۲۴ اسفند ۱۳۸۳

خبرهاي آخر سال

در اين اواخر سال كه همه مشغول خانه تكاني هستند، دو خبر از دوستان خوب وبلاگ نويس ناراحتم كرد. يكي قتل نفس روباهي بود بدست يك وبلاگ نويس ايراني! در حالي كه همين چندي پيش در انگلستان جار و جنجال بسيار در مجلس اش براه افتاده بود در حمايت از منع روباه كشي. قاتل كه مثل نمايش هاي تلويزيوني صحنه قتل را شرح مي دهد و آن را با چاشني ضرب المثل توجيه مي كند و حتي تصويري زيبا از نيم رخ مقتول - كه عين ماه شب چهاردهم مي درخشد - هم ضميمه پرونده اش كرده، توضيح قانع كننده اي در اين باره نمي دهد و فقط مي گويد او را مي كشم!
"روباه‌امو می‌كشم! آخه، طاقت احتضارشو ندارم."
اين جمله مرا به ياد يكي از شعرهاي شاملو مي اندازد، او هم روزي با آب و تاب فراوان قتل خودش را بدست خودش شرح مي دهد و باور دارد اين "من" مقتول ديگر نمي تواند وجود داشته باشد. در يكي از برنامه هاي راز بقا يك بار حشره اي را نمايش مي داد كه فرزندانش با خوردن درون مادر رشد مي كردند و در نهايت با جويدن و پاره كردن پوسته تهي مادر به طبيعت وارد مي شدند. اين نوع حضور، ديگر شبيه حضور مارهاي خوش خط و خال از درون پوسته كهنه شان نيست! اين حضوري است كه عدم بقاء ديگري را طلب كرده است و تفاوت در همين است. در وبلاگ هم هردو نوع و حتي انواع ديگر حضور واقع مي شود. نگاه كنيد به دور و اطرافتان آنها را خواهيد يافت. يك نفر بي سر و صدا مي رود و ديگر از آن خبري نمي شنويد. فقط مي بينيد كه مدتهاست يك صفحه ثابت بدون نو شدن جلوي چشم تان ظاهر مي شود. يكي ديگر هم مي رود ولي از جاي ديگري سر بر مي آورد، نه مي گويد رفته و نه مي گويد آمده؛ بعدها شايد از گوشه و كنار نوشته هايش دريابيد كه اين يكي همان قبلي بوده است. يكي هم با اعلام رسمي نبودش را مي گويد؛ شايد به اين دليل كه خوانندگانش ديگر منتظرش نمانند و بروند پي كارشان.
اين يك قلم اما كمي فرق دارد! او دارد قتل يك وبلاگ را اعلام مي كند آن هم بدست خودش. اگر اين قتل عمد از نوع شاملوئي باشد كه جاي تبريك دير يا زود خواهد داشت و بايد منتظر زايشي باشيم مبارك. شايد اين قالب كه داشتنش با دردسرها و از دست دادن هاي بيروني و دروني فراوان همراه بوده ديگر برازنده آن قامت نويني كه پس پشت نگاشته هاي كوتاه و بلند پنهان شده است نبوده و شايد با به ته رسيدن جام اين سال پر دردسر و بي فروغ او را بر آن داشته تا آوازي نو را ساز كند و فضاي دل و سال را با هم بگرداند و ... شايدهاي بسيار ديگر كه تا وجود شواهد و مستندات كافي، كشف چنين جرم هولناكي را مانع مي شود.
ن مي خواهم (ژان والژان) تو باشم
كلمه نيم رخ هميشه مرا به ياد وبلاگ نويسي پر از عكس هاي نيم رخ مي اندازد. او هم كه ناگهان همه را در حيرت آخرين نوشته ي مثل هميشه بسيار كوتاهش گذاشت و رفت، با توضيحي نيم خطي اعلام به ترك همه كرد. اينكه چرا و چگونه خودش را ژان والژان مي بيند شايد چندان قابل درك نباشد ولي در اينكه نويسنده اي با پشتكار قرار است از ميان دوستان وبلاگ نويس برود براي همه مهم است، مخصوصا او كه با لطافت نوشته هاي عاشقانه اش روح سرزمين مجاز را گاه به گاه تازه مي كرد و خواننده را از سر و صدا و مشكلات روزانه به درون جويباري پر از لطافت و عشق مي انداخت. اين نوع رفتن و ترك كردن دقيقا مثل گذاشتن نقطه در انتهاي يك جمله است. اينكه آيا اين جمله كتابي را پايان مي دهد يا نامه اي را تمام مي كند يا پايان وصيت نامه رو به احتضاري است، مشخص نيست. من و شما فقط به نقطه آخرش رسيده ايم، ولو اينكه تمام آرشيو نوشته هايش را يك بار ديگر مرور كنيم مطلب جديد تري دستگيرمان نخواهد شد.
همين اواخر بود كه سالگرد اولين سال اين وبلاگ گذشت و جمله اي در آن بود كه هنوز براي من جاي سوال باقي گذاشته است و توضيحي هم نيافتم. در يازدهم اسفند متني را براي يك سالگي وبلاگش در معرض ديد همگان قرار مي دهد كه درست يك سال پيش با همان شروع كرده بود. يك جمله كه اعلام خداحافظي دائمي از ايران و دعوت ديدار در خيابان هالبروك را مي رساند. جالب اينجاست كه نگارنده در صفحه نظراتش به نوعي ميرساند از اينكه ديگران معناي اين اشاره يا جمله را در نيافته اند ناخرسند است. من هنوز هم درمعناي اين اشاره مانده ام و اينكه اصلا آيا بايد خواننده اي چون من به راز آن اشاره پي ببرد يا نه هم خود برايم جاي سوال دارد. از طرف ديگر در همان حوالي شمارش معكوسي انجام شده است كه به همان روز تولد وبلا ختم مي شود. اين هم حتما نشانه اي است كه بايد براي صاحب نشان معنادار باشد و من ... شرمنده!
به هر حال هر چه كه هست اين نقطه پايان درد آور است ولو آن را يك ژان والژان عاشق پيشه بخاطر عشق هميشگي اش انجام دهد.
راستي! ژان والژان كه هيچوقت ازدواج نكرد!

هیچ نظری موجود نیست: