انسان سنتی / انسان مدرن
به جای مقدمه
موضوع سنت و مدرنیته، صرفنظر از بحث و جدل های جانبی آن که در داخل صفحه نظرات آن به پا شد، موضوع گسترده و بحث بر انگیزی است که سالهای سال در محافل روشنفکری و ادبی ایران محل بحث و جدل های فراوان بوده و هنوز هم در اشکال متنوع و به بهانه های مختلف ادامه دارد و معمولا هم گروه ها چنان از موضوع اصلی دور می افتند که نهایتا آن را بدون نتیجه گیری قابل اعتنا رها میکنند. دوستانی که با جدیت در این بحث وارد شده اند و قصد ادامه آن را دارند نیز اگر تجربیاتی در این زمینه داشته باشند احتمالا با نظر بنده موافق خواهند بود که فی الحال بهتر است از بحث های جانبی این مبحث بسیار گسترده بگذریم و سعی کنیم نظرات دوستان را حول یک محور مشخص متمرکز کنیم با این فرض که می دانیم میل به تفرق و بی نظمی در اجتماعات هماره به نظم و تقرب می چربد.
از این رو تلاش خواهیم کرد تا بحث را فعلا حول هسته اصلی جامعه – یعنی فرد – گرد آوریم و در آن خصوصیاتی که انسان سنتی را از مدرن باز می شناساند دقیق تر شویم و برای رسیدن به این مقصد از تاریخ مدد خواهیم گرفت تا با اختلافات قهری که تاریخ به این دو گروه تحمیل کرده است بیشتر آشنا شویم و پس از آن تلاش می کنیم تا با کمک نظرات دوستان به جمع بندی و سیاهه ای از اختلافات رفتاری دو گروه سنتی و مدرن برسیم و با تعمق در رفتار و کردار خودمان ببینیم چقدر سنتی و چقدر نواندیش هستیم. پس از پایان این بحث احتمالا در مورد این سئوال که چرا باید مدرن بود و یا اصلا ضرورتی به ورود به مدرنیته وجود دارد یا نه به، نتیجه ای در خور توجه خواهیم رسید که خود می تواند موضوع ادامه بحث برای پاسخ به این پرسش باشد.
انسان سنتی / انسان مدرن
می خواهیم سعی کنیم تا انسان سنتی و مدرن را از روی عوارض آن ها تشخیص دهیم. به این معنا که بپذیریم با هزاران تظاهر که هر انسان مکن است درگیر آن باشد، ولی از آنجا که هر یک از این دو مفهوم سنت و مدرنیته آثاری تغییر ناپذیر در ذهن انسان می گذارد که به تبع آن عملکرد فرد را خواهی نخواهی تحت الشعاع قرار می دهد. برای ورود به این بحث در ابتدا باید شاخصه ها یی را که تاریخ به این دو مفهوم تحمیل کرده است شناسایی کنیم تا به بیراهه نرویم.
به نظر می رسد زمان مناسب برای بررسی این شاخصه ها زمانی باشد که تاریخ مدون و موجود، انتقال از سنت به دنیای مدرن را طی سالیان متمادی و طولانی نشان میدهد که این زمان در اروپا از قرن های چهارده و پانزده میلادی شروع و تا اوایل قرن بیستم که رسما به دنیای نو پا گذاشته شد خاتمه پیدا می کند. از آن پس هم اگر چه مدرنیته در معنا ادامه پیدا می کند ولی کلمات و الفاظ دیگری برای نامیدن این سده انتخاب شده است که در فارسی " ما بعد مدرن "، " پسا مدرن " و امثال آنها لقب گرفته اند. به هر حال در این مقال، که پیش بینی می کنم به درازا خواهد کشید قصد داریم به مدرن بسنده کنیم با امید به اینکه دوستان دیگر به گوشه های دیگر آن، از جمله
موضوع سنت و مدرنیته، صرفنظر از بحث و جدل های جانبی آن که در داخل صفحه نظرات آن به پا شد، موضوع گسترده و بحث بر انگیزی است که سالهای سال در محافل روشنفکری و ادبی ایران محل بحث و جدل های فراوان بوده و هنوز هم در اشکال متنوع و به بهانه های مختلف ادامه دارد و معمولا هم گروه ها چنان از موضوع اصلی دور می افتند که نهایتا آن را بدون نتیجه گیری قابل اعتنا رها میکنند. دوستانی که با جدیت در این بحث وارد شده اند و قصد ادامه آن را دارند نیز اگر تجربیاتی در این زمینه داشته باشند احتمالا با نظر بنده موافق خواهند بود که فی الحال بهتر است از بحث های جانبی این مبحث بسیار گسترده بگذریم و سعی کنیم نظرات دوستان را حول یک محور مشخص متمرکز کنیم با این فرض که می دانیم میل به تفرق و بی نظمی در اجتماعات هماره به نظم و تقرب می چربد.
از این رو تلاش خواهیم کرد تا بحث را فعلا حول هسته اصلی جامعه – یعنی فرد – گرد آوریم و در آن خصوصیاتی که انسان سنتی را از مدرن باز می شناساند دقیق تر شویم و برای رسیدن به این مقصد از تاریخ مدد خواهیم گرفت تا با اختلافات قهری که تاریخ به این دو گروه تحمیل کرده است بیشتر آشنا شویم و پس از آن تلاش می کنیم تا با کمک نظرات دوستان به جمع بندی و سیاهه ای از اختلافات رفتاری دو گروه سنتی و مدرن برسیم و با تعمق در رفتار و کردار خودمان ببینیم چقدر سنتی و چقدر نواندیش هستیم. پس از پایان این بحث احتمالا در مورد این سئوال که چرا باید مدرن بود و یا اصلا ضرورتی به ورود به مدرنیته وجود دارد یا نه به، نتیجه ای در خور توجه خواهیم رسید که خود می تواند موضوع ادامه بحث برای پاسخ به این پرسش باشد.
انسان سنتی / انسان مدرن
می خواهیم سعی کنیم تا انسان سنتی و مدرن را از روی عوارض آن ها تشخیص دهیم. به این معنا که بپذیریم با هزاران تظاهر که هر انسان مکن است درگیر آن باشد، ولی از آنجا که هر یک از این دو مفهوم سنت و مدرنیته آثاری تغییر ناپذیر در ذهن انسان می گذارد که به تبع آن عملکرد فرد را خواهی نخواهی تحت الشعاع قرار می دهد. برای ورود به این بحث در ابتدا باید شاخصه ها یی را که تاریخ به این دو مفهوم تحمیل کرده است شناسایی کنیم تا به بیراهه نرویم.
به نظر می رسد زمان مناسب برای بررسی این شاخصه ها زمانی باشد که تاریخ مدون و موجود، انتقال از سنت به دنیای مدرن را طی سالیان متمادی و طولانی نشان میدهد که این زمان در اروپا از قرن های چهارده و پانزده میلادی شروع و تا اوایل قرن بیستم که رسما به دنیای نو پا گذاشته شد خاتمه پیدا می کند. از آن پس هم اگر چه مدرنیته در معنا ادامه پیدا می کند ولی کلمات و الفاظ دیگری برای نامیدن این سده انتخاب شده است که در فارسی " ما بعد مدرن "، " پسا مدرن " و امثال آنها لقب گرفته اند. به هر حال در این مقال، که پیش بینی می کنم به درازا خواهد کشید قصد داریم به مدرن بسنده کنیم با امید به اینکه دوستان دیگر به گوشه های دیگر آن، از جمله
پست مدرن و معناهای دیگر در دنیای بعد از مدرن بپردازند تا من هم استفاده ببرم.
انسان سنتی / انسان مدرن - قسمت دوم
بگذارید آنچنان که قبلا هم گفتم بحث را ابتدا از محور اصلی جامعه یعنی افراد جامعه شروع کنیم و بگذاریم ذهنمان روی آن دسته از
مشخصه ها معطوف شود که ماهیتا اختلاف بین انسان سنتی و مدرن را باعث می شوند و به منظور درک تفاوت های این دو گروه ناچار هستیم اندکی به تاریخ نقب بزنیم و ذهن خود را به بررسی جریان سنت و مدرن در تفکرات و رفتارهای انسان ها و نسل ها و عوارض ناشی از هر کدام معطوف کنیم که برای خوانندگان ملموس تر است. هم در آنجاست که شاید متوجه شویم در درونمان چه چیزهایی تا عمق وجود سنتی است و با این همه فریاد " زنده باد مدرن " مان گوش فلک را کر کرده است. بعدها – نمی دانم کی – سنت و مدرن را نیز در فلسفه و جامعه مورد دقت بیشتر قرار خواهیم داد و این مهم باز می گردد به رویکرد و اشتیاق دوستان در اشتراک نظراتشان و تکمیل مبحث توسط مشارکت دوستان گرامی.
آن طور که می توان از تاریخ برداشت کرد نطفه های مدرنیته از اولین " چرا " ی جدی ای شروع شد که در مقابل رفتارهای غیر آگاهانه ابراز شد و عجیب نیست اگر بگوئیم این اولین " چرا " به رفتارهای سنتی مذهبی در عصر کلاسیک بود و باز هم نباید برای شنونده چندان عجیب باشد که بگوئیم این اولین چرا از طرف دیگر مذهبیون و حتی معتقدین دو آتشه کلیسا اعلان شده که بسیاری پشت سرشان نماز می خوانده اند!!. حکایت گالیله و گردی زمین، داستان جوردانو برونو و بسیاری حکایت های دیگر که بیشتر آنها منجر به محاکمه و محکوم شدن آنها یا افرادی دیگر شد و ای بسا آنهایی که در آتش سوزانده شدند یا به زندان های مخوف سپرده شدند از جمله داستان افرادی هستند که چراهای آن زمان را ابراز کرده اند و عکس العمل سنت حاکم را در مقابل آن توصیف می کنند.
هم اینجا بگویم که می توان شعار جدایی دین از سیاست را به دلیل این تجربه تلخ تاریخی دانست و هراس از این واقعیت که اگر مذهب – به عنوان یک نوع تفکر شخصی و درونی که می تواند با احکامی بر جمعی معتقد اثر بگذارد و آنها را به واکنش هایی غیر قابل پیش بینی وادارد – حاکم شود باز همان آش و همان کاسه دوران تاریک کلیسا و تفتیش عقاید خواهد بود، این گروه را به وادی سکولار انداخته است.
از زمانی که این اولین سئوال ها مطرح شد تا آن زمان که اولین رشحات مدرنیته به معنای افرادی که بدنبال پاسخ هایی برای پرسش های اساسی خود که عمدتا حول محورهای فلسفی و اجتماعی دور می زدند، بودند صدها سال گذشت. شاید حدود قرن شانزدهم را بتوان به عنوان آغاز روشنگری در اروپا پذیرفت اگر چه نمی توان به دقت چنین تاریخ هایی را رقم زد. در آن هنگام اومانیسم به مثابه هویت یابی مفاهیم و حقوق فردی در جامعه در حال شکل گرفتن بود و می رفت تا به عنوان نهضتی اجتماعی حرف های خود را به گوش جهانیان برساند. ولی آنچه اومانیسم می گفت چیزی نبود جز سر پیچی از تقلید کورکورانه سنت های پیشین! همان چیزی که هم اکنون نیاز اصلی جامعه ما است.
بررسی انسان به مثابه یک حیوان، این امتیاز را داشت تا به نیازهای اصلی و پایه ای فیزیک و فیزیولوژی این توده زنده متحرک پی ببرد و بر اساس آن مانیفست حقوق انسانی را تدوین کند. در این نوع نگاه به انسان، او موجودی روحانی و الهی نبود که از بهشت به زمین پرتاب شده باشد و نتیجتا باید بوسیله دوری از مادیات و تهذیب خود را برای صعود به مامن خود آماده کند، بلکه موجودی کاملا زمینی و حتی در ردیف دیگر حیوانات در نظر گرفته می شد و به همان ترتیب هم به نیازهای به عنوان یک حیوان پرداخته می شد و این همان سرپیچی از سنت های کهنه کلیسایی محسوب میشد. همان سنتی که اینک به دلیل در دست داشتن قدرت و حکومت توامان و اقتصاد جامعه خود را به عنوان تنها مالک کلیه اموال مادی و معنوی افراد جامعه با اقتدار تمام شناسانده بود.
آن طور که می توان از تاریخ برداشت کرد نطفه های مدرنیته از اولین " چرا " ی جدی ای شروع شد که در مقابل رفتارهای غیر آگاهانه ابراز شد و عجیب نیست اگر بگوئیم این اولین " چرا " به رفتارهای سنتی مذهبی در عصر کلاسیک بود و باز هم نباید برای شنونده چندان عجیب باشد که بگوئیم این اولین چرا از طرف دیگر مذهبیون و حتی معتقدین دو آتشه کلیسا اعلان شده که بسیاری پشت سرشان نماز می خوانده اند!!. حکایت گالیله و گردی زمین، داستان جوردانو برونو و بسیاری حکایت های دیگر که بیشتر آنها منجر به محاکمه و محکوم شدن آنها یا افرادی دیگر شد و ای بسا آنهایی که در آتش سوزانده شدند یا به زندان های مخوف سپرده شدند از جمله داستان افرادی هستند که چراهای آن زمان را ابراز کرده اند و عکس العمل سنت حاکم را در مقابل آن توصیف می کنند.
هم اینجا بگویم که می توان شعار جدایی دین از سیاست را به دلیل این تجربه تلخ تاریخی دانست و هراس از این واقعیت که اگر مذهب – به عنوان یک نوع تفکر شخصی و درونی که می تواند با احکامی بر جمعی معتقد اثر بگذارد و آنها را به واکنش هایی غیر قابل پیش بینی وادارد – حاکم شود باز همان آش و همان کاسه دوران تاریک کلیسا و تفتیش عقاید خواهد بود، این گروه را به وادی سکولار انداخته است.
از زمانی که این اولین سئوال ها مطرح شد تا آن زمان که اولین رشحات مدرنیته به معنای افرادی که بدنبال پاسخ هایی برای پرسش های اساسی خود که عمدتا حول محورهای فلسفی و اجتماعی دور می زدند، بودند صدها سال گذشت. شاید حدود قرن شانزدهم را بتوان به عنوان آغاز روشنگری در اروپا پذیرفت اگر چه نمی توان به دقت چنین تاریخ هایی را رقم زد. در آن هنگام اومانیسم به مثابه هویت یابی مفاهیم و حقوق فردی در جامعه در حال شکل گرفتن بود و می رفت تا به عنوان نهضتی اجتماعی حرف های خود را به گوش جهانیان برساند. ولی آنچه اومانیسم می گفت چیزی نبود جز سر پیچی از تقلید کورکورانه سنت های پیشین! همان چیزی که هم اکنون نیاز اصلی جامعه ما است.
بررسی انسان به مثابه یک حیوان، این امتیاز را داشت تا به نیازهای اصلی و پایه ای فیزیک و فیزیولوژی این توده زنده متحرک پی ببرد و بر اساس آن مانیفست حقوق انسانی را تدوین کند. در این نوع نگاه به انسان، او موجودی روحانی و الهی نبود که از بهشت به زمین پرتاب شده باشد و نتیجتا باید بوسیله دوری از مادیات و تهذیب خود را برای صعود به مامن خود آماده کند، بلکه موجودی کاملا زمینی و حتی در ردیف دیگر حیوانات در نظر گرفته می شد و به همان ترتیب هم به نیازهای به عنوان یک حیوان پرداخته می شد و این همان سرپیچی از سنت های کهنه کلیسایی محسوب میشد. همان سنتی که اینک به دلیل در دست داشتن قدرت و حکومت توامان و اقتصاد جامعه خود را به عنوان تنها مالک کلیه اموال مادی و معنوی افراد جامعه با اقتدار تمام شناسانده بود.
انسان سنتی / انسلن مدرن - قسمت سوم
پیش از همه تحولات فکری در خود کلیسا و دقیقا در اوج اقتدار آن، همان زمان که لاجرم فساد نیز در دربار آن مقدسین بیداد میکرد، نطفه های اصلاحات در دل آن رشد کرد که به آن نهضت اخلاقی کلیسا نام دادند ( قرن یازدهم ). بخشی از این اصلاحات به دخالت کلیسا در امور دنیوی باز می گشت که کلیسای مقتدر و فربه آن زمان را خوش نمی آمد.
تقریبا هم زمان با تحولات فکری، و یا حتی زودتر از آن، تغییراتی هم در علوم و در نتیجه نگرش انسان ها به جهان رخ داد و اینکه زمین گرد است و یا مرکز کائنات نیست در همان زمان محل جنگ و جدل های بسیار بود که کم و بیش از آنها با خبرید. همچنین تشریح بدن انسان که بوسیله هنرمندان و در خفا صورت می گرفت تا آنچه را که می نگارند نزدیکی بیشتری با واقعیت بیرونی داشته باشد سبب شد تا علم تشریح و شناخت اعضا و جوارح انسان از تاریک خانه ممنوع بیرون آید و کم کم جای خود را در علوم انسانی باز کند. حکمت و فلسفه هم که در اوایل قرن دوازدهم با عنوان مکتب فلسفه مدرسی قد علم می کند باب بحث های فلسفی – البته در زمینه های کاملا مذهبی – را می گشاید که خود زمینه ای برای تولد فیلسوفان بزرگ آینده می شود.
دیری نگذشت که مبارزات این افراد گسترش یافت و دورانی را پی نهاد که ما اکنون آن را به نام " عصر نوزائی " می شناسیم ( حوالی قرن چهاردهم ). عصر نوزایی یا همان رنسانس که همه تقریبا متفق القولند که آغاز آن در ایتالیا بوده نحله ای از تفکر مسیحی است که به نوعی سعی می کند با انسان زمینی آشتی کند. این دوران مقارن است با اوج شکوفائی هنر در آن کشور که ناشی از باز کردن درب های فرار از سانسور کلیسائی بود. نام های آشنائی چون دوناتللو، میکل آنژ، رافائل که هر یک به سهم خود تحولات شگرفی را در جهان نقاشی و معماری و مجسمه سازی باعث شده اند و صد البته چلچراغ آن دوران که به واقع سهمی بزرگی از رشد علم و هنر به تنهایی بر شانه های او استوار است یعنی داوینچی باعث رشدی ناگهانی در نگرش به طبیعت و انسان شدند. هم در این دوران بود که پرسپکتیو به عنوان یک علم – علم مناظر و مرایا – قد علم کرد و انسان را از دو بعد به سه بعد کشاند.
هم در اینجا نباید تاثیر فرهنگ و فلسفه اسلام را در بازتر شدن این فضا فراموش کنیم. مسلمانان خصوصا اعراب که پس از گذشت حدود پانصد سال از جنگهای صدر اسلام اینک حکومت رو به افول خلفای عباسی را تجربه می کردند، به دلیل فقدان امکانات کشاورزی بیشتر به تجارت روی آورده بودند و از آنجا که دوران طلائی علوم و فلسفه خود را به عنوان پشتوانه خود داشتند، در ترویج فرهنگ اسلام و رونق بحث های فلسفی و اخلاقی در قلمرو کلیسا سهم خود را ادا می کردند و از این راه موجب کمرنگ شدن سنت های خشک کلیسایی می شدند. در این بین شاید فلسفه ابن رشد حتی بیش از آنچه در دنیای اسلام موجب اثر باشد، در جهان مسیحیت تغییر ایجاد کرد- قرن دوازدهم.
تقریبا هم زمان با تحولات فکری، و یا حتی زودتر از آن، تغییراتی هم در علوم و در نتیجه نگرش انسان ها به جهان رخ داد و اینکه زمین گرد است و یا مرکز کائنات نیست در همان زمان محل جنگ و جدل های بسیار بود که کم و بیش از آنها با خبرید. همچنین تشریح بدن انسان که بوسیله هنرمندان و در خفا صورت می گرفت تا آنچه را که می نگارند نزدیکی بیشتری با واقعیت بیرونی داشته باشد سبب شد تا علم تشریح و شناخت اعضا و جوارح انسان از تاریک خانه ممنوع بیرون آید و کم کم جای خود را در علوم انسانی باز کند. حکمت و فلسفه هم که در اوایل قرن دوازدهم با عنوان مکتب فلسفه مدرسی قد علم می کند باب بحث های فلسفی – البته در زمینه های کاملا مذهبی – را می گشاید که خود زمینه ای برای تولد فیلسوفان بزرگ آینده می شود.
دیری نگذشت که مبارزات این افراد گسترش یافت و دورانی را پی نهاد که ما اکنون آن را به نام " عصر نوزائی " می شناسیم ( حوالی قرن چهاردهم ). عصر نوزایی یا همان رنسانس که همه تقریