکه در کشور خود ما ايران، که حاکميت اش علي رغم وجود بد ترين نوع سرمايه داري، مانند برخي از چپ ها به ليبراليسم نفرت مي ورزد، مجازات شرکت در تظاهرات حتي مسالمت آميز دانشجويي را اعدام و با تخفيف، 15 قرار داده سال است. بر خلاف بيشتر کشور هاي آمريکاي لاتين، دمکراسي به مدت 48 سال است که بر ونزوئلا حاکم بوده است، و پديده اي نيست که هوگو چاوزر براي مردم ونزوئلا به ارمغان آورده باشد. اما در طول اين 47 سال ارتشياني مانند چاوز در ونزئلا پيدا شدند که عليه حکومت منتخب ونزوئلا کودتا کردند و براي مدتي قدرت را در دست گرفتند. ليبرال دمکراسي ونزئلا سبب شد که بر خلاف عراق طرح آمريکايي سرنگوني چاوز در ونزوئلا در سال 2003 با شکست روبرو شود. اگر در عراق هم ليبرال دمکراسي حاکم بود و صدام حسين مانند چاوز به خواست مردم اش به يک رفراندوم تن مي داد، امروز با اين فاجعه ضد بشري در عراق روبرو نبوديم. در ايران اگر جمهوري اسلامي به ليبرال دمکراسي نفرت نمي ورزيد و حاضر بود که انتخابات آزاد و رفراندوم بر گذار کند صداي کساني که قصد تجاوز به ايران دارند خاموش مي شد. به اهميت ليبرال دمکراسي پي ببريم و تمام بد بختي و فجاجع جهان را به آن نسبت ندهيم و امتياز هاي آنرا هم بشناسيم. فجايعي که در الجزاير و افغانستان و جنگ هشت ساله ايران و عراق رخ داد ربطي به ليبرال دمکراسي نداشت. بر عکس نبود ليبرال دمکراسي سبب شد که دولت ها به خواست مردمانش توجه نکنند و براي منافع خود صد ها هزار نفر را قرباني کنند. براي آنکه آقاي رئيس دانا من را هم متهم به دفاع از سياست بوش، تجاوزات امپرياليستي و نئوکان ها نکند خواننده را به کتابي که در نقد و تقبيح سياست آمريکا و نئوکان ها نوشته قبل از حمله نظامي آمزيکا به عراق نوشته و با "بحران جهاني: نقد نظريه برخورد تمدن ها و گفتگوي تمدن ها" در ايران چاپ شد، رجوع مي دهم.
آرمان هاي بر باد رفته
ظاهرا عصانيت و پرخاشگري دکتر رئيس دانا به گنجي به دليل نوشته هاي گنجي در دفاع از ليبراليسم است. بطور طبيعي انتظار مي رود که در رد نظر گنجي بايد استدلال خود را نوشت و در معرض داوري ديگران قرار داد و جنايات امپرياليستي را به بينش اکبرگنجي سنجاق نکرد. رئيس دانا در رد ليبراليسم از سوسياليسم دفاع مي کند. اما ايشان نگفته اند که سوسياليسم مورد نظر ايشان در کدام کشور، يا نقطه از جهان جريان دارد که خواننده در مقام مقايسه با ليبراليسم "نفرت انگيز" از سوسياليم "شورانگيز" دفاع کند. يا تفاوت سوسياليسم مود نظر ايشان با سوسياليسم شکست خورده بلوک شرق، يا حکومت مادام لعمر فيدل کاسترو که پس از 47 سال حکومت تک حزبي هنوز در سن 80 سالگي دست از قدرت نمي کشد، يا حکومت سوسياليستي- موروثي کيم يونگ در کره شمالي که فقر از در و ديوار کشورش بالا مي رود و پول نان مردم را خرج سلاح اتمي مي کند، چيست.
آيا آقاي رئيس دانا سوسياليسم موجود را هم مورد نقد قرار داده و نشان داده است چگونه استالينيسم و فساد بوروکراتيک و استبداد و سرکوب در کشورهاي سوسياليستي بلوک شرق مردم را عليه آن بر انگيخت؟ آن سيستم در عمل نشان داد که کار نمي کند و پس از 70 سال مقابله با سرمايه داري و ليبراليسم به جاي نابودي سرمايه داري خود را نابود کرد و تمام کشورهاي سوسياسيتي را دو دستي تقديم سرمايه داري جهاني نمود. چرا نبايد درس گرفت؟ کشورهايي که قرار بود به تعبير لنين، استالين و مائو تسه تونگ، سرمايه داري جهاني را نابود کنند، خود نابود شدند. کشور سوسياليستي ويتنام پس از 40 سال مبازه خونين و قهرمانانه با سه امپرياليسم متجاوز ژاپن، فرانسه و آمريکا و قرباني دادن سه ميليون از مردم خود، امروز به استقبال سزمايه داري و بازار آزاد به ويژه آمريکا رفته است و از آنها مصرانه مي خواهد که در کشورشان سرمايه گزاري کنند، يعني به استثمار کارگران ويتنامي بپردازند. چگونه مي تواند اين وضعيت را توضيح داد جز آنکه نتيجه گرفت سيستم سوسياليستي از نوع روسي، چيني، کوبايي، ويتنامي، کره اي، و ايراني آن کار نمي کند و نوع ديگرش را هم من هنوز نمي شناسم. البته کمونيست هاي ايراني فکر مي کنند که آنها تافته جدا بافته اي هستند که با کشور هاي ديگر فرق دارند و اگر آن کشور ها نتوانستند سوسياليسم آرماني آنها را بسازند اينها مي توانند. بنابراين هنوز کساني در رؤياي سوسياليسم مورد نظر خود مردم را گمراه مي کنند. در باره سوسياليسم اسلامي مورد نظر دوستان مسلمان نيز بايد تجربه جمهوري اسلامي را به شکست کشور هاي ياد شده افزود. واقعيت ها را ارزيابي کنيد نه تخيلات و رؤياها و آرمان ها غيرعلمي و غير عملي را.
بيماري ميراث تفکر جهان دو قطبي
ديگاه دو قطبي ديدن جهان ميراث حزب کمونيست شوروي است که در عمل تمام احزاب مترقي و چپ جهان را وا مي داشت که با ارتجاع داخل عليه قطب آمريکا، به سود شوروي متحد شوند. حزب توده در ايران الگوي روشن اين تفکر مخرب و مسموم بود. همين تفکر سبب مي شد که در آغاز انقلاب 1357 حزب توده از کانديداتوري خلخالي دفاع کند، چون او ضد آمريکا بود، و مهندس مهدي بازرگان با تفکر ليبرالي را "چريک پير آمريکا" بخواند. چون بازرگان معتقد بود که بايد با ملل جهان رابطه صلح آميز داشت. حزب توده و چپ هاي سنتي ايران تمام تلاش خود را معطوف به مقابله با ليبرال هايي شبيه بازرگان کردند و از مرتجعين بنياد گراي ضد تمدن مدرن زير عنوان نيرو هاي ضد امپرياليست دفاع نمودند تا سر انجام خود قرباني همان نيرو هاي به اصلاح "ضد امپرياليستي" شدند. ولي وارثان آن تفکر هنوز پند نگرفته اند و باز مي کوشند که همه را عليه ليبراليسم متحد کنند و نمي خواهند ببينند که بنياد گرايان اسلامي در پي نابودي تمدن مدرن بشري اند. اين تفکر امروز به دنبال فجابعي که حمله آمريکا در عراق آفريده است ميان ايرانياني که آن ميراث را در ذهنيت خود حمل مي کنند دو باره امروز جان گرفته است و به جاي مبارزه براي دمکراسي در ايران هوش و حواس خود را به مقابله با ليبراليسم، و آمريکا و اسرائيل داده اند. همانگونه که حزب توده و شوروي ديکته مي کردند در زمان انقلاب چپ ها بطور کلي و حزب توده بطور اخص در ايران همه را عليه ليبرال ها ي "متحد آمريکا" چون مهندس بارزگان و آيت الله شريعتمداري مي شوراندند و امروز ميراث داران آن تفکر عليه اکبرگنجي ها. کساني که با پيشينه چپ مي آيند گاهي خود نيز متوجه نيستند که رسوبات تفکر به غايت اشتباه خود را در تحليل ها ي امروز نيزبکار مي گيرند. گويا آنها نه از عمل گذشته خود شرمنده اند، و نه از تاريخ پند گرفته اند.
سوسياليسم، سوسيال دمکراسي و ليبرال دمکراسي
مخالفان ليبرال دمکراسي در ايران بايد استدلال خود را با کاربرد روش علمي، استدلالي و تطبيقي براي مردم بنويسند و به شعار گفتن و فحاشي عليه تجاوزات اميرياليسم آمريکا بسنده نکنند و تجاوزات امپرياليستي را برابر با ليبراليسم نخوانند. زيرا اغلب کشور هاي سوسيال دمکراسي اروپايي نيز بر اساس ليبرال دمکراسي بنا شده اند و آنها و بسياري از ليبرال ها مخالف سياست تجاوز کارانه نئوکان ها و بوش به عراق بوده و هستند.
مخالفان ليبرال دمکراسي در ايران بايد به وضوح توضيح دهند که چگونه مي خواهند دولت و اقتصاد رانتي ايران را با دمکراسي آشتي دهند. در حالي که حکومت کنوني با استفاده از منابع مالي فراوان قادر است مانع حرکت هاي دمکراسي خواهي مردم شود. مخالفت با ليبراليسم و سرمايه داري کافي نيست. سرمايه داري بايد با بديلي کار ساز و عملي مقايسه شود، نه با بدي هاي خودش، يا يک ايده و آرمان تخيلي.
اقتصاد رانتي با سو سياليسم مغايرت چنداني ندارد. زيرا در سوسياليم نيز دولت متمرکز اقتصاد را کنترل مي کند. اما دو مشکل وجود دارد. از آنجا که سوسياليسم با آزادي فردي و انتخابات آزاد و آزادي احزاب و رقابت هاي سياسي و اقتصادي مخالف است، تسخير قدرت دولتي از نظام سرمايه داري کنوني ايران تنها با از بين بردن آن ممکن است. از بين بردن سيستم سرمايه داري نيز تنها با قهر و خشونت و انقلاب عملي است. زيرا نيروي نظامي کنوني محافظ اين نظام است. برخي از طرفداران سوسياليسم در ايران با کاربرد خشونت مخالف اند. پس بايد توضيح دهند چگونه مي خواهند نظام سرمايه داري را از بين ببرند و نظام سوسياليتسي را جايگزين آن کنند. آيا تجربه اي را سراغ داريد که سرمايه داري خود به خود و بدون قهر و انقلاب به سوسياليسم بدل شده باشد؟ و آيا کشور سوسياليستي را سراغ داريد که با دمکراسي همراه بوده باشد؟ مگر آنکه به نظريه ضد لنيني پارلمانتاريسم، يا دمکراسي پارلماني کارل کائوتسکي معتقد شويم که نتيجه عملي آن نه سويساليسم، بلکه سوسيال دمکراسي اروپا بوده است.
