پاد اندیشی
آريابرزن زاگرسي ( آلمان )
تاريخ نگارش : 12 شهر يور1381
گوهر تفكر ايراني بر پاد - انديشي (سه - پاديك) استوار است
شالوده پادانديشي، نوانديشي است
شيوه ي انديشيدن ايراني، پادانديشي [ = تريالكتيك؛ نه ديالكتيك در مفهوم يوناني - اروپايي ] است. از ويژگيهاي آن، اينست كه تضاد، انگيزنده به آفريدن و انديشيدن است و از سراسر مرزها و كرانه هاي افكار و عقايد و ايدئولوژيها و مذاهب فرا مي گذرد.
ضد در تاريخ و اجتماع، نقش انگيزنده به آفرينندگي افكار و هنرهاي فردي را ايفا مي كند. زدودن و نابود كردن ضد، بويژه در روند انديشيدن، انسان را از آفرينش بازمي دارد؛ زيرا بدون انديشه ي مخالف هرگز نمي توان آفريننده شد. پادانديشي يا به عبارت ديگر، انديشيدن در بستر اضداد با هم ستيز و با هم آميز، پيوسته با آفرينندگي فكري سر - و - كار دارد. كاربست روند پادانديشي در گفت - و - شنود انسانهاي انديشنده با هم كه با سخنهاي واژگونه ي يكديگر در برابر هم مي نشينند، بايد آماجش، آفريدن انديشه باشد؛ نه فهماندن عقيده و جهانبيني و ديدگاه يكي به ديگري؛ نه اثبات كردن و به كرسي نشاندن عقيده اي در برابر ايدئولوژی يا ديدگاهي ديگر.
پادانديشي، دو مقوله ي بسيار ژرفمايه دارد : 1 - پيوستگي پيدايشي كه در مفاهيم، گسترش مي يابد 2 - ضربه ي ناگهاني كه يك لحظه پديدار و سپس برق آسا ناپديد مي شود. انسان با دو گونه انديشه، سر - و - كار دارد. يكي انديشه اي كه پياپي مي گسترد و همه ي اجزايش با هم، پيوند ضروري و منطقي دارند و ديگري، انديشه اي كه درست در برابر انديشه ي پيشين، ويژگيهاي واژگونه اش را دارد؛ يعني ناگهاني و تصادفيست. پادانديشي، شناخت ستيز و آميزش دوگونه انديشه و دوگونه پديده و رويداد است كه در انديشه هاي گسترشي و روشي و منطقي و دستگاهي، زدوده يا گم مي شوند.
ايراني هر پديده اي را به دو بن متضاد برمي گرداند. تفكر ايراني با كثرت، آغاز مي شود. از ستيزش و آميزشهاي ميان كثرتهاست كه مي توان جهان را شناخت يا بازآفريد. پيدايش هيچ پديده اي را در جهان و تاريخ و روان انسان نمي توان از يك بن ( از يك وجود يا علت يا اصل نخست ) فهميد و شناخت. در هر آفريدن و توليدي بايد دو نيروي متضاد كه خويشافرين هستند، در كار باشند.
در انديشيدن نيز بايد دو نيروي متضاد يا دو انديشه يا دو تجربه ي واژگونه در كار باشند تا انديشه، زاييده بشود. شناختن و انديشيدن از روند پرتكاپويي امكانپذير است كه از كرانه هاي ستيزش و آميزش دو ضد فرا مي گذرد. فراگستري سرانديشه ي پادانديشي، پيامدش اين خواهد بود كه در كند - و - كاو اصول عقايد و فلسفه ها و مذاهب و ايدئولوژيها و جهانبينيهاي گوناگون و متضاد مي توان جهان را شناخت؛ نه از نهادن يك وجود نخست و كامل يا علت نخستين يا يك اصل يا زيربنا يا ايده اي يا ماده يا روح آغازين و همچنين؛ نه از شناخت هر مكتب فلسفي يا مذهب يا جهاننگري يا ايدئولوژی . آغاز، از نظر تفكر انگيزشي ايراني از تنش و آميزش دو چيز متضاد چهره مي گيرد.
بدين معنا كه در لحظه ي انديشيدن، دو پاد در آغاز به هم پيوندانيده مي شوند به شرطي كه همزمان و پيوسته، هم نقش انگيزنده هم نقش گسترنده را ايفا كنند. برتري جنبش بر وجود، گوهر تفكر ايراني است. آنچه كه مهم است، نخستين جنبش است؛ نه نخستين وجود. شناخت جنبش، اصل است؛ نه شناخت وجود ( = انتولوژيكي )؛ زيرا برتري دادن جنبش بر وجود، نشانگر جوشندگي و افشانندگي زندگيست. مهر يا آميزندگي يا پيوندجويي، جنبش نخستين ايراني است.
مهر و آميختن، آغاز هستي است. هستي از ديد فرهنگ ايراني، فقط يك جنبش دروني و ريز نيست؛ بلكه جنبش يكپارچه ي انسان و كيهان است.
انديشيدن بايد به يافتن راههاي شادي آفرين از طريق پيوند دادن ميان انسانهاي گوناگون بپردازد. از اين رو، انديشيدن بر شالوده ي فرهنگ ايراني، انسانها را به هم مي پيوندد. دو ضد كه پاد يكديگر هستند، جفت اضداد مي باشند كه با هم زاده يا پديدار شده اند. دو ضد همزاد، پادوند يكديگرند و پاد سوم، نيروي پيوند دهنده ي [ = مينوي به = بهمن ] دو ضد است كه از نيروي مهرورزي پيدايش مي يابد. « بهمن »، پاد سوم است كه بدون يكي ساختن از دو پاد، همواره آن دو ضد را در همپيوندي، آفريننده نگاه مي دارد. بهي يا نيكي، نيروي پيوند دهنده ي اضداد همزاد هست.
در بطن واژه هاست كه ما مي انديشيم. آنها به تفكر، رنگ و بو مي دهند وگوهر فكر ما را معين مي كنند؛ زيرا از گوهر انسان مي رويند. در تويه ي هر واژه، تاريخ آگاهبود و ناآگاهبود هر فرهنگي نهفته است. با به كار بردن ساختگي و زورورزانه ي يك واژه، به يك مفهوم خاص، هرگز نمي توان آن را از بستر فرهنگي اش جدا كرد.
بر شالوده ي پادانديشي براي شناختن ژرفاي هر واژه بايد از دو مقوله ي متضاد بريدن و پيوستن استفاده كرد. پادانديشي، انديشيدن انديشه اي است كه متفكر يا فيلسوف از راه آن، در برابر انديشه ي ديگري صف آرايي مي كند كه هم بر ضد تفكرات ديگريست هم يار و مددكار و پذيرنده ي افكار ديگريست. در حقيقت، انديشه ايست كه متفكر به كمك آن، هم با انديشه هاي ديگري در ستيز و تعارض قرار مي گيرد هم افكار خود را با انديشه هاي ديگري مي آميزد.
دو جنبش ستيزيدن و آميزيدن، يكي پس از ديگري انجام نمي پذيرد؛ بلكه جنبش هميشگي و همزمان باهمند. پادانديشي، ويژگيهاي خاص خودش را دارد كه اگر آگاهانه به كار برده شوند، بسيار كارگذار و پويا نيز خواهند بود. روند انديشيدن در كرانه آفريني، هم رده بندي مي كند هم پيوند مي دهد هم مقوله ها و پديده ها را به هم مي آميزد. در روند شناخت، شناسنده، خود را از پديده اي متمايز مي كند كه در حال شناسايي آن مي باشد؛ ولي همزمان، با همان چيز خود را عينيت مي دهد.
هر متفكري در پروسه ي انديشيدن، انديشه هاي خود را از ديگري و واقعيت مي برد و خود را با آنها رو در رو مي كند؛ ولي انديشه هاي خود را عين همان واقعيتي مي داند كه انديشه هايش را از آن برگرفته و فورموله كرده است. در روند انديشيدن، دو جنبش واژگونه ( متضاد با هم ) بر ضد يكديگر مي ستيزند و با هم مي آميزند. چنين رويدادي باعث مي شود كه انديشه اي در مغز متفكر، پيدايش يابد. در مغز هر متفكري كه فكري پيدايش مي يابد، آن انديشه در گوهرش با فكر مادريش متضاد نيست؛ بلكه پيوند تنشي با آن دارد؛ زيرا آنچه كه آغاز است هرگز انجام را متعين نمي كند و چنين ادعايي با پادانديشي ناهمخوان است.
هر انديشه اي مي تواند در برابر انديشه اي ديگر كه از آن جوشيده، نقش انگيزنده پيدا كند يا آنكه خود انديشنده از آن انديشه ي جديد، انگيخته به انديشه هاي ديگر شود. بينش، جنبش آزاد شدن انسان از يك چيز ( ناهمانشوي = بيگانه شوي ) و سپس، پيوستن به آن چيز ( همانباشي = يگانه شوي ) هست. متفكر با جدا ساختن مفهوم از هر چيز در روند انديشيدن، خود را از آن چيز آزاد مي كند.
در بينش، ما بايد همه ي مفاهيمي را كه در آن بينش، پيش مي آيد و با چيزها ( پديده ها ) عينيت داده مي شوند، رها كنيم و از سر بكوشيم با تجربه ي مستقيم خود آن چيز، آغاز كنيم و از آن تجربه ي زنده، مفهومي تازه انتزاع كنيم و بكوشيم كه دوباره از آن چيز، آزاد شويم.
در تفكري كه بر مفهوم عينيت استوار است، كوچكترين ناهمجوري مفهوم با تجربه ي ما از چيز، به شكل تضاد درك مي شود. اينست كه از مرز هر دستگاه فلسفي يا جهانبيني يا ايدئولوژيي يا اصول هر مذهب مي توان با نشان دادن پارگي و ناهمجوري مفاهيم آن با تجربيات مستقيم فردي يا اجتماعي فراگذشت. پادانديشي، از تضاد چيز با مفهوم، آغاز مي شود.
هر انديشه اي، مفاهيمي را به هم آميخته است كه هيچ يك از آن مفاهيم با چيزها ( تجربيات مستقيم از چيزها و پديده ها ) عينيت ندارند. هيچ انديشه اي با تجربياتي برابر و همسان نيست كه از آنها سخن مي گويد. نابرابري و ناهماني انديشه ( آميزش مفاهيمي اند ) با تجربيات زنده و مستقيم و سرراستانه از چيزها ( پديده ها و رويدادها )، اصل پادانديشي است.
پديده ي ضد در روند انديشيدن متفكر يا فيلسوف، نامنتظره و پيش بيني ناشده، انديشه ي نخست را غافلگير مي كند و اين برخورد شديد و تند، سراسر انديشه ي اصلي را به هم مي ريزد و سازمايه ي آن را مي جنباند ( انديشه به لرزه مي افتد ) و با تلنگر نامنتظره به ساختار انديشه است كه متفكر يا فيلسوف به آفرينندگي افكار تازه انگيخته مي شود. انديشه ي ضد، انديشه اي نيست كه ما در گسترش يك مفهوم به آن مي رسيم؛ بلكه ضد مفهوم يا ضد انديشه، ناگهاني و آني پديدار مي شود و هرگز از گسترش فكر و مفهوم اصلي، پديدار نمي شود. به همين دليل، پيش بيني كارگذاريش از مفهوم و فكر اصلي ناممكن است و تا زماني كه در جنبش هست و هنوز مرزش را پيدا نكرده است، روند تفكر را به پيش مي راند و متفكر را شادكام مي كند.
گوهر انديشه، انتزاعيست و آفريننده ي ضد خود مي شود. طبعا انديشه ي تضاد نيز ضد خود را دارد؛ زيرا تضاد نيز انديشه ايست انتزاعي. در ايران، انديشه ي خدايي پيدايش يافت كه در گوهرش، اضداد پنهان هستند. ( سيمرغ = تخمه ).
اين خدا، اصل همه ي چيزها هست. سپس همين انديشه به دو خدا، راه مي يابد كه مساوي و متضاد با همند؛ ولي فقط با همكاري يكديگر مي توانند هر چيزی را بيافرينند. مينو كه پسوند “ انگرا و اسپنتا “ مي باشد، حالت دروني و دگرگونشونده ي تخمه بودن دو ضد را مي نماياند كه با هم در تنش و آميزش هستند و اين نشانه اي است براي بيان آفرينندگي آنها. در فرهنگ ايراني، اضداد، سه گستره ي متفاوت دارند.
گستره ي اول، آگاهبود و خرد مهرورز و فرهيخته است. گستره ي دوم، روان و ناآگاهبود است و گستره ي سوم، گوهر انسان است. اضداد تا لحظه اي كه در دامنه ي خرد فرهيخته هستند، مسئله ي طرد و نفي يكي از آنها يا آميختن گذراي آنها در يك آميزه مطرح مي باشد؛ ولي وقتي اضداد، ژرفتر و رواني و دروني شدند و نيز از بستر خرد به گستره ي روان سرازير شوند يا گامي ژرفتر بروند و گوهري و وجودي بشوند، آنگاه است كه پيدايش ضد ( در روان يا در وجود ) به رغم خواست آگاهانه، در ذهن و روان ما، مسئله ي فريب را مطرح مي كند.
فلسفه برآنست كه فقط جنبش اضدادي را بررسي كند كه آگاهانه در دامنه ي تفكر هستند. از اين رو با مسئله ي فريب، سر - و - كاري ندارد؛ ولي انديشيدن، وقتي زنده و پوياست كه از زمينه ي رواني ( دروني ) و وجودي انسان، جداكردني نباشد؛ زيرا ما به سوي ضدي كه نمي خواهيم و از آن مي پرهيزيم، فريفته و جذب مي شويم. طرد و نفي هر ضد در آگاهبود نه تنها آن را در روان، نفي نمي كند؛ بلكه درست به فعاليت بيشتر مي انگيزاند.
انديشيدن در باره ي هر چيزی، از انديشيدن در باره ي خود، جداپذير نيست. آنكه در باره ي چيزی مي انديشد، در باره ي خود نيز مي انديشد و در روند انديشيدن در باره ي خود است كه هر انساني به خود نيز مي آيد و از هستي خود، آگاه مي شود. از خود، آگاه شدن، گوهر خود را گشودن و خودگستري است. با روند خودگشايي، روند خودبندي همراهست كه واژگونه اش مي باشد. ما به همان اندازه كه به خود مي آييم، بي خود نيز مي شويم.
درست، مسئله ي خودپوشي و خودبندي است كه ما را بدان مي انگيزانند كه گوهر خود پوشيده و خود بسته را از همديگر بازكنيم. هستي هر انساني از راه شناخته شدن است كه مي تواند به دست خود انسان از نو آفريده شود. بدين معنا كه با شناخت از خود، خود ناشناخته ي بزرگتري نيز آفريده مي شود.
به خود آمدن، همواره جهاني تازه از بي خودي مي آفريند. پادانديشي با آگاه شدن از خود و خود شدن انسان و خويشزايي سر - و - كار دارد. هر گاه از يك انديشه، انديشه اي متضاد با آن زاييده شود، انسان، آفريننده هست. از هر انديشه اي مي توانند اضداد مختلف، زاييده بشوند و آگاهبود هر انساني يا افراد جامعه اي يا دوراني تاريخي را به تفكر و دگرانديشي بيانگيزاند.
بنابر اين، امكانات انگيزنده شدن هر انديشه اي در تفكر آينده ي انسان، تاريخ تفكر را، گنجينه ي افكاري زنده مي كند كه به دشواري مي توان آن را تاريخ ناميد. نگارش تاريخ تفكر، بر ضد گوهر انديشه هاي اصيل هست؛ زيرا افكار اصيل و پرمايه هميشه انگيزنده به آفرينندگي مي مانند و ويژگي انگيزشي انديشه در تاريخ، درك پذير و پذيرفتني نيست. پيدايش هر فكري در تاريخ، يك پيشامد شمرده مي شود و بايد به فهم چگونگي پيدايش آن در آن لحظه ي تاريخي، همت كرد؛ ولي هر فكري را در حالت انگيزندگيش نمي توان چنين ساده و راحت بررسي كرد و آن را بازكاويد.
آنچه مي انگيزد، نقطه ايست ناديدني و آنچه از آن انگيزه، پيدايش يافته و گسترده شده است، در برابر هر دستگاه فلسفي و آموزه ي ايدئولوژيکي و عقيده هيچ است. انگيزنده، تاريخ ندارد. سرانديشه ي اساسي كه در فراسوي باهم آفريني “ اسپنتامينو و انگرا مينو “، نهفته است، اينست كه هر پديده اي و رويدادي را بايد از تنش و آميزش دو ضد شناخت تا بتوان به ذات آنها پي برد. در اصل، دو مقوله ي متضاد، وجود دارند به نامهاي انگيزش و گسترش يا پيدايش و گشايش.
تاريخ افكار و جهان بينيها و مذاهب در تفكرات و در روانها، هم نقش انگيزنده را مي توانند بازي كنند هم نقش گسترشي داشته باشند. نقش گسترشي هر فكري را در فكر ديگر كه در راستاي پيگيرنده ي همان حركت فكري هستند، مي توان بسيار آسان دنبال كرد؛ زيرا هيچ فكري، داراي يك راستاي گسترشي نيست و مي توان آن را به شيوه هاي گوناگون فراگستريد؛ ولي بازشناختن تأثير انگيزشي افكار و مذاهب و جهانبينيها را به دشواري مي توان شناخت.
هيچ انديشه اي را در تاريخ تفكرات بشري نمي توان يافت كه ناب و يكدست باشد و بر يكي از دو انديشه، استوار باشد؛ بلكه آميخته اي از تأثيرات انگيزشي و گسترشي در هر دوي آن دو ايده ي متضاد با هم، نهفته هست. هر دستگاه فكري را بايد از اختلاف تنش و آميزش با دو مقوله ي تصادف و ضرورت در تاريخ و اجتماع، از يكديگر باز شناخت. در تاريخ افكار بايد پيوند و روابط افكار گسترده را يافت؛ نه رابطه ي فكر انگيزنده و آموزه ي گسترده شده را.
تضاد براي ايراني، عمل و پيوند و جنبشي آفريننده است كه خدايي مي باشد. از راه تضاد است كه سراسر آفرينش، پيدايش مي يابد. تفاوت گذاشتن ميان خود با جهان، تفاوت گذاشتن ميان خود با شيئي ( ميان خود شناسنده و چيز شناخته شدني ) به درك ديگر بودن خود از ديگري نياز دارد. در حقيقت، به جداكردن شناسنده از شناخت و انديشنده از انديشه و باشنده از نمودهايش و كننده از كارش نياز دارد. شناختن، پيامد ديگر شدن و ديگر بودن است. شناختن به مرزبندي نياز دارد. چيزی پديدار مي شود و پيدايش مي يابد كه از ديگران جدا شود.
مرزگذاري، شكافتن و بريدن است. من، سواي ديگري است. من، سواي از جهان و از آن چيزی هستم كه آن را از خود مي دانم و به خود نسبت مي دهم. شناخت، زماني ممكن مي گردد كه احساس ديگر بودن هر انساني به اوج برسد. شناخت هر چيزی با بريدن آن چيز از شناسنده، امكانپذير است. درست در اوج بيگانگي با آن چيز است كه ما در شناختن هر چيزی، از آن چيز، بيگانه نيز مي شويم.
ما در روند شناختن خود، از خود، بيگانه مي شويم. ما در روند شناختن حقيقت، از حقيقت نيز بيگانه مي شويم. شناخت در شيوه ي تفكر ايراني به دو روند متضاد نياز دارد. يكي ضد بودن و ديگري عينيت يا همانند يا همسان باشي با پديده ي شناخت. پيوند دادن اين دو جنبش متضاد، مسئله ي شناخت را ممكن مي كند. شناخت در حالت جنبشي كه به خود دارد از عينيت يافتن خود با چيز به آنجا مي رسد كه با ديگري متضاد مي شود و از راه متضاد بودن با ديگري است كه انسان امكان آن را به چنگ مي آورد تا دوباره با ديگري عينيت يابد.
شناخت، جنبشي است؛ نه وجودي. از يكسو انسان مي كوشد همانند چيزی بشود و از سويي ديگر مي كوشد تا آنجا كه مي تواند سواي آن چيز بماند. تلاش براي عينيت يافتن با چيزی، با تلاش براي ضد آن چيز شدن، در هم مي آميزند و تئوری شناخت را مي آفرينند. هر فلسفه ي آلتي و مذهب و ايدئولوژی را موقعي مي توان با شيوه ي پادانديشانه شناخت كه تلاش عينيت يابي با آن را با تلاش ضديت با آن، به هم بياميزيم. شناختن، رهانيدن خود از ماندن در ميان دو قطب متضاد است.
اينست كه انسان، هر واقعيتي را در شناخت يك رويه اش و غفلت از رويه هاي ديگر، آن را به كردار ضدش، تنگ و تاريک و مبهم و سايه دار مي كند و مي كوشد كه امكان شناخت و انديشيدن را در باره ي آنها بي اندازه بكاهد تا بتواند انديشيدن در باره ي آنها را از راه كورمالي و گمانزني امكانپذير كند. از اين روست كه روند تنگسازي و به هم فشردگي رويه هاي متضاد هر پديده، ناگهان به درخشش آني يكي از آنها مي انجامد. در چنين نقطه اي است كه حقيقت، در آن آذرخش، ناگهان در يك لحظه در مغز متفكرجوينده، پديدار مي شود. به همين دليل، مفهومات ما با تجربيات ما از واقعيات و پديده ها و اشيا، جور نيستند و با يكديگر همخواني ندارند. اين ناهمخواني و شكافتگي و اختلاف، سبب حركت فكر است. اين ناجوري حذف ناپذير و ناهمخواني پايدار ميان مفهوم و تجربه يا ميان مفهوم و پديده يا ميان مفهوم و شيئي يا ميان هر آن چيزی كه بايد فهميده شود و آن چيزی كه فهميده شده است، يا ميان انديشنده و انديشه، شالوده پادانديشي يا سه - پاديك [ = تريالكتيك ] مي باشد و تا زماني كه اختلاف ميان مفاهيم ما با تجربيات ما يا واقعيات وجود دارد، تفكر در جنبش خواهد بود.
پادانديشي بر قبول ناجور بودن هر گونه معرفتي با واقعيات و تجربيات و اشيا و پديده ها استوار است. هيچگونه معرفتي را نمي توان يافت كه با تجربيات ما از واقعيات و پديده ها و اشياي گوناگون، مطلقا همخوان و يكسان باشد. پادانديشي با اين سرانديشه، آغاز مي شود كه همه ي مكاتب فلسفي و مذاهب و ايدئولوژيها و جهانبينيها و تئوريهاي سياسي و اقتصادي و اجتماعي و رواني و حقوقي با تجربيات متناظرشان از واقعيات و روابط و پديده ها ناجورند.
پادانديشي، انسان را به واانديشي و از نو انديشيدن ترغيب مي كند و چشمي تيز بين براي شناسايي اختلاف هر معرفتي با واقعيات و تجربيات و پديده ها دارد. بنابر اين براي فردي كه در باره ي موضوعهاي گوناگون بشري، پادانديشانه، كورمالي مي كند، انديشيدن هيچگاه پايان نمي پذيرد؛ زيرا هيچ معرفتي، آخرين معرفت بشري نيست. براي هر انسان پادانديش، ناجوري و ناهمخواني مقولات اجتماعي به وسيله ي اقدامات سياسي و اقتصادي و اجتماعي و حقوقي، كاستني هستند؛ ولي زدودني و نابود كردني نيستند.
انكار و نديد گرفتن ناجوري و ناهمخواني ميان مذهب يا اخلاق و عمل، سبب مي شود كه همه ي تقصيرات و گناهان به دوش انسان گذاشته شوند و در اثر منطبق دانستن كامل خود با واقعيات و طبيعت انسان، مذاهب و اخلاقها به روان افراد و جوامع انساني، آسيبهاي فراواني زده اند. از نظر آنها، سعادت انسان هميشه در وجودي برتر و در دامنه اي فراسوي زندگي روزمره ي انساني واقعيت مي يابد. از همين جاست كه انسان نمي تواند هرگز فراسوي زندگي گيتايي، سعادتمند بشود؛ زيرا ايده آل، پرورده نشده است تا به آن برسيم؛ بلكه براي آنست كه به انديشيدن و عمل كردن ما در برهه اي محدود از زمان، سمت و سو بدهد و نيز به ما، نيرو و اميد بدهد. ما را بيانگيزد تا در راستا و سويي هدفمند در جنبش و تكاپو باشيم.
به همين علت، كسي نمي كوشد كه گوهر انگيزنده بودن ايده آل و انديشه را بشناسد؛ بلكه مي كوشد بيشتر به گستردني بودن ايده آلها و انديشه ها رو بياورد. مي انديشد كه ايده آل معرفت گسترشي، حقيقت است؛ ولي هيچگاه به ايده آلش نمي رسد. پادانديشي نيز هيچگاه به ايده آلش نمي رسد. پادانديشي، حركت كردن از يك سيستم فكري يا عقيدتي به سيستم فكري يا عقيدتي ديگر است نه براي رفع و حذف كامل ناجوري و ناهمخواني ميان مفهوم و واقعيت؛ بلكه براي رسيدن به يك مفهوم تازه.
برخورد ميان مفهوم تازه با واقعيات يا ميان مفاهيم ما با تجربيات تازه، شناخت ناهمخوانيها و ناجوريها و شكافتگيهاي ميان معرفتها ( اديان و مكاتب فلسفي و ايدئولوژيها ) با واقعيات و تجربيات و مقايسه ي آنها با يكديگر راهي براي درك حقيقت است. پادبودن معرفت انگيزشي با معرفت گسترشي است كه باعث مي شود انسان به شناخت آذرخشي دست يابد. هر معرفتي، بهره اي از تجربيات انساني را بيشتر و بهره اي را كمتر روشن مي كند و هر معرفتي، مقداري از تجربيات انساني را تاريك و ناديدني و نامفهوم و ناموجود و نامعقول مي كند. اينكه هر معرفتي بتواند همه ي پديده ها و مسائل و تجربيات را به يك اندازه و به يك شيوه روشن كند و نيز هيچ شيئي را با روشنايي خود، مسخ نكند، يك ايده آل امكان ناپذير روند معرفتي انسان مي ماند.
از اين رو، هر متفكر پادانديش مي كوشد كه ميزان و كيفيت روشنسازي و تاريكسازي و سايه اندازي هر معرفتي را در برخورد با پديده هاي گوناگون و در دامنه هاي مختلف بيازمايد و سپس بكوشد به ديگران نشان بدهد كه هر معرفتي چه چيزهايي را مسخ و بدريخت و زشت مي كند تا از آنها مفاهيمي نابخردانه و ناموجود بسازد. پاد انديشي، پيوند دادن دو گونه سيستم فكري و معرفتي است و به رد كردن كامل هيچ فلسفه ي آلتي يا مذهب نيازي ندارد؛ زيرا اين عمل بر ضد گوهر پادانديشي است.
آنچه كه براي انسان پادانديش، گردش و جنبش و بازي است، مي تواند براي معتقد و مومن، يك زايمان تازه يا يك رستاخيز يا يك توبه يا يك تحول وجودي و ذاتي باشد. از اين رو، كمتر معتقد و موُمني را مي توان يافت كه به آساني به تغيير عقيده تن در بدهد؛ چونکه درد و عذاب بي اندازه ي گسستن و بريدن و پاره شدن، او را از چنين جنبشي باز مي دارد. گسستن و بريدن از عقيده يا مذهب يا ايدئولوژی درد آور است؛ زيرا دست كشيدن از آنها به تبعيد و آوارگي و مهاجرت از وطن مي ماند كه با درد غربت همراهست. در حاليكه براي هر انسان پادانديش، گشت و گذار در عقايد و ايدئولوژيها و مذاهب، يك جنبش در آرامش است. تفكر در باره ي هر مسئله اي براي متفكر پادانديش، يك جنبش پايان ناپذير مي باشد.
او به هيچ مسئله اي نمي تواند پاسخ بدهد. هر پرسشي براي او هميشه پرسش مي ماند و هر پاسخي فقط يك آزمايش گذرا و گلاويزي با پرسش است. هر ميوه ي معرفتي كه از آن كام مي گيريم، يك هسته ي دندان شكن به نام پرسش دارد. اينست كه هيچ مسئله اي، راه حل خود را در يك پاسخ پيدا نمي كند. به هر مسئله اي مي توان پاسخهايي داد كه تا اندازه اي و از چشم اندازهاي متفاوت، درست باشند. درهمتافتگي مسائل اجتماعي و انساني هيچگاه با يك پاسخ، حل و فصل نخواهند شد. از اين روست كه مسائل اساسي اجتماع، يك بار براي هميشه حل شدني و پاسخ پذير نيستند. فروگشايي معماهاي زندگي و پاسخ دادن فرجامين به پرسشهاي مغزه اي انسان، هرگز امكانپذير نيست.
در روند فلسفيدن و تاملات خود، كشف كرده است كه از نخستين تجربه ها و انديشه ها و سرانديشه ها و شناختهاست كه همه ي اشتباهات و كجرويها آغاز شده است. اينست كه دوباره به سوي آغاز برگشتن و از نو آزمودن و از نو انديشيدن و از نو شناختن، تكاپويي مي باشد كه به آن، بازانديشي و بازشناخت نيز مي گويند. شالوده پادانديشي، نوانديشي است. به همين سبب، شك كردن به يقينها، شك ورزيدن مثبت است؛ زيرا هر آن چيزی كه يقين را در مغز انسان مي زايد، انديشه يا تجربه اي است كه ناگهان در آسمان فكر يا هستي يا آگاهبود يا روان ما، برق مي زند. شگفتي هميشه با ناگهاني بودن تجربه ي مستقيم، سر - و - كار دارد كه به شكل آذرخش در مغز و روان، پديدار مي شود.
خرد فرهيخته و انديشيدن براي انسان از راه تجربه ي روشنگري پيوند داشته است؛ ولي خرد ( راسيون ) به دليل روند روشنگري خود كه مي كوشد هر چيزی و پديده اي و رويدادي را هم در دامنه ي خرد هم دردامنه ي روان، روشن و آشكار كند، بر آن پديده ها سايه نيز مي اندازد و آنها را مبهم مي كند. به عبارت ديگر، آنها را در رويه اي ديگر، ناشناختني و مجهول مي كند. انديشيدن در باره ي پديده ها، علاوه بر ايجاد روشني، سايه و تاريكي نيز مي كند كه همانا مجهول سازي و ناشناختني كردن پديده هاست كه عامل جهل و تناقض معرفتها مي شود. معرفت، نورافشاني آفتابي است كه به هر چيزی كه بتابد، يك رويه اش را روشن و رويه هاي ديگرش را تاريك مي كند.
معرفت روشنگري، معرفت تاريكساز نيز هست؛ ولي از تاريكي و سايه اي كه از معرفت ايجاد مي گردد، باز مي توان به شناخت راه يافت. با جنبش و تغيير شكل سايه ي هر چيز، ما به گوهر آن چيز بيشتر آگاهي پيدا مي كنيم. از اين رو، خيالات و پنداشتها و افسانه هاي ما، ويژگي همان سايه را دارند كه درست از خرد ما بيرون تراويده اند. اين پديده ها، تاريكيهاي معرفتي نيستند؛ بلكه سايه هاي معرفتي هستند كه بسيار با ارزش مي باشند. روند پادانديشي از ديد ، بسيج سازي سايه، همدوش و همراه روشني در جنبش معرفت است. ما از هر معرفتي، روشنائيهايش را نداريم؛ بلكه بسياري از اوقات در سايه هايشان زندگي مي كنيم و پادانديشي آنست كه چگونه از سايه ها مي توانيم حقيقت را كه روشن است ( ولي نه براي ديدگان ما ) ببينيم. ديدن در سايه، بيان معرفت ممكن براي انسانهاست. زيستن و ديدن، به سايه ها نياز دارند؛ زيرا سايه، تنها امكاني است كه مي توان در پناه آن به هر چيزی نگريست و آن را وارسيد.
زماني كه استبداد حاكم، روشني را تصرف كند، خردشادانديش و فرهيخته را به زنجير مي كشد. متفكران و شاعران و نويسندگان ما، گفتارهاي فلسفي خويش را به دليل حاكميت زندگي - ستيزانه ي قدرتخواهان بي لياقت و شمشير شريعتمداران باتلاق اسلام، در عبارتها و اصطلاحات سايه دار فرموله كرده اند. به همين سبب، متفكر پادانديش بايد از سايه ها ( = گمانها، خيالات، افسانه ها، مداحيها، تشبيهات، ايهام، تمثيلات و صدپهلو گوييها ) راه شناختن پديده ها را پيدا كند. هر فكري و معرفتي و تصويري، تاويليست از واقعيات يا پديده ها و رويدادها و هر واقعيت و پديده و رويدادي را مي توان بي نهايت تاويل كرد. هر معرفتي، بينشي است كه از ديدگاهي، ريشه گرفته است.
براي تغيير ديدگاه بايد به دامنه هاي ديگر، دليرانه گام نهاد. تغيير ديدگاه، ادعا و تظاهر نيست؛ بلكه تغيير تاريخي و رواني و وجوديست. براي ديدن رويه اي ديگر از پديده ها و رويدادها بايد كسي ديگر شد. ما به تنهايي نمي توانيم رويه هاي بي نهايت رنگارنگ هر واقعيت يا پديده يا تجربه اي را دريابيم. از اين رو، به اجتماع و به دگرانديشان و معتقدان به عقايد ديگر و نيز تاريخ رويدادها نياز داريم. به كساني نيازمنديم كه سواي شيوه ي ما مي انديشند و با ديدگاههاي متفاوتشان، رويه اي ديگر از واقعيات و تجربيات را مي بينند.
رويه هايي كه ديدن و تجربه كردن آنها از عهده ي ما بيرون است. توجه به دگرانديشان و با ارزش شمردن ديدگاهها و شناختهايشان ما را با واقعيت و تجربه ي بشري آشناتر مي كند. بدون كثرت افكار و عقايد و مذاهب و دستگاههاي فلسفي نمي توان پديده ها را شناخت. در حقيقت، بدون تاريخ فلسفه هرگز نمي توان تفكر فلسفي را شناخت. هر معرفتي مي كوشد تا هر تجربه يا برداشتي از رويدادهاي گيتي را به اصول و قواعد خود كاهش بدهد و چنانچه كاهش پذير نباشد، بايد تابع يا فرع و حاشيه ي آن معرفت به حساب آيد.
وليكن، كاستن اضداد و فلسفه ها و جهانبينيهاي متضاد، كاستن غناي معرفتي است. تاريخ افكار انساني، تاريخ رسيدن به درك معرفتهاي متضاد و كاهش ناپذير به هم مي باشد. اجتماع، فضاي برخورد معرفتهاي متضاد و كاهش ناپذير مي باشد و مقصود از تفاهم، كاهش دادن يك معرفت به معرفت ديگر يا كاهش دادن دو معرفت به يك معرفت نيست؛ بلكه درهم آميزي و پيوند بالنده ي معرفتها در زنجيره اي از روند انديشيدن مي باشد. تفكر اگر پادانديشانه باشد، هيچگاه از روند آن، دستگاه فلسفي پيدايش نمي يابد؛ زيرا پادانديشي، جنبش پوياي دستگاههاي فكري و فلسفه هاست كه شيوه ي آن، گذشتن از مرزهاي يك فكر به فكري ديگر است. نقش اساسي او، گذر كردن و باز نماندن در تفكرات است و اين ويژگي به گسستن از هر عقيده و ايدئولوژی و مذهب ختم مي شود تا هر فردي سرانجام به گستره ي خويشانديشي راه يابد.
معمولا در لحظه هاي گپ زدن و مشاجرات و مناظرات، هر كسي يا براي دفاع از منافع و اغراض خود يا جانبداري از عقيده ي خود، سخن مي گويد يا مي خواهد ابراز مقام و شخصيت و حيثيت اجتماعي بكند يا اينكه مي خواهد حرف خود را به كرسي بنشاند. به همين علت، موضوع گفتگو بيشتر يك پيشامد تصادفيست كه طرفين بحث، زود از آن رد مي شوند و از شاخه اي به شاخه ي ديگر مي پرند. وليكن انسان در ديالوگ [ = همپرسگي ] موضوعي يا مسئله اي را در پيش رو قرار مي دهد و مي خواهد كه آن مسئله را بفهمد.
خواه ناخواه منطق گوهري خود آن مسئله بايد كم كم راه ابراز پيدا كند و از قيد - و - بند تابعيت از دستگاهها و عقايد گوناگون بيرون بيايد. جداسازي هر موضوعي يا مسئله اي از دامنه ي مذهب و عقيده و ايدئولوژی، دادن يك نوع استقلال به موضوع مشاجره است كه ضرورت دروني و گوهري خود را در تفكر نشان مي دهد. سپس گفتگو كنندگان از خود، دليري نشان مي دهند و مي كوشند كه در اين زمينه ي ويژه، آزاد از عقيده و مذهب و فلسفه ي آلتي با هم بينديشند. ديالوگ هرگز به معناي تاب آوردن و گوش دادن به عقايد يكديگر نيست؛ بلكه اقدام مشترك انسانهاست براي كنار گذاشتن موقتي عقيده و مذهب و فلسفه ي آلتي و ايدئولوژی خود و انديشيدن صادقانه در باره ي مسئله اي ويژه. در واقع، تلاشي است براي پيدا كردن رابطه ي بي ميانجي با پرسمان [ = پربلماتيك ] مشاجره. ديالوگ، سرشاري و بزرگواري ويژه اي مي خواهد كه انسان در فرصتهاي بسيار نادري دارد.
انسانها مي توانند به رغم اختلافات فكري كه با يكديگر دارند، مباحثه و مشاجره و مناظره و گفتگو كنند؛ ولي ديالوگ از جمله تصادفاتيست كه در زندگي، گاه - به - گاه روي مي دهد؛ زيرا در مسئله اي يا موضوعي بدون دخالت دادن عقيده يا ايدئولوژی وارد ميدان باهمانديشي شدن به اين بازبسته است كه انسان، روح پرمايه و سرشار از بزرگواري همانند “ سقراط ( 470 ق.م - 399 ق. م ) “ داشته باشد. هر معرفتي، سه گونه شاخص دارد كه سه گونه حساسيت را نيز در ما برمي انگيزد : 1 - دامنه ي روشن 2 - دامنه ي سايه گون 3 - دامنه ي تاريك. هر معرفتي تلاش مي كند كه خود را به روشناييها و روشنگريهايش بستايد؛ زيرا در كوتاهترين فرصت ممكن مي تواند بسياري از تجربه ها و پديده ها را مفهوم و محسوس كند و از طرف ديگر غالب مسائل و پديده هاي انساني را در زمينه ي “ سايه “ قرار مي دهد و فراسوي دامنه ي سايه گونش، دامنه اي قرار دارد كه تجربيات و مسائل و پديده هايي را كه نه مي تواند آنها را روشن كند نه مي تواند آنها را در سايه قرار دهد، در تاريكي رازآميز و بسيار مبهم قرار مي دهد يا تلاش مي كند كه آنها را نابود كند و شر مطلق و پديده هاي كاذب بشمارد تا بتواند طرفدارانش را به ماندن و زيستن در دامنه ي روشن، خو بدهد و آنها را از گامنوردي در دامنه هاي سايه گون و تاريك پرهيز دهد و كنجكاوي كردن در باره ي آنها را نامطبوع و اكراه آميز و نفرت آور قلمداد كند.
مسئله ي اساسي هر متفكر پادانديش، پرداختن به دامنه هائيست كه هر معرفتي به آنها سايه مي اندازد يا آنها را تاريك مي كند يا آنها را دروغين و خيالي و كاذب و افسانه اي نام مي برد. براي نمونه، متفكر پادانديش بايد نشان بدهد كه ايدئولوژيها يا مذاهب و تئوريهاي اجتماعي و سياسي و اقتصادي در كدام دامنه ها، تجربيات و مسائل و پديده ها را روشنگرانه بازمي كاوند و در كدام دامنه ها به تجربيات و مسائل و پديده ها سايه مي اندازند و نيز در كدام دامنه ها، پديده ها و مسائل را به كلي تاريك مي كنند. كسي كه هر يك از اين سه دامنه را انكار كند، سنجشگري را براي خود ناممكن مي كند. كار منطق و روش آنست كه در رويارويي با تجربه ها و دريافتها و نگرشهاي جورواجور انسانها، نقش گستردن و بنا كردن و به هم پيوندانيدن را به عهده بگيرند و به انسان اين توانايي را بدهند كه بر پايه ي مفاهيم و تصاوير، افكاري فرابگسترند كه با تجربيات و واقعيات همخواني داشته باشند؛ يعني هر آن چيزی را كه در ژرفنا و مغز آنهاست، بيرون بياورند و روشن كنند و از آنها يك دستگاه فلسفي يا تاوری فكري بنا كنند؛ اگر چه هرگز نيز توان آن را ندارند كه تاريكي و سايه وارگي و نهفتگي رازآميز پديده ها را برتابند. وليكن برعكس منطق و روش پژوهشي، جنبش پادانديشي مي كوشد كه نگاهش را متوجه ي تفاوت مفاهيم با تجربيات و واقعيات بكند. از اين رو، نقش متفكر پادانديش بر عكس هواخواهان منطق و روش به اصطلاح علمي، بريدن از مفاهيم و مجموعه ي تصاوير و ويژگفتاره هايي [ = اصطلاحات ] مي باشد كه با دستگاههاي فلسفي و عقايد و ايدئولوژيها و مذاهب عجين هستند.
جنبش پادانديشي برخي مواقع به جاي ساختن و بنا كردن، ويران مي كند و به جاي باقي نگاه داشتن و ساكن كردن انسانها در مجموعه اي از مفاهيم خشك و بي روح و بسته، در پي آنست كه زنجيرهاي مفاهيم را از روح انسانها بگسلد تا گوهر آزادي، خدشه ناپذير بماند؛ زيرا روشهاي پژوهشي علوم دانشگاهي تا زماني كه اصل برتري فرهنگ و تجربه هاي فردي، پذيرفته نشده، مي توانند از راه مفاهيم عقلي ( راسيون )، روح انسانها را به بند بكشند و بر سراسر روان و آگاهبود آنها سيطره يابند تا حكومتگران بتوانند تك - تك انسانها را به ماشين تبديل كنند.
تفكري كه بر پادانديشي استوار است انديشه اي را هنوز به تمامي نيافته، گم مي كند. هر انديشه اي زماني پيدايش مي يابد كه انسان بتواند در برابر تجربه اي از واقعيت، يك مفهوم را قرار بدهد و از آنجا كه پادانديش، همساني مفهوم را با تجربه، ناممكن مي شمارد، آن انديشه را سرانجام رها مي كند؛ زيرا هر فكري پس از پيدايش ناگهاني، چون امكان تثبيت شدن ندارد، گم و ناپديد يا به عبارت بهتر، فراموش مي شود. از اين رو، متفكراني كه پاره انديش هستند به خوانندگان آثارشان هيچگونه معلومات و معرفتي نمي دهند؛ زيرا در زير - و - بم آذرخشهاي فكري آن متفكران، خواننده هنوز به معرفتي دست نيافته، آن را از دست مي دهد و نه تنها به مشتي از مفاهيم و ويژگفتاره ها شناختي نمي يابد؛ بلكه احساس گيجي و سردرگمي و دلهره ي رواني نيز او را فرا مي گيرد. متفكر با انديشه هاي پاره پاره اش، خواننده را از خواب خوش معرفتهايش بيدار مي كند و او را به كوير انديشه شيب مي دهد. به همين دليل است كه پادانديشي با معرفت آموزه اي هيچگونه سر - و - كاري ندارد.
هر معرفتي دوست دارد كه در آغاز، ساختمان فكري خود را بر سخت ترين و سفت ترين فكر يا تجربه يا آميخته اي از فكر و تجربه استوار كند و چنانچه نتواند آغاز سفت و سختي بيابد، آن را خودش مي سازد يا اينكه آن را همچون پيشداده يا پيشيافته، موقتا مي پذيرد. سفتي و سختي، چيزی نيستند سواي پيوند گسست ناپذير ميان مفاهيم يا تصاوير با تجربيات. تفكر پادانديشي به جا بجا سازي پيشداده ها نياز دارد و مي كوشد كه در تمام آغازهاي معرفتي، شكاف و فاصله بياندازد؛ زيرا به يقيني كه با سكون و دوام متلا زم باشد بدبين و مشكوك است. متفكر پادانديش، تفكر را از اختلاف ميان فهم خود و تجربه ي بي واسطه اش از اجتماع شروع مي كند. او در تجربيات يا انديشه هاي بديهي و مسلم و معتبر اجتماع، تضاد و تباين و ناهمخواني مي بيند؛ زيرا يقين حقيقي در روند جست - و - جو ميان تضادها، پيدايش مي يابد. گمشدگي، بيان آنست كه انسان، درست نمي جويد و هنوز در فكر جستن عقيده و ايدئولوژی و مذهبي ايمانخواه است كه به ياري آن بتواند به جنبش جست - و - جوي خود پايان دهد. از اين رو، در روان خود، احساس گمگشتگي مي كند.
انسان از هر آنچه كه بر ضد اوست، درد مي برد و در عذاب است. اينست كه فرهنگ ايراني مي كوشد در زمينه ي تضادها و تنشهاي گوناگوني كه در بستر مناسبات اجتماعي پديد مي آيند به ادغام كردن و به هم آميزي و همكاري آنها با يكديگر دست يابد. اينكه چگونه چنين رسالتي امكانپذير است، بايستي به شيوه ي ديدن و انديشيدن خود، اتكا كنيم. در اين راستاست كه پيوند دادن اضداد، براي نداشتن درد و رنج مداوم است. انسان از فكري كه با افكارش متضاد است نيز درد مي برد.
برخورد با هر انديشه ي بيگانه، در روان انسان، درد و ناآرامي مي آفريند. وليكن درست در روند ديگر شدن است كه انسان مي تواند انديشه ها و كردارها و احساسات و عواطف خود را بشناسد. براي عقل ( راسيون )، دو پديده ي متضاد، دو چيز ناهمگون هستند و آن دو اگر همچنان در همان حالت نخستين پايدار بمانند به دو باشنده ي ضد هم تغيير مي يابند و سرانجام، راه بازگشت به خود را مي بندند. از اين پس، عقل ( راسيون ) با ضد باشي و ضد باشندگان، سر - و - كار دارد و در ميان يك جفت ضد در بند مي ماند. در حاليكه يك جفت ضد را بايد رها كرد و به سراغ جفت ديگري از اضداد رفت. پادانديشي اگر با ضد باشندگان، كار داشته باشد و نخواهد ضد باشنده را به ضد شده بكاهد و طبعا امكان كاسته شدن در ضديت را بازنگاه دارد، بايد يك جفت ضد را جانشين يك جفت ضد ديگر كند تا پديده ها را به دور مقولات تازه ي ديگر گردآوري كند. سكني گزيدن و ماندگار شدن عقل ( راسيون ) در يك جفت يا چند جفت ضد، ترك پادانديشي است.
نه در اضداد انديشيدن؛ بلكه جنبش از يك جفت اضداد به جفت ديگر اضداد، فرعي ساختن يك جفت از اضداد و اساسي سازي جفت ديگري از اضداد، پادانديشي مي باشد. جنبش پادانديشي براي عقلي ( راسيون ) كه در آن يك جفت ضد، بنياني مي ماند، ناممكن است. از اين رو، در تفكر انگيزشي ايراني، رسالت خرد مهرورز و فرهيخته در انديشيدن، پيوستن و آميختن اضداد با هم است، بدون آنكه بخواهد آن دو را به وجودي واحد تقليل بدهد. براي ايراني، اضداد، هستي دارند و مسئله ي خرد مهرورز و فرهيخته، كوشش براي به هم پيوستن و آميختن اضداديست كه هيچگاه با يكديگر همپا نمي شوند. انديشيدن از نظر ايراني، برگشت دادن دو چيز پاره از هم به يكپارچگي نخستين نيست؛ بلكه پيوند دادن دو ضد همبستگي ناپذير براي آفرينش چيز تازه اي است؛ زيرا اضداد فكري و اجتماعي و سياسي و مذهبي، انسان و فرهنگ را آفريننده بار مي آورند. فرهنگ ايراني تا پيش از شكل گيري تفكرات زرتشت، چنين باوري از برخورد اضداد با هم داشت.
فقط در جنبش تصوف بود كه عارفان ايراني توانستند مايه هاي غني فرهنگ ايراني را دوباره از سر، زنده و فعال كنند و به اين نتيجه برسند كه خرد مهرورز در رويارويي با اضداد، به فراسوي كفر و عقايد و ايدئولوژيها و مذاهب، گام مي گذارد تا از چنگال اسارت بار آنها رهايي يابد؛ زيرا حقيقت در هيچ يك از آنها سكنا ندارد؛ بلكه در جنبشي، چهره مي آرايد كه انسان از برخورد اضداد به فراسوي آنها، پرتوهاي او را پيدا مي كند. پادانديشي عرفان، اين پيامد را دارد كه حقيقت با هيچ چيزی عينيت مداوم ( = همانباشي پايدار ) نمي يابد؛ زيرا ستيزش و تنش اضداد را نمي توان در يك آميختگي پايدار و ثابت برپا كرد. به همين سان انسان با هيچ خودي، عينيت مداوم ( = همانباشي پايدار ) ندارد. انسان در آن چيزی كه “ خود “ مي داند، فقط يك “ آن “ هست. هيچ خودي از انسان، گوهر انسان در تماميتش نيست و هيچگاه نبايد انسان را در تماميتش با آن چيزی عينيت داد كه انسان، “ خود “ خودش مي داند يا ديگران “ خود “ او مي دانند و مي شمرند.
همانباشي با حقيقت يا هر پديده اي يا مفهومي يا خيالي، برقي و ناگهاني است و هيچگاه پايدار نمي ماند. فقط تجربه اي اصيل از آن رويداد يا پديده در روان و ذهنيت ما به جا مي گذارد كه با وجود ناگسترده و تاريك بودنش، ما را در تفكر و جست - و - جو و كورمالي راهنمايي مي كند و نيز ما را از لغزشها و گمراهيها و دورافتادگيها به راستاي درست مي كشاند. برترين آزمونها و آگاهيهاي انسان از حقيقت و هستي اش، آگاهيهاي آني و ناگهاني و برقي و گذرا هستند؛ نه آگاهيهاي گسترشي و در اين آزمونها و آگاهيهاست كه او بي ميانجي با حقيقت و هستي اش پيوند مي يابد.
معرفت بي ميانجي و سرراستانه، آني و ناگهاني و برق آساست. وظيفه ي متفكر پادانديش است كه معرفت و انديشيدن را از نو آغاز كند؛ زيرا همه ي معرفتهايي كه فقط بر بنياد عينيت مداوم مفاهيم با واقعيات و پديده ها و پيوندهاي گستردني ( = اثبات كردني ) ايجاد مي شوند ساختگي و تحميلي نيز هستند؛ ولو آنكه انسان، ساختگي و تحميلي بودن معرفت خود را آرماني بكند و آن را بازتاب آيينه وار چيزها بداند. عينيت آيينه اي، آرمانيست از معرفت كه درست بر ضد گوهر معرفت مي باشد. شناختن، موقعي در ما آغاز مي شود كه ما با معرفتهاي خود كه ساختگي و تحميلي و آرمانگرايانه ساخته شده اند، خود را در تضاد ببينيم. ميان ما در تلاش براي تجربه و معرفت مستقيم از هر پديده اي و رويدادي آگاهانه يا ناآگاهانه، معرفتهاي ساختگي قرار دارند. مسئله ي اساسي، تشخيص و تمييز دادن ديالكتيك اضداد است.
بنابر شيوه ي تفكر ايراني، اضداد سه بخشند؛ نه دو بخش، آنطور كه در تفكرات فلاسفه ي يونان و باختر زمينيان مطرح مي باشند؛ يعني سه چيز، همزمان با هم بر ضد يكديگرند و از راه همين گونه اضداد سه گانه است كه بايستي يك گشت - و - برگشت پيوسته در آنها داشت. سه گونه تضاد عبارتند از : تضاد انسان در مقام شناسنده با معرفتهاي موجود و حاكم بر آگاهبود افراد جامعه. 2 - تضاد في نفسه ي روند شناخت با معرفتهاي موجود و گسترده بر آگاهبود مردم. 3 - تضاد في نفسه ي شناسنده با خود روند شناخت. اين سه گونه تضاد بايد هميشه با هم، طرح و انديشيده شوند و نبايد تفكر را به تضاد ميان شناسنده و روند شناخت ( ابژكتيو - سوبژكتيو ) كاهش داد. تفكر ايراني در جنبش تصوف بيشتر به تضاد ميان شناسنده و معرفتهاي موجود [ = مذاهب و عقايد و فلسفه هاي آلتي و فرقه هاي مذهبي ] رو كرد. طبعا اگر به جاي معرفتهاي موجود، زبان را بگذاريم، همين پادانديشي ( = سه - پاديك ) يا سه - ضد را خواهيم داشت؛ زيرا زبان، فقط وسيله ي معرفت و انديشيدن نيست؛ بلكه خودش نيز معرفت است. از تضاد سه مقوله ي 1 - شناسنده 2 - شناختني 3 - زبان، نتيجه ي زير را خواهيم داشت: تضاد شناسنده با شناختني 2 - تضاد شناسنده با زبان 3 - تضاد زبان با شناختني. معمولا هر مذهبي و ايدئولوژيي و دستگاه فلسفي از ما مي خواهد كه در هر پديده يا رويداد، همانگونه ببينيم كه او مي بيند؛ در نتيجه، همه ي كساني كه به يك عقيده يا ايدئولوژی يا جهاننگري اعتقاد و ايمان دارند، در پديده ها و رويدادها فقط يك چيز را مي بينند و بدينسان است كه عينيت عقيده و مذهب و ايدئولوژی با جهان برقرار مي شود؛ ولي ما موقعي پادانديش هستيم كه در هر چيزی، در هر پديده اي و رويدادي بيش از آن ببينيم كه از راه مذهب يا ايدئولوژی يا فلسفه ي آلتي خود مي بينيم؛ يعني چيزها و ابعادي را ببينيم كه عقيده و مذهب و ايدئولوژی به ما نشان نمي دهند و با اصول و چارچوب آنها نمي خوانند و وجود آنها را حتا كتمان مي كنند.
تاريخ نگارش : 12 شهر يور1381
گوهر تفكر ايراني بر پاد - انديشي (سه - پاديك) استوار است
شالوده پادانديشي، نوانديشي است
شيوه ي انديشيدن ايراني، پادانديشي [ = تريالكتيك؛ نه ديالكتيك در مفهوم يوناني - اروپايي ] است. از ويژگيهاي آن، اينست كه تضاد، انگيزنده به آفريدن و انديشيدن است و از سراسر مرزها و كرانه هاي افكار و عقايد و ايدئولوژيها و مذاهب فرا مي گذرد.
ضد در تاريخ و اجتماع، نقش انگيزنده به آفرينندگي افكار و هنرهاي فردي را ايفا مي كند. زدودن و نابود كردن ضد، بويژه در روند انديشيدن، انسان را از آفرينش بازمي دارد؛ زيرا بدون انديشه ي مخالف هرگز نمي توان آفريننده شد. پادانديشي يا به عبارت ديگر، انديشيدن در بستر اضداد با هم ستيز و با هم آميز، پيوسته با آفرينندگي فكري سر - و - كار دارد. كاربست روند پادانديشي در گفت - و - شنود انسانهاي انديشنده با هم كه با سخنهاي واژگونه ي يكديگر در برابر هم مي نشينند، بايد آماجش، آفريدن انديشه باشد؛ نه فهماندن عقيده و جهانبيني و ديدگاه يكي به ديگري؛ نه اثبات كردن و به كرسي نشاندن عقيده اي در برابر ايدئولوژی يا ديدگاهي ديگر.
پادانديشي، دو مقوله ي بسيار ژرفمايه دارد : 1 - پيوستگي پيدايشي كه در مفاهيم، گسترش مي يابد 2 - ضربه ي ناگهاني كه يك لحظه پديدار و سپس برق آسا ناپديد مي شود. انسان با دو گونه انديشه، سر - و - كار دارد. يكي انديشه اي كه پياپي مي گسترد و همه ي اجزايش با هم، پيوند ضروري و منطقي دارند و ديگري، انديشه اي كه درست در برابر انديشه ي پيشين، ويژگيهاي واژگونه اش را دارد؛ يعني ناگهاني و تصادفيست. پادانديشي، شناخت ستيز و آميزش دوگونه انديشه و دوگونه پديده و رويداد است كه در انديشه هاي گسترشي و روشي و منطقي و دستگاهي، زدوده يا گم مي شوند.
ايراني هر پديده اي را به دو بن متضاد برمي گرداند. تفكر ايراني با كثرت، آغاز مي شود. از ستيزش و آميزشهاي ميان كثرتهاست كه مي توان جهان را شناخت يا بازآفريد. پيدايش هيچ پديده اي را در جهان و تاريخ و روان انسان نمي توان از يك بن ( از يك وجود يا علت يا اصل نخست ) فهميد و شناخت. در هر آفريدن و توليدي بايد دو نيروي متضاد كه خويشافرين هستند، در كار باشند.
در انديشيدن نيز بايد دو نيروي متضاد يا دو انديشه يا دو تجربه ي واژگونه در كار باشند تا انديشه، زاييده بشود. شناختن و انديشيدن از روند پرتكاپويي امكانپذير است كه از كرانه هاي ستيزش و آميزش دو ضد فرا مي گذرد. فراگستري سرانديشه ي پادانديشي، پيامدش اين خواهد بود كه در كند - و - كاو اصول عقايد و فلسفه ها و مذاهب و ايدئولوژيها و جهانبينيهاي گوناگون و متضاد مي توان جهان را شناخت؛ نه از نهادن يك وجود نخست و كامل يا علت نخستين يا يك اصل يا زيربنا يا ايده اي يا ماده يا روح آغازين و همچنين؛ نه از شناخت هر مكتب فلسفي يا مذهب يا جهاننگري يا ايدئولوژی . آغاز، از نظر تفكر انگيزشي ايراني از تنش و آميزش دو چيز متضاد چهره مي گيرد.
بدين معنا كه در لحظه ي انديشيدن، دو پاد در آغاز به هم پيوندانيده مي شوند به شرطي كه همزمان و پيوسته، هم نقش انگيزنده هم نقش گسترنده را ايفا كنند. برتري جنبش بر وجود، گوهر تفكر ايراني است. آنچه كه مهم است، نخستين جنبش است؛ نه نخستين وجود. شناخت جنبش، اصل است؛ نه شناخت وجود ( = انتولوژيكي )؛ زيرا برتري دادن جنبش بر وجود، نشانگر جوشندگي و افشانندگي زندگيست. مهر يا آميزندگي يا پيوندجويي، جنبش نخستين ايراني است.
مهر و آميختن، آغاز هستي است. هستي از ديد فرهنگ ايراني، فقط يك جنبش دروني و ريز نيست؛ بلكه جنبش يكپارچه ي انسان و كيهان است.
انديشيدن بايد به يافتن راههاي شادي آفرين از طريق پيوند دادن ميان انسانهاي گوناگون بپردازد. از اين رو، انديشيدن بر شالوده ي فرهنگ ايراني، انسانها را به هم مي پيوندد. دو ضد كه پاد يكديگر هستند، جفت اضداد مي باشند كه با هم زاده يا پديدار شده اند. دو ضد همزاد، پادوند يكديگرند و پاد سوم، نيروي پيوند دهنده ي [ = مينوي به = بهمن ] دو ضد است كه از نيروي مهرورزي پيدايش مي يابد. « بهمن »، پاد سوم است كه بدون يكي ساختن از دو پاد، همواره آن دو ضد را در همپيوندي، آفريننده نگاه مي دارد. بهي يا نيكي، نيروي پيوند دهنده ي اضداد همزاد هست.
در بطن واژه هاست كه ما مي انديشيم. آنها به تفكر، رنگ و بو مي دهند وگوهر فكر ما را معين مي كنند؛ زيرا از گوهر انسان مي رويند. در تويه ي هر واژه، تاريخ آگاهبود و ناآگاهبود هر فرهنگي نهفته است. با به كار بردن ساختگي و زورورزانه ي يك واژه، به يك مفهوم خاص، هرگز نمي توان آن را از بستر فرهنگي اش جدا كرد.
بر شالوده ي پادانديشي براي شناختن ژرفاي هر واژه بايد از دو مقوله ي متضاد بريدن و پيوستن استفاده كرد. پادانديشي، انديشيدن انديشه اي است كه متفكر يا فيلسوف از راه آن، در برابر انديشه ي ديگري صف آرايي مي كند كه هم بر ضد تفكرات ديگريست هم يار و مددكار و پذيرنده ي افكار ديگريست. در حقيقت، انديشه ايست كه متفكر به كمك آن، هم با انديشه هاي ديگري در ستيز و تعارض قرار مي گيرد هم افكار خود را با انديشه هاي ديگري مي آميزد.
دو جنبش ستيزيدن و آميزيدن، يكي پس از ديگري انجام نمي پذيرد؛ بلكه جنبش هميشگي و همزمان باهمند. پادانديشي، ويژگيهاي خاص خودش را دارد كه اگر آگاهانه به كار برده شوند، بسيار كارگذار و پويا نيز خواهند بود. روند انديشيدن در كرانه آفريني، هم رده بندي مي كند هم پيوند مي دهد هم مقوله ها و پديده ها را به هم مي آميزد. در روند شناخت، شناسنده، خود را از پديده اي متمايز مي كند كه در حال شناسايي آن مي باشد؛ ولي همزمان، با همان چيز خود را عينيت مي دهد.
هر متفكري در پروسه ي انديشيدن، انديشه هاي خود را از ديگري و واقعيت مي برد و خود را با آنها رو در رو مي كند؛ ولي انديشه هاي خود را عين همان واقعيتي مي داند كه انديشه هايش را از آن برگرفته و فورموله كرده است. در روند انديشيدن، دو جنبش واژگونه ( متضاد با هم ) بر ضد يكديگر مي ستيزند و با هم مي آميزند. چنين رويدادي باعث مي شود كه انديشه اي در مغز متفكر، پيدايش يابد. در مغز هر متفكري كه فكري پيدايش مي يابد، آن انديشه در گوهرش با فكر مادريش متضاد نيست؛ بلكه پيوند تنشي با آن دارد؛ زيرا آنچه كه آغاز است هرگز انجام را متعين نمي كند و چنين ادعايي با پادانديشي ناهمخوان است.
هر انديشه اي مي تواند در برابر انديشه اي ديگر كه از آن جوشيده، نقش انگيزنده پيدا كند يا آنكه خود انديشنده از آن انديشه ي جديد، انگيخته به انديشه هاي ديگر شود. بينش، جنبش آزاد شدن انسان از يك چيز ( ناهمانشوي = بيگانه شوي ) و سپس، پيوستن به آن چيز ( همانباشي = يگانه شوي ) هست. متفكر با جدا ساختن مفهوم از هر چيز در روند انديشيدن، خود را از آن چيز آزاد مي كند.
در بينش، ما بايد همه ي مفاهيمي را كه در آن بينش، پيش مي آيد و با چيزها ( پديده ها ) عينيت داده مي شوند، رها كنيم و از سر بكوشيم با تجربه ي مستقيم خود آن چيز، آغاز كنيم و از آن تجربه ي زنده، مفهومي تازه انتزاع كنيم و بكوشيم كه دوباره از آن چيز، آزاد شويم.
در تفكري كه بر مفهوم عينيت استوار است، كوچكترين ناهمجوري مفهوم با تجربه ي ما از چيز، به شكل تضاد درك مي شود. اينست كه از مرز هر دستگاه فلسفي يا جهانبيني يا ايدئولوژيي يا اصول هر مذهب مي توان با نشان دادن پارگي و ناهمجوري مفاهيم آن با تجربيات مستقيم فردي يا اجتماعي فراگذشت. پادانديشي، از تضاد چيز با مفهوم، آغاز مي شود.
هر انديشه اي، مفاهيمي را به هم آميخته است كه هيچ يك از آن مفاهيم با چيزها ( تجربيات مستقيم از چيزها و پديده ها ) عينيت ندارند. هيچ انديشه اي با تجربياتي برابر و همسان نيست كه از آنها سخن مي گويد. نابرابري و ناهماني انديشه ( آميزش مفاهيمي اند ) با تجربيات زنده و مستقيم و سرراستانه از چيزها ( پديده ها و رويدادها )، اصل پادانديشي است.
پديده ي ضد در روند انديشيدن متفكر يا فيلسوف، نامنتظره و پيش بيني ناشده، انديشه ي نخست را غافلگير مي كند و اين برخورد شديد و تند، سراسر انديشه ي اصلي را به هم مي ريزد و سازمايه ي آن را مي جنباند ( انديشه به لرزه مي افتد ) و با تلنگر نامنتظره به ساختار انديشه است كه متفكر يا فيلسوف به آفرينندگي افكار تازه انگيخته مي شود. انديشه ي ضد، انديشه اي نيست كه ما در گسترش يك مفهوم به آن مي رسيم؛ بلكه ضد مفهوم يا ضد انديشه، ناگهاني و آني پديدار مي شود و هرگز از گسترش فكر و مفهوم اصلي، پديدار نمي شود. به همين دليل، پيش بيني كارگذاريش از مفهوم و فكر اصلي ناممكن است و تا زماني كه در جنبش هست و هنوز مرزش را پيدا نكرده است، روند تفكر را به پيش مي راند و متفكر را شادكام مي كند.
گوهر انديشه، انتزاعيست و آفريننده ي ضد خود مي شود. طبعا انديشه ي تضاد نيز ضد خود را دارد؛ زيرا تضاد نيز انديشه ايست انتزاعي. در ايران، انديشه ي خدايي پيدايش يافت كه در گوهرش، اضداد پنهان هستند. ( سيمرغ = تخمه ).
اين خدا، اصل همه ي چيزها هست. سپس همين انديشه به دو خدا، راه مي يابد كه مساوي و متضاد با همند؛ ولي فقط با همكاري يكديگر مي توانند هر چيزی را بيافرينند. مينو كه پسوند “ انگرا و اسپنتا “ مي باشد، حالت دروني و دگرگونشونده ي تخمه بودن دو ضد را مي نماياند كه با هم در تنش و آميزش هستند و اين نشانه اي است براي بيان آفرينندگي آنها. در فرهنگ ايراني، اضداد، سه گستره ي متفاوت دارند.
گستره ي اول، آگاهبود و خرد مهرورز و فرهيخته است. گستره ي دوم، روان و ناآگاهبود است و گستره ي سوم، گوهر انسان است. اضداد تا لحظه اي كه در دامنه ي خرد فرهيخته هستند، مسئله ي طرد و نفي يكي از آنها يا آميختن گذراي آنها در يك آميزه مطرح مي باشد؛ ولي وقتي اضداد، ژرفتر و رواني و دروني شدند و نيز از بستر خرد به گستره ي روان سرازير شوند يا گامي ژرفتر بروند و گوهري و وجودي بشوند، آنگاه است كه پيدايش ضد ( در روان يا در وجود ) به رغم خواست آگاهانه، در ذهن و روان ما، مسئله ي فريب را مطرح مي كند.
فلسفه برآنست كه فقط جنبش اضدادي را بررسي كند كه آگاهانه در دامنه ي تفكر هستند. از اين رو با مسئله ي فريب، سر - و - كاري ندارد؛ ولي انديشيدن، وقتي زنده و پوياست كه از زمينه ي رواني ( دروني ) و وجودي انسان، جداكردني نباشد؛ زيرا ما به سوي ضدي كه نمي خواهيم و از آن مي پرهيزيم، فريفته و جذب مي شويم. طرد و نفي هر ضد در آگاهبود نه تنها آن را در روان، نفي نمي كند؛ بلكه درست به فعاليت بيشتر مي انگيزاند.
انديشيدن در باره ي هر چيزی، از انديشيدن در باره ي خود، جداپذير نيست. آنكه در باره ي چيزی مي انديشد، در باره ي خود نيز مي انديشد و در روند انديشيدن در باره ي خود است كه هر انساني به خود نيز مي آيد و از هستي خود، آگاه مي شود. از خود، آگاه شدن، گوهر خود را گشودن و خودگستري است. با روند خودگشايي، روند خودبندي همراهست كه واژگونه اش مي باشد. ما به همان اندازه كه به خود مي آييم، بي خود نيز مي شويم.
درست، مسئله ي خودپوشي و خودبندي است كه ما را بدان مي انگيزانند كه گوهر خود پوشيده و خود بسته را از همديگر بازكنيم. هستي هر انساني از راه شناخته شدن است كه مي تواند به دست خود انسان از نو آفريده شود. بدين معنا كه با شناخت از خود، خود ناشناخته ي بزرگتري نيز آفريده مي شود.
به خود آمدن، همواره جهاني تازه از بي خودي مي آفريند. پادانديشي با آگاه شدن از خود و خود شدن انسان و خويشزايي سر - و - كار دارد. هر گاه از يك انديشه، انديشه اي متضاد با آن زاييده شود، انسان، آفريننده هست. از هر انديشه اي مي توانند اضداد مختلف، زاييده بشوند و آگاهبود هر انساني يا افراد جامعه اي يا دوراني تاريخي را به تفكر و دگرانديشي بيانگيزاند.
بنابر اين، امكانات انگيزنده شدن هر انديشه اي در تفكر آينده ي انسان، تاريخ تفكر را، گنجينه ي افكاري زنده مي كند كه به دشواري مي توان آن را تاريخ ناميد. نگارش تاريخ تفكر، بر ضد گوهر انديشه هاي اصيل هست؛ زيرا افكار اصيل و پرمايه هميشه انگيزنده به آفرينندگي مي مانند و ويژگي انگيزشي انديشه در تاريخ، درك پذير و پذيرفتني نيست. پيدايش هر فكري در تاريخ، يك پيشامد شمرده مي شود و بايد به فهم چگونگي پيدايش آن در آن لحظه ي تاريخي، همت كرد؛ ولي هر فكري را در حالت انگيزندگيش نمي توان چنين ساده و راحت بررسي كرد و آن را بازكاويد.
آنچه مي انگيزد، نقطه ايست ناديدني و آنچه از آن انگيزه، پيدايش يافته و گسترده شده است، در برابر هر دستگاه فلسفي و آموزه ي ايدئولوژيکي و عقيده هيچ است. انگيزنده، تاريخ ندارد. سرانديشه ي اساسي كه در فراسوي باهم آفريني “ اسپنتامينو و انگرا مينو “، نهفته است، اينست كه هر پديده اي و رويدادي را بايد از تنش و آميزش دو ضد شناخت تا بتوان به ذات آنها پي برد. در اصل، دو مقوله ي متضاد، وجود دارند به نامهاي انگيزش و گسترش يا پيدايش و گشايش.
تاريخ افكار و جهان بينيها و مذاهب در تفكرات و در روانها، هم نقش انگيزنده را مي توانند بازي كنند هم نقش گسترشي داشته باشند. نقش گسترشي هر فكري را در فكر ديگر كه در راستاي پيگيرنده ي همان حركت فكري هستند، مي توان بسيار آسان دنبال كرد؛ زيرا هيچ فكري، داراي يك راستاي گسترشي نيست و مي توان آن را به شيوه هاي گوناگون فراگستريد؛ ولي بازشناختن تأثير انگيزشي افكار و مذاهب و جهانبينيها را به دشواري مي توان شناخت.
هيچ انديشه اي را در تاريخ تفكرات بشري نمي توان يافت كه ناب و يكدست باشد و بر يكي از دو انديشه، استوار باشد؛ بلكه آميخته اي از تأثيرات انگيزشي و گسترشي در هر دوي آن دو ايده ي متضاد با هم، نهفته هست. هر دستگاه فكري را بايد از اختلاف تنش و آميزش با دو مقوله ي تصادف و ضرورت در تاريخ و اجتماع، از يكديگر باز شناخت. در تاريخ افكار بايد پيوند و روابط افكار گسترده را يافت؛ نه رابطه ي فكر انگيزنده و آموزه ي گسترده شده را.
تضاد براي ايراني، عمل و پيوند و جنبشي آفريننده است كه خدايي مي باشد. از راه تضاد است كه سراسر آفرينش، پيدايش مي يابد. تفاوت گذاشتن ميان خود با جهان، تفاوت گذاشتن ميان خود با شيئي ( ميان خود شناسنده و چيز شناخته شدني ) به درك ديگر بودن خود از ديگري نياز دارد. در حقيقت، به جداكردن شناسنده از شناخت و انديشنده از انديشه و باشنده از نمودهايش و كننده از كارش نياز دارد. شناختن، پيامد ديگر شدن و ديگر بودن است. شناختن به مرزبندي نياز دارد. چيزی پديدار مي شود و پيدايش مي يابد كه از ديگران جدا شود.
مرزگذاري، شكافتن و بريدن است. من، سواي ديگري است. من، سواي از جهان و از آن چيزی هستم كه آن را از خود مي دانم و به خود نسبت مي دهم. شناخت، زماني ممكن مي گردد كه احساس ديگر بودن هر انساني به اوج برسد. شناخت هر چيزی با بريدن آن چيز از شناسنده، امكانپذير است. درست در اوج بيگانگي با آن چيز است كه ما در شناختن هر چيزی، از آن چيز، بيگانه نيز مي شويم.
ما در روند شناختن خود، از خود، بيگانه مي شويم. ما در روند شناختن حقيقت، از حقيقت نيز بيگانه مي شويم. شناخت در شيوه ي تفكر ايراني به دو روند متضاد نياز دارد. يكي ضد بودن و ديگري عينيت يا همانند يا همسان باشي با پديده ي شناخت. پيوند دادن اين دو جنبش متضاد، مسئله ي شناخت را ممكن مي كند. شناخت در حالت جنبشي كه به خود دارد از عينيت يافتن خود با چيز به آنجا مي رسد كه با ديگري متضاد مي شود و از راه متضاد بودن با ديگري است كه انسان امكان آن را به چنگ مي آورد تا دوباره با ديگري عينيت يابد.
شناخت، جنبشي است؛ نه وجودي. از يكسو انسان مي كوشد همانند چيزی بشود و از سويي ديگر مي كوشد تا آنجا كه مي تواند سواي آن چيز بماند. تلاش براي عينيت يافتن با چيزی، با تلاش براي ضد آن چيز شدن، در هم مي آميزند و تئوری شناخت را مي آفرينند. هر فلسفه ي آلتي و مذهب و ايدئولوژی را موقعي مي توان با شيوه ي پادانديشانه شناخت كه تلاش عينيت يابي با آن را با تلاش ضديت با آن، به هم بياميزيم. شناختن، رهانيدن خود از ماندن در ميان دو قطب متضاد است.
اينست كه انسان، هر واقعيتي را در شناخت يك رويه اش و غفلت از رويه هاي ديگر، آن را به كردار ضدش، تنگ و تاريک و مبهم و سايه دار مي كند و مي كوشد كه امكان شناخت و انديشيدن را در باره ي آنها بي اندازه بكاهد تا بتواند انديشيدن در باره ي آنها را از راه كورمالي و گمانزني امكانپذير كند. از اين روست كه روند تنگسازي و به هم فشردگي رويه هاي متضاد هر پديده، ناگهان به درخشش آني يكي از آنها مي انجامد. در چنين نقطه اي است كه حقيقت، در آن آذرخش، ناگهان در يك لحظه در مغز متفكرجوينده، پديدار مي شود. به همين دليل، مفهومات ما با تجربيات ما از واقعيات و پديده ها و اشيا، جور نيستند و با يكديگر همخواني ندارند. اين ناهمخواني و شكافتگي و اختلاف، سبب حركت فكر است. اين ناجوري حذف ناپذير و ناهمخواني پايدار ميان مفهوم و تجربه يا ميان مفهوم و پديده يا ميان مفهوم و شيئي يا ميان هر آن چيزی كه بايد فهميده شود و آن چيزی كه فهميده شده است، يا ميان انديشنده و انديشه، شالوده پادانديشي يا سه - پاديك [ = تريالكتيك ] مي باشد و تا زماني كه اختلاف ميان مفاهيم ما با تجربيات ما يا واقعيات وجود دارد، تفكر در جنبش خواهد بود.
پادانديشي بر قبول ناجور بودن هر گونه معرفتي با واقعيات و تجربيات و اشيا و پديده ها استوار است. هيچگونه معرفتي را نمي توان يافت كه با تجربيات ما از واقعيات و پديده ها و اشياي گوناگون، مطلقا همخوان و يكسان باشد. پادانديشي با اين سرانديشه، آغاز مي شود كه همه ي مكاتب فلسفي و مذاهب و ايدئولوژيها و جهانبينيها و تئوريهاي سياسي و اقتصادي و اجتماعي و رواني و حقوقي با تجربيات متناظرشان از واقعيات و روابط و پديده ها ناجورند.
پادانديشي، انسان را به واانديشي و از نو انديشيدن ترغيب مي كند و چشمي تيز بين براي شناسايي اختلاف هر معرفتي با واقعيات و تجربيات و پديده ها دارد. بنابر اين براي فردي كه در باره ي موضوعهاي گوناگون بشري، پادانديشانه، كورمالي مي كند، انديشيدن هيچگاه پايان نمي پذيرد؛ زيرا هيچ معرفتي، آخرين معرفت بشري نيست. براي هر انسان پادانديش، ناجوري و ناهمخواني مقولات اجتماعي به وسيله ي اقدامات سياسي و اقتصادي و اجتماعي و حقوقي، كاستني هستند؛ ولي زدودني و نابود كردني نيستند.
انكار و نديد گرفتن ناجوري و ناهمخواني ميان مذهب يا اخلاق و عمل، سبب مي شود كه همه ي تقصيرات و گناهان به دوش انسان گذاشته شوند و در اثر منطبق دانستن كامل خود با واقعيات و طبيعت انسان، مذاهب و اخلاقها به روان افراد و جوامع انساني، آسيبهاي فراواني زده اند. از نظر آنها، سعادت انسان هميشه در وجودي برتر و در دامنه اي فراسوي زندگي روزمره ي انساني واقعيت مي يابد. از همين جاست كه انسان نمي تواند هرگز فراسوي زندگي گيتايي، سعادتمند بشود؛ زيرا ايده آل، پرورده نشده است تا به آن برسيم؛ بلكه براي آنست كه به انديشيدن و عمل كردن ما در برهه اي محدود از زمان، سمت و سو بدهد و نيز به ما، نيرو و اميد بدهد. ما را بيانگيزد تا در راستا و سويي هدفمند در جنبش و تكاپو باشيم.
به همين علت، كسي نمي كوشد كه گوهر انگيزنده بودن ايده آل و انديشه را بشناسد؛ بلكه مي كوشد بيشتر به گستردني بودن ايده آلها و انديشه ها رو بياورد. مي انديشد كه ايده آل معرفت گسترشي، حقيقت است؛ ولي هيچگاه به ايده آلش نمي رسد. پادانديشي نيز هيچگاه به ايده آلش نمي رسد. پادانديشي، حركت كردن از يك سيستم فكري يا عقيدتي به سيستم فكري يا عقيدتي ديگر است نه براي رفع و حذف كامل ناجوري و ناهمخواني ميان مفهوم و واقعيت؛ بلكه براي رسيدن به يك مفهوم تازه.
برخورد ميان مفهوم تازه با واقعيات يا ميان مفاهيم ما با تجربيات تازه، شناخت ناهمخوانيها و ناجوريها و شكافتگيهاي ميان معرفتها ( اديان و مكاتب فلسفي و ايدئولوژيها ) با واقعيات و تجربيات و مقايسه ي آنها با يكديگر راهي براي درك حقيقت است. پادبودن معرفت انگيزشي با معرفت گسترشي است كه باعث مي شود انسان به شناخت آذرخشي دست يابد. هر معرفتي، بهره اي از تجربيات انساني را بيشتر و بهره اي را كمتر روشن مي كند و هر معرفتي، مقداري از تجربيات انساني را تاريك و ناديدني و نامفهوم و ناموجود و نامعقول مي كند. اينكه هر معرفتي بتواند همه ي پديده ها و مسائل و تجربيات را به يك اندازه و به يك شيوه روشن كند و نيز هيچ شيئي را با روشنايي خود، مسخ نكند، يك ايده آل امكان ناپذير روند معرفتي انسان مي ماند.
از اين رو، هر متفكر پادانديش مي كوشد كه ميزان و كيفيت روشنسازي و تاريكسازي و سايه اندازي هر معرفتي را در برخورد با پديده هاي گوناگون و در دامنه هاي مختلف بيازمايد و سپس بكوشد به ديگران نشان بدهد كه هر معرفتي چه چيزهايي را مسخ و بدريخت و زشت مي كند تا از آنها مفاهيمي نابخردانه و ناموجود بسازد. پاد انديشي، پيوند دادن دو گونه سيستم فكري و معرفتي است و به رد كردن كامل هيچ فلسفه ي آلتي يا مذهب نيازي ندارد؛ زيرا اين عمل بر ضد گوهر پادانديشي است.
آنچه كه براي انسان پادانديش، گردش و جنبش و بازي است، مي تواند براي معتقد و مومن، يك زايمان تازه يا يك رستاخيز يا يك توبه يا يك تحول وجودي و ذاتي باشد. از اين رو، كمتر معتقد و موُمني را مي توان يافت كه به آساني به تغيير عقيده تن در بدهد؛ چونکه درد و عذاب بي اندازه ي گسستن و بريدن و پاره شدن، او را از چنين جنبشي باز مي دارد. گسستن و بريدن از عقيده يا مذهب يا ايدئولوژی درد آور است؛ زيرا دست كشيدن از آنها به تبعيد و آوارگي و مهاجرت از وطن مي ماند كه با درد غربت همراهست. در حاليكه براي هر انسان پادانديش، گشت و گذار در عقايد و ايدئولوژيها و مذاهب، يك جنبش در آرامش است. تفكر در باره ي هر مسئله اي براي متفكر پادانديش، يك جنبش پايان ناپذير مي باشد.
او به هيچ مسئله اي نمي تواند پاسخ بدهد. هر پرسشي براي او هميشه پرسش مي ماند و هر پاسخي فقط يك آزمايش گذرا و گلاويزي با پرسش است. هر ميوه ي معرفتي كه از آن كام مي گيريم، يك هسته ي دندان شكن به نام پرسش دارد. اينست كه هيچ مسئله اي، راه حل خود را در يك پاسخ پيدا نمي كند. به هر مسئله اي مي توان پاسخهايي داد كه تا اندازه اي و از چشم اندازهاي متفاوت، درست باشند. درهمتافتگي مسائل اجتماعي و انساني هيچگاه با يك پاسخ، حل و فصل نخواهند شد. از اين روست كه مسائل اساسي اجتماع، يك بار براي هميشه حل شدني و پاسخ پذير نيستند. فروگشايي معماهاي زندگي و پاسخ دادن فرجامين به پرسشهاي مغزه اي انسان، هرگز امكانپذير نيست.
در روند فلسفيدن و تاملات خود، كشف كرده است كه از نخستين تجربه ها و انديشه ها و سرانديشه ها و شناختهاست كه همه ي اشتباهات و كجرويها آغاز شده است. اينست كه دوباره به سوي آغاز برگشتن و از نو آزمودن و از نو انديشيدن و از نو شناختن، تكاپويي مي باشد كه به آن، بازانديشي و بازشناخت نيز مي گويند. شالوده پادانديشي، نوانديشي است. به همين سبب، شك كردن به يقينها، شك ورزيدن مثبت است؛ زيرا هر آن چيزی كه يقين را در مغز انسان مي زايد، انديشه يا تجربه اي است كه ناگهان در آسمان فكر يا هستي يا آگاهبود يا روان ما، برق مي زند. شگفتي هميشه با ناگهاني بودن تجربه ي مستقيم، سر - و - كار دارد كه به شكل آذرخش در مغز و روان، پديدار مي شود.
خرد فرهيخته و انديشيدن براي انسان از راه تجربه ي روشنگري پيوند داشته است؛ ولي خرد ( راسيون ) به دليل روند روشنگري خود كه مي كوشد هر چيزی و پديده اي و رويدادي را هم در دامنه ي خرد هم دردامنه ي روان، روشن و آشكار كند، بر آن پديده ها سايه نيز مي اندازد و آنها را مبهم مي كند. به عبارت ديگر، آنها را در رويه اي ديگر، ناشناختني و مجهول مي كند. انديشيدن در باره ي پديده ها، علاوه بر ايجاد روشني، سايه و تاريكي نيز مي كند كه همانا مجهول سازي و ناشناختني كردن پديده هاست كه عامل جهل و تناقض معرفتها مي شود. معرفت، نورافشاني آفتابي است كه به هر چيزی كه بتابد، يك رويه اش را روشن و رويه هاي ديگرش را تاريك مي كند.
معرفت روشنگري، معرفت تاريكساز نيز هست؛ ولي از تاريكي و سايه اي كه از معرفت ايجاد مي گردد، باز مي توان به شناخت راه يافت. با جنبش و تغيير شكل سايه ي هر چيز، ما به گوهر آن چيز بيشتر آگاهي پيدا مي كنيم. از اين رو، خيالات و پنداشتها و افسانه هاي ما، ويژگي همان سايه را دارند كه درست از خرد ما بيرون تراويده اند. اين پديده ها، تاريكيهاي معرفتي نيستند؛ بلكه سايه هاي معرفتي هستند كه بسيار با ارزش مي باشند. روند پادانديشي از ديد ، بسيج سازي سايه، همدوش و همراه روشني در جنبش معرفت است. ما از هر معرفتي، روشنائيهايش را نداريم؛ بلكه بسياري از اوقات در سايه هايشان زندگي مي كنيم و پادانديشي آنست كه چگونه از سايه ها مي توانيم حقيقت را كه روشن است ( ولي نه براي ديدگان ما ) ببينيم. ديدن در سايه، بيان معرفت ممكن براي انسانهاست. زيستن و ديدن، به سايه ها نياز دارند؛ زيرا سايه، تنها امكاني است كه مي توان در پناه آن به هر چيزی نگريست و آن را وارسيد.
زماني كه استبداد حاكم، روشني را تصرف كند، خردشادانديش و فرهيخته را به زنجير مي كشد. متفكران و شاعران و نويسندگان ما، گفتارهاي فلسفي خويش را به دليل حاكميت زندگي - ستيزانه ي قدرتخواهان بي لياقت و شمشير شريعتمداران باتلاق اسلام، در عبارتها و اصطلاحات سايه دار فرموله كرده اند. به همين سبب، متفكر پادانديش بايد از سايه ها ( = گمانها، خيالات، افسانه ها، مداحيها، تشبيهات، ايهام، تمثيلات و صدپهلو گوييها ) راه شناختن پديده ها را پيدا كند. هر فكري و معرفتي و تصويري، تاويليست از واقعيات يا پديده ها و رويدادها و هر واقعيت و پديده و رويدادي را مي توان بي نهايت تاويل كرد. هر معرفتي، بينشي است كه از ديدگاهي، ريشه گرفته است.
براي تغيير ديدگاه بايد به دامنه هاي ديگر، دليرانه گام نهاد. تغيير ديدگاه، ادعا و تظاهر نيست؛ بلكه تغيير تاريخي و رواني و وجوديست. براي ديدن رويه اي ديگر از پديده ها و رويدادها بايد كسي ديگر شد. ما به تنهايي نمي توانيم رويه هاي بي نهايت رنگارنگ هر واقعيت يا پديده يا تجربه اي را دريابيم. از اين رو، به اجتماع و به دگرانديشان و معتقدان به عقايد ديگر و نيز تاريخ رويدادها نياز داريم. به كساني نيازمنديم كه سواي شيوه ي ما مي انديشند و با ديدگاههاي متفاوتشان، رويه اي ديگر از واقعيات و تجربيات را مي بينند.
رويه هايي كه ديدن و تجربه كردن آنها از عهده ي ما بيرون است. توجه به دگرانديشان و با ارزش شمردن ديدگاهها و شناختهايشان ما را با واقعيت و تجربه ي بشري آشناتر مي كند. بدون كثرت افكار و عقايد و مذاهب و دستگاههاي فلسفي نمي توان پديده ها را شناخت. در حقيقت، بدون تاريخ فلسفه هرگز نمي توان تفكر فلسفي را شناخت. هر معرفتي مي كوشد تا هر تجربه يا برداشتي از رويدادهاي گيتي را به اصول و قواعد خود كاهش بدهد و چنانچه كاهش پذير نباشد، بايد تابع يا فرع و حاشيه ي آن معرفت به حساب آيد.
وليكن، كاستن اضداد و فلسفه ها و جهانبينيهاي متضاد، كاستن غناي معرفتي است. تاريخ افكار انساني، تاريخ رسيدن به درك معرفتهاي متضاد و كاهش ناپذير به هم مي باشد. اجتماع، فضاي برخورد معرفتهاي متضاد و كاهش ناپذير مي باشد و مقصود از تفاهم، كاهش دادن يك معرفت به معرفت ديگر يا كاهش دادن دو معرفت به يك معرفت نيست؛ بلكه درهم آميزي و پيوند بالنده ي معرفتها در زنجيره اي از روند انديشيدن مي باشد. تفكر اگر پادانديشانه باشد، هيچگاه از روند آن، دستگاه فلسفي پيدايش نمي يابد؛ زيرا پادانديشي، جنبش پوياي دستگاههاي فكري و فلسفه هاست كه شيوه ي آن، گذشتن از مرزهاي يك فكر به فكري ديگر است. نقش اساسي او، گذر كردن و باز نماندن در تفكرات است و اين ويژگي به گسستن از هر عقيده و ايدئولوژی و مذهب ختم مي شود تا هر فردي سرانجام به گستره ي خويشانديشي راه يابد.
معمولا در لحظه هاي گپ زدن و مشاجرات و مناظرات، هر كسي يا براي دفاع از منافع و اغراض خود يا جانبداري از عقيده ي خود، سخن مي گويد يا مي خواهد ابراز مقام و شخصيت و حيثيت اجتماعي بكند يا اينكه مي خواهد حرف خود را به كرسي بنشاند. به همين علت، موضوع گفتگو بيشتر يك پيشامد تصادفيست كه طرفين بحث، زود از آن رد مي شوند و از شاخه اي به شاخه ي ديگر مي پرند. وليكن انسان در ديالوگ [ = همپرسگي ] موضوعي يا مسئله اي را در پيش رو قرار مي دهد و مي خواهد كه آن مسئله را بفهمد.
خواه ناخواه منطق گوهري خود آن مسئله بايد كم كم راه ابراز پيدا كند و از قيد - و - بند تابعيت از دستگاهها و عقايد گوناگون بيرون بيايد. جداسازي هر موضوعي يا مسئله اي از دامنه ي مذهب و عقيده و ايدئولوژی، دادن يك نوع استقلال به موضوع مشاجره است كه ضرورت دروني و گوهري خود را در تفكر نشان مي دهد. سپس گفتگو كنندگان از خود، دليري نشان مي دهند و مي كوشند كه در اين زمينه ي ويژه، آزاد از عقيده و مذهب و فلسفه ي آلتي با هم بينديشند. ديالوگ هرگز به معناي تاب آوردن و گوش دادن به عقايد يكديگر نيست؛ بلكه اقدام مشترك انسانهاست براي كنار گذاشتن موقتي عقيده و مذهب و فلسفه ي آلتي و ايدئولوژی خود و انديشيدن صادقانه در باره ي مسئله اي ويژه. در واقع، تلاشي است براي پيدا كردن رابطه ي بي ميانجي با پرسمان [ = پربلماتيك ] مشاجره. ديالوگ، سرشاري و بزرگواري ويژه اي مي خواهد كه انسان در فرصتهاي بسيار نادري دارد.
انسانها مي توانند به رغم اختلافات فكري كه با يكديگر دارند، مباحثه و مشاجره و مناظره و گفتگو كنند؛ ولي ديالوگ از جمله تصادفاتيست كه در زندگي، گاه - به - گاه روي مي دهد؛ زيرا در مسئله اي يا موضوعي بدون دخالت دادن عقيده يا ايدئولوژی وارد ميدان باهمانديشي شدن به اين بازبسته است كه انسان، روح پرمايه و سرشار از بزرگواري همانند “ سقراط ( 470 ق.م - 399 ق. م ) “ داشته باشد. هر معرفتي، سه گونه شاخص دارد كه سه گونه حساسيت را نيز در ما برمي انگيزد : 1 - دامنه ي روشن 2 - دامنه ي سايه گون 3 - دامنه ي تاريك. هر معرفتي تلاش مي كند كه خود را به روشناييها و روشنگريهايش بستايد؛ زيرا در كوتاهترين فرصت ممكن مي تواند بسياري از تجربه ها و پديده ها را مفهوم و محسوس كند و از طرف ديگر غالب مسائل و پديده هاي انساني را در زمينه ي “ سايه “ قرار مي دهد و فراسوي دامنه ي سايه گونش، دامنه اي قرار دارد كه تجربيات و مسائل و پديده هايي را كه نه مي تواند آنها را روشن كند نه مي تواند آنها را در سايه قرار دهد، در تاريكي رازآميز و بسيار مبهم قرار مي دهد يا تلاش مي كند كه آنها را نابود كند و شر مطلق و پديده هاي كاذب بشمارد تا بتواند طرفدارانش را به ماندن و زيستن در دامنه ي روشن، خو بدهد و آنها را از گامنوردي در دامنه هاي سايه گون و تاريك پرهيز دهد و كنجكاوي كردن در باره ي آنها را نامطبوع و اكراه آميز و نفرت آور قلمداد كند.
مسئله ي اساسي هر متفكر پادانديش، پرداختن به دامنه هائيست كه هر معرفتي به آنها سايه مي اندازد يا آنها را تاريك مي كند يا آنها را دروغين و خيالي و كاذب و افسانه اي نام مي برد. براي نمونه، متفكر پادانديش بايد نشان بدهد كه ايدئولوژيها يا مذاهب و تئوريهاي اجتماعي و سياسي و اقتصادي در كدام دامنه ها، تجربيات و مسائل و پديده ها را روشنگرانه بازمي كاوند و در كدام دامنه ها به تجربيات و مسائل و پديده ها سايه مي اندازند و نيز در كدام دامنه ها، پديده ها و مسائل را به كلي تاريك مي كنند. كسي كه هر يك از اين سه دامنه را انكار كند، سنجشگري را براي خود ناممكن مي كند. كار منطق و روش آنست كه در رويارويي با تجربه ها و دريافتها و نگرشهاي جورواجور انسانها، نقش گستردن و بنا كردن و به هم پيوندانيدن را به عهده بگيرند و به انسان اين توانايي را بدهند كه بر پايه ي مفاهيم و تصاوير، افكاري فرابگسترند كه با تجربيات و واقعيات همخواني داشته باشند؛ يعني هر آن چيزی را كه در ژرفنا و مغز آنهاست، بيرون بياورند و روشن كنند و از آنها يك دستگاه فلسفي يا تاوری فكري بنا كنند؛ اگر چه هرگز نيز توان آن را ندارند كه تاريكي و سايه وارگي و نهفتگي رازآميز پديده ها را برتابند. وليكن برعكس منطق و روش پژوهشي، جنبش پادانديشي مي كوشد كه نگاهش را متوجه ي تفاوت مفاهيم با تجربيات و واقعيات بكند. از اين رو، نقش متفكر پادانديش بر عكس هواخواهان منطق و روش به اصطلاح علمي، بريدن از مفاهيم و مجموعه ي تصاوير و ويژگفتاره هايي [ = اصطلاحات ] مي باشد كه با دستگاههاي فلسفي و عقايد و ايدئولوژيها و مذاهب عجين هستند.
جنبش پادانديشي برخي مواقع به جاي ساختن و بنا كردن، ويران مي كند و به جاي باقي نگاه داشتن و ساكن كردن انسانها در مجموعه اي از مفاهيم خشك و بي روح و بسته، در پي آنست كه زنجيرهاي مفاهيم را از روح انسانها بگسلد تا گوهر آزادي، خدشه ناپذير بماند؛ زيرا روشهاي پژوهشي علوم دانشگاهي تا زماني كه اصل برتري فرهنگ و تجربه هاي فردي، پذيرفته نشده، مي توانند از راه مفاهيم عقلي ( راسيون )، روح انسانها را به بند بكشند و بر سراسر روان و آگاهبود آنها سيطره يابند تا حكومتگران بتوانند تك - تك انسانها را به ماشين تبديل كنند.
تفكري كه بر پادانديشي استوار است انديشه اي را هنوز به تمامي نيافته، گم مي كند. هر انديشه اي زماني پيدايش مي يابد كه انسان بتواند در برابر تجربه اي از واقعيت، يك مفهوم را قرار بدهد و از آنجا كه پادانديش، همساني مفهوم را با تجربه، ناممكن مي شمارد، آن انديشه را سرانجام رها مي كند؛ زيرا هر فكري پس از پيدايش ناگهاني، چون امكان تثبيت شدن ندارد، گم و ناپديد يا به عبارت بهتر، فراموش مي شود. از اين رو، متفكراني كه پاره انديش هستند به خوانندگان آثارشان هيچگونه معلومات و معرفتي نمي دهند؛ زيرا در زير - و - بم آذرخشهاي فكري آن متفكران، خواننده هنوز به معرفتي دست نيافته، آن را از دست مي دهد و نه تنها به مشتي از مفاهيم و ويژگفتاره ها شناختي نمي يابد؛ بلكه احساس گيجي و سردرگمي و دلهره ي رواني نيز او را فرا مي گيرد. متفكر با انديشه هاي پاره پاره اش، خواننده را از خواب خوش معرفتهايش بيدار مي كند و او را به كوير انديشه شيب مي دهد. به همين دليل است كه پادانديشي با معرفت آموزه اي هيچگونه سر - و - كاري ندارد.
هر معرفتي دوست دارد كه در آغاز، ساختمان فكري خود را بر سخت ترين و سفت ترين فكر يا تجربه يا آميخته اي از فكر و تجربه استوار كند و چنانچه نتواند آغاز سفت و سختي بيابد، آن را خودش مي سازد يا اينكه آن را همچون پيشداده يا پيشيافته، موقتا مي پذيرد. سفتي و سختي، چيزی نيستند سواي پيوند گسست ناپذير ميان مفاهيم يا تصاوير با تجربيات. تفكر پادانديشي به جا بجا سازي پيشداده ها نياز دارد و مي كوشد كه در تمام آغازهاي معرفتي، شكاف و فاصله بياندازد؛ زيرا به يقيني كه با سكون و دوام متلا زم باشد بدبين و مشكوك است. متفكر پادانديش، تفكر را از اختلاف ميان فهم خود و تجربه ي بي واسطه اش از اجتماع شروع مي كند. او در تجربيات يا انديشه هاي بديهي و مسلم و معتبر اجتماع، تضاد و تباين و ناهمخواني مي بيند؛ زيرا يقين حقيقي در روند جست - و - جو ميان تضادها، پيدايش مي يابد. گمشدگي، بيان آنست كه انسان، درست نمي جويد و هنوز در فكر جستن عقيده و ايدئولوژی و مذهبي ايمانخواه است كه به ياري آن بتواند به جنبش جست - و - جوي خود پايان دهد. از اين رو، در روان خود، احساس گمگشتگي مي كند.
انسان از هر آنچه كه بر ضد اوست، درد مي برد و در عذاب است. اينست كه فرهنگ ايراني مي كوشد در زمينه ي تضادها و تنشهاي گوناگوني كه در بستر مناسبات اجتماعي پديد مي آيند به ادغام كردن و به هم آميزي و همكاري آنها با يكديگر دست يابد. اينكه چگونه چنين رسالتي امكانپذير است، بايستي به شيوه ي ديدن و انديشيدن خود، اتكا كنيم. در اين راستاست كه پيوند دادن اضداد، براي نداشتن درد و رنج مداوم است. انسان از فكري كه با افكارش متضاد است نيز درد مي برد.
برخورد با هر انديشه ي بيگانه، در روان انسان، درد و ناآرامي مي آفريند. وليكن درست در روند ديگر شدن است كه انسان مي تواند انديشه ها و كردارها و احساسات و عواطف خود را بشناسد. براي عقل ( راسيون )، دو پديده ي متضاد، دو چيز ناهمگون هستند و آن دو اگر همچنان در همان حالت نخستين پايدار بمانند به دو باشنده ي ضد هم تغيير مي يابند و سرانجام، راه بازگشت به خود را مي بندند. از اين پس، عقل ( راسيون ) با ضد باشي و ضد باشندگان، سر - و - كار دارد و در ميان يك جفت ضد در بند مي ماند. در حاليكه يك جفت ضد را بايد رها كرد و به سراغ جفت ديگري از اضداد رفت. پادانديشي اگر با ضد باشندگان، كار داشته باشد و نخواهد ضد باشنده را به ضد شده بكاهد و طبعا امكان كاسته شدن در ضديت را بازنگاه دارد، بايد يك جفت ضد را جانشين يك جفت ضد ديگر كند تا پديده ها را به دور مقولات تازه ي ديگر گردآوري كند. سكني گزيدن و ماندگار شدن عقل ( راسيون ) در يك جفت يا چند جفت ضد، ترك پادانديشي است.
نه در اضداد انديشيدن؛ بلكه جنبش از يك جفت اضداد به جفت ديگر اضداد، فرعي ساختن يك جفت از اضداد و اساسي سازي جفت ديگري از اضداد، پادانديشي مي باشد. جنبش پادانديشي براي عقلي ( راسيون ) كه در آن يك جفت ضد، بنياني مي ماند، ناممكن است. از اين رو، در تفكر انگيزشي ايراني، رسالت خرد مهرورز و فرهيخته در انديشيدن، پيوستن و آميختن اضداد با هم است، بدون آنكه بخواهد آن دو را به وجودي واحد تقليل بدهد. براي ايراني، اضداد، هستي دارند و مسئله ي خرد مهرورز و فرهيخته، كوشش براي به هم پيوستن و آميختن اضداديست كه هيچگاه با يكديگر همپا نمي شوند. انديشيدن از نظر ايراني، برگشت دادن دو چيز پاره از هم به يكپارچگي نخستين نيست؛ بلكه پيوند دادن دو ضد همبستگي ناپذير براي آفرينش چيز تازه اي است؛ زيرا اضداد فكري و اجتماعي و سياسي و مذهبي، انسان و فرهنگ را آفريننده بار مي آورند. فرهنگ ايراني تا پيش از شكل گيري تفكرات زرتشت، چنين باوري از برخورد اضداد با هم داشت.
فقط در جنبش تصوف بود كه عارفان ايراني توانستند مايه هاي غني فرهنگ ايراني را دوباره از سر، زنده و فعال كنند و به اين نتيجه برسند كه خرد مهرورز در رويارويي با اضداد، به فراسوي كفر و عقايد و ايدئولوژيها و مذاهب، گام مي گذارد تا از چنگال اسارت بار آنها رهايي يابد؛ زيرا حقيقت در هيچ يك از آنها سكنا ندارد؛ بلكه در جنبشي، چهره مي آرايد كه انسان از برخورد اضداد به فراسوي آنها، پرتوهاي او را پيدا مي كند. پادانديشي عرفان، اين پيامد را دارد كه حقيقت با هيچ چيزی عينيت مداوم ( = همانباشي پايدار ) نمي يابد؛ زيرا ستيزش و تنش اضداد را نمي توان در يك آميختگي پايدار و ثابت برپا كرد. به همين سان انسان با هيچ خودي، عينيت مداوم ( = همانباشي پايدار ) ندارد. انسان در آن چيزی كه “ خود “ مي داند، فقط يك “ آن “ هست. هيچ خودي از انسان، گوهر انسان در تماميتش نيست و هيچگاه نبايد انسان را در تماميتش با آن چيزی عينيت داد كه انسان، “ خود “ خودش مي داند يا ديگران “ خود “ او مي دانند و مي شمرند.
همانباشي با حقيقت يا هر پديده اي يا مفهومي يا خيالي، برقي و ناگهاني است و هيچگاه پايدار نمي ماند. فقط تجربه اي اصيل از آن رويداد يا پديده در روان و ذهنيت ما به جا مي گذارد كه با وجود ناگسترده و تاريك بودنش، ما را در تفكر و جست - و - جو و كورمالي راهنمايي مي كند و نيز ما را از لغزشها و گمراهيها و دورافتادگيها به راستاي درست مي كشاند. برترين آزمونها و آگاهيهاي انسان از حقيقت و هستي اش، آگاهيهاي آني و ناگهاني و برقي و گذرا هستند؛ نه آگاهيهاي گسترشي و در اين آزمونها و آگاهيهاست كه او بي ميانجي با حقيقت و هستي اش پيوند مي يابد.
معرفت بي ميانجي و سرراستانه، آني و ناگهاني و برق آساست. وظيفه ي متفكر پادانديش است كه معرفت و انديشيدن را از نو آغاز كند؛ زيرا همه ي معرفتهايي كه فقط بر بنياد عينيت مداوم مفاهيم با واقعيات و پديده ها و پيوندهاي گستردني ( = اثبات كردني ) ايجاد مي شوند ساختگي و تحميلي نيز هستند؛ ولو آنكه انسان، ساختگي و تحميلي بودن معرفت خود را آرماني بكند و آن را بازتاب آيينه وار چيزها بداند. عينيت آيينه اي، آرمانيست از معرفت كه درست بر ضد گوهر معرفت مي باشد. شناختن، موقعي در ما آغاز مي شود كه ما با معرفتهاي خود كه ساختگي و تحميلي و آرمانگرايانه ساخته شده اند، خود را در تضاد ببينيم. ميان ما در تلاش براي تجربه و معرفت مستقيم از هر پديده اي و رويدادي آگاهانه يا ناآگاهانه، معرفتهاي ساختگي قرار دارند. مسئله ي اساسي، تشخيص و تمييز دادن ديالكتيك اضداد است.
بنابر شيوه ي تفكر ايراني، اضداد سه بخشند؛ نه دو بخش، آنطور كه در تفكرات فلاسفه ي يونان و باختر زمينيان مطرح مي باشند؛ يعني سه چيز، همزمان با هم بر ضد يكديگرند و از راه همين گونه اضداد سه گانه است كه بايستي يك گشت - و - برگشت پيوسته در آنها داشت. سه گونه تضاد عبارتند از : تضاد انسان در مقام شناسنده با معرفتهاي موجود و حاكم بر آگاهبود افراد جامعه. 2 - تضاد في نفسه ي روند شناخت با معرفتهاي موجود و گسترده بر آگاهبود مردم. 3 - تضاد في نفسه ي شناسنده با خود روند شناخت. اين سه گونه تضاد بايد هميشه با هم، طرح و انديشيده شوند و نبايد تفكر را به تضاد ميان شناسنده و روند شناخت ( ابژكتيو - سوبژكتيو ) كاهش داد. تفكر ايراني در جنبش تصوف بيشتر به تضاد ميان شناسنده و معرفتهاي موجود [ = مذاهب و عقايد و فلسفه هاي آلتي و فرقه هاي مذهبي ] رو كرد. طبعا اگر به جاي معرفتهاي موجود، زبان را بگذاريم، همين پادانديشي ( = سه - پاديك ) يا سه - ضد را خواهيم داشت؛ زيرا زبان، فقط وسيله ي معرفت و انديشيدن نيست؛ بلكه خودش نيز معرفت است. از تضاد سه مقوله ي 1 - شناسنده 2 - شناختني 3 - زبان، نتيجه ي زير را خواهيم داشت: تضاد شناسنده با شناختني 2 - تضاد شناسنده با زبان 3 - تضاد زبان با شناختني. معمولا هر مذهبي و ايدئولوژيي و دستگاه فلسفي از ما مي خواهد كه در هر پديده يا رويداد، همانگونه ببينيم كه او مي بيند؛ در نتيجه، همه ي كساني كه به يك عقيده يا ايدئولوژی يا جهاننگري اعتقاد و ايمان دارند، در پديده ها و رويدادها فقط يك چيز را مي بينند و بدينسان است كه عينيت عقيده و مذهب و ايدئولوژی با جهان برقرار مي شود؛ ولي ما موقعي پادانديش هستيم كه در هر چيزی، در هر پديده اي و رويدادي بيش از آن ببينيم كه از راه مذهب يا ايدئولوژی يا فلسفه ي آلتي خود مي بينيم؛ يعني چيزها و ابعادي را ببينيم كه عقيده و مذهب و ايدئولوژی به ما نشان نمي دهند و با اصول و چارچوب آنها نمي خوانند و وجود آنها را حتا كتمان مي كنند.