کساني با پند گرفن از تجربه شکست خورده سوساليسم روسي، چيني و کوبايي و غيره به سوسيال دمکراسي گرايش يافته اند و چه خوب. من نيز نهايتا اين سيتسم را سالم تر و ممکن تر براي تمام جوامع از جمله آينده ايران ميدانم. اما آينده ايران، نه امروز. چرا که دست يابي به سوسيال دمکراسي پيش شرط هايي دارد که ايران کنوني هنوز با آنها فاصله بسيار دارد. سوسياال دمکراسي در ايران، مانند نمونه هاي موجود آن در اروپا، بايد از مسير ليبرال دمکراسي و رشد سرمايه داري صنعتي بگذرد. هيچ کشور سوسيال دمکراتيکي بدون گذار از ليبرال دمکراسي به آن نرسيده است. مدافعان اين سيستم بايد بدانند که چرا به سوسيال دمکراسي گرايش يافته اند. بسياري از آنها در گذشته خواهان سوسياليسم مارکسيست- لنينسيتي و ديکتاتوري پرولتاريا بودند. به چند دليل زير آنها ازسو سيالسم مذکور قطع اميد کرده به سوسيال دمکراسي گرايش يافته اند. نخست سوسياليسم دلخواه آنها پس از 70 سال شکست خورد و ازهم پاشيد. بر عکس سوسيال دمکراسي نه تنها نيم قرني است که پايدار مانده است، بلکه گرايش هاي بيشتري به آن پيدا شده است. دوم، اين سيستم بر خلاف سوسياليسم روسي و چيني حامل و حافظ دمکراسي و جامعه مدني است و نيروهاي چپ سابق امروز نه به ديکتاتوري پرولتاريا، بلکه به دمکراسي اعتقاد يافته اند. سوم، اين سيستم پشتيبان آزادي فردي است. جامعه ايران به شدت از نبود آزادي فردي و مداخله دولت در تمام امور شخصي افراد چون نوع پوشش، غذا، تفريحات و عقايد رنج مي برد. چهارم، سوسيال دمکراسي عواملي را در درون خود دارد که مي تواند به نيازمندي هاي حد اقلي بشرپاسخ دهد.
اما نبايد فراموش کرد که بنيان و اساس سوسيال دمکراسي فلسفه و بينش ليبراليستي است. يعني بدون ليبراليسم، سوسيال دمکراسي ساخته نمي شود. سوسيال دمکراسي، نظامي است که سوسياليسم و سرمايه دراي ليبرال رقابتي را با هم آشتي داده است. سوسيال دمکراسي از ميسر ليبرال دمکراسي گذر کرده است و عناصر آن از جمله "آزادي فردي و حق مالکيت خصوصي" را در خود نگهداشته است. از طرف ديگر سوسياليسم که به تقسيم ثروت ميان افراد معتقد است و آنرا با زور [ديکتاتوري پرولتاريا، يعني ديکتاتوري حزبي] بر همگان تحميل مي کند، با دمکراسي و آزادي افراد و رقابت مخالف است. زيرا همانگونه که توکويل به درستي گفته است آزادي سياسي و آزادي اقتصادي با هم جمع نمي شوند. تجربه بلوک شرق نشان داد که توکويل درست گفته است. ويژگي سوسيال دمکراسي ايجاد سنتزي منطقي و عملي ميان اقتصاد و سياست آزاد است. بي آنکه يکي را فداي ديگري کند. تمام کشور هاي سوسيال دمکرات کنوني از بطن ليبرال دمکراسي و سرمايه داري رقابتي گذر کرده اند. (من مانند يورگن هابرماس، سرمايه داري رقابتي قرن 19 را در برابر سرمايه داري انحصاري و سازمان يافته قرن 20 که شکل غالب وافراطي آن در آمريکا است و خود را بر جهان تحميل مي کند مي گذارم). سرمايه داري در سوسيال دمکراسي در حوزه مالکيت خصوصي محدوديتي ايجاد نمي کند، ولي در حوره توزيع ثروت محدويت بوجود مي آورد و از طريق ماليات تصاعدي از انباشت خسارت بار سرمايه انحصاري کاسته، مانع پيدايش معضلات اجتماعي انسان ساخته چون فقر و بي سوادي و بيکاري مي گردد. دولت هاي رفاه در کشورهاي سوسيال دمکراتيک تا حد 50 در صد از در آمدي هاي بزرگ را ماليات مي گيرد. دولت مواظف است که از حقوق شهروندان از جمله تأمين امکانات حق زيستن شرافمنمدانه آنها، حتي مهاجرين، دفاع کند و نگذارد سرمايه دراي انحصاري و سازمان يافته تمام هستي کساني که نمي توانند در رقابت شرکت کنند را نابود سازد. اما همه اينها با توافق اجتماعي و حفظ آزادي و دمکراسي انجام مي گيرد، نه ديکتاتوري پرولتاريا يا قدرت تک حزبي. بنابراين فراهم آوردن خدمات اجتماعي همگاني به عهده دولت گذاشته شده است و سرمايه داران به اين ارزش ها تن داده اند. ولي بر خلاف سيستم سوسياليستي، دولت مالک نيست، و انگيزه هاي فردي رشد کشته نمي شود. منبع اين خدمات، بر خلاف دولت هاي رانتي مثل ايران به دريافت ماليات از مردم متکي است. همين امر سبب مي شود که دولت به مردم وابسته و پاسخگو باشد و در نتيجه به ديکتاتوري منجر نگردد.
ضرورت امکان سوسيال دمکراسي همچنين رشد وهمه گير شدن "فرهنگ" آن، و آموزش اجتماعي بر اساس ارزش هاي رعايت حقوق جمعي است. فردگرايي مفرط مانند جامعه آمريکا، و قبيله و قوم گرايي حاکم حامي پروري و مريد و مراد بازي بر فرهنگ و ارزش ها ي جامعه ايران و مهمتر از همه نبود دمکراسي، و غلبه دولت رانتي با سوسيال دمکراسي مغاير است. پيش شرط دستيابي به سوسيال دمکراسي دست يابي به دمکراسي، و دست يابي به دمکراسي يعني پايان دادن به دولت رانتي، و نجات يافتن از شر دولت رانتي غلبه سرمايه داري رقابتي، ويژگي ليبرال دمکراسي است.
اما کساني که نظام سوسيال دمکراتيک را مي پسندند بايد بدانند که اين نظام از بطن سرمايه داري رقابتي قرن 19 و تقابل ايده هاي سرمايه داري - سوسياليستي (دو پروژه مدرنيسم) بيرون آمده است. اين هردو درکشور ما، ايران، غايب است. يعني در ايران بد ترين نوع سرمايه داري انحصاري و تجارتي صاحبان قدرت سياسي يعني کنترل کنندگان دولت و منابع در آمدهاي دولتي مانند نفت وابسته است، نه رقابت سرمايه داري ليبرال. به همين دليل در ايران ضمن وجود سرمايه داري، بزرگ ترين دشمني با ليبرال دمکراسي نيز وجود دارد. يعني سرمايه داري به تنهايي دمکراسي نمي آورد، ولي لازمه دمکراسي سرمايه داري است. همانگونه که تجربه 70 ساله بلوک شرق نشان داد سوسياليسم با دمکراسي مغاير است. در سوسياليسم دولت مقتدر و کنترل کننده ثروت جامعه قرار است مردم را خوشبخت کند، اما آنطور که تجارب کشور هاي بلوک شرق نشان داد به جاي آن بوروکرات هاي حزبي امتيازها را ميان خود تقسيم مي کنند. طرفداران نظام سوسياليسم به خصلت هاي طبيعي انسان کمتر توجه مي کنند و انسان را تماما اجتماعي و مهندسي شده مي بينند. انسان در عين اجتماعي بودن خود پرست، يعني فرد است. انسان بدليل نياز و رابطه متقابل با ديگران اجتماعي مي شود. ولي اين باعث نمي شود که خصلت هاي فردي را بکلي کنار بگذارد. علم روانشناسي از صدها خصلت فردي انسان مانند عشق، نفرت، کينه، دوستي، خشم، علاقه، حسادت، رقابت، ترس، نگراني، خلافيت، برتري جويي، انحصار طلبي و غيره نام مي برد که نمي توان آنها را درتفاوت هاي فردي و باز تاب آنها را در نظم بخشي جامعه نا ديده گرفت. مثلا چگونه مي توان تفاوت ويژگي هاي رهبري آيت الله خميني را با آيت الله منتظري نا ديده گرفت؟ و ديگر آنکه حتي مؤمن ترين افراد به سوسياليسم را نمي توان قانع کرد که آنچه امروز از منابع توليدي در مالکيت شخصي خود دارند را ميان کساني که سخت بدان نياز مندند تقسيم کنند. آنها منتظرند که يک سيستم دولتي با استفاده ار اهرم نظامي اين کار را انجام دهد. آن سيستم نيز راهي ندارد جز آنکه به زور چنين کند، که در نهايت به ديکتاتوري و سرکوب مي انجامد. زيرا آنکه دارد حاضر نيست از آن بگذرد. تجربه جمهوري اسلامي نيز نشان داد که مصادره اموال ثروتمندان پيش از انقلاب تحت پوشش حکومت مستضعفان در عمل به ثروتمند شدن و انباشت سرمايه براي افراد و گروه هاي تازه به قدرت رسيده بدل گرديد. اين واقعيت ها را نمي توان ناديده گرفت. اين ماجرا در کشور هاي سوسياليستي نيز با تفاوت هايي رخ داد. بيائيم واقع گرا باشيم و دست از تخيلات بر داريم.
رژيم جمهوري اسلامي از آغاز پيداش رژيمي شديدا ضد ليبرال دمکراسي بوده است. اما فاصله طبقاتي در ايران (اندکس جيني) يعني فاصله فقرا و ثروتمندان در ايران، علي رغم ادعاي حکوکت مستضعفين، يکي ار بزرگ ترين ها در جهان است، يعني 44. در حاليکه در کشور هاي اروپايي اندکس جيني بين 25 تا 30 است. (اندکس 1 کمترين، و اندکس 100 بيشترين فاصله را ميان فقر و ثروت نشان مي دهد).
از ديد من و بسياري از طرفداران عدالت و دمکراسي، سوسيال دمکراسي در ايران بايد از مسير ليبرال دمکراسي و رشد سرمايه رقابتي و صنعتي گذر کند. همانگونه که الگوي سوسيال دمکراسي موجود اروپا نشان مي دهد. ليبرال دمکراسي نه مغابر با سوسيال دمکراسي، بلکه زمينه سازآن است. بدون يک طيقه متوسط قوي و مدرن صنعتي نه مي توان ليبرال دمکراسي را نهادينه کرد و نه هرگز به سوسيال دمکراسي رسيد.
همه بنياد گرايان ديني ضد ليبراليسم هستند. براي مثال ضديت آقاي بوش با ليبراليسم در رقابت هاي انتحاباتي و سوء استفاده از اعتقادات عقب مانده مذهبي مردم آمريکا روشن است. حزب جمهوري خواه آمريکا حزب دمکرات را به ليبرال بودن متهم و مردم مذهبي آمريکا را عليه آنها تحريک مي کند. ضديت احمدي نژاد و جمهوري اسلامي با ليبراليسم تا حد خواست اخراج اساتيد ليبرال از دانشگاه پيش رفته است. و ضديت بن لادن تا حد کاربرد خشونت هاي نظامي براي نابودي کشورهاي غرب است. تمام دشمنان کوچک و بزرگ ليبراليسم نيز مخالف آزادي افراد، و خواهان کنترل دولتي مردم اند. يکي با نام مذهب، ديگري با نام سوسياليسم و کارگران، و سومي به نام دفاع از حريم خانواده و اخلاقيات.
اکبر گنجي امروز به يکي از مناديان آزاديخواهي، ليبرال دمکراسي، تساوي جويي و صلح طلبي و خشونت زدايي در ايران تبديل شده است. قدر او را بدانيم زيرا نگرش و صداي او يکي از درمان هاي اصلي و ضروزي براي تحول دمکراتيک در جامعه استبداد زده، خشونت زده و سرمايه داري خشن و رانت خوار، و بنياد گرايي حاکم بر ايران است. به جاي تخريب و به انزوا کاشندن اين نگرش و اين صداي روشن و شفاف، به ياري آن بشتابيم وبا همکاري و همياري نقدانه و دلسوزانه در تصحيح، تکميل و تقويت آن بکوشيم.

هیچ نظری موجود نیست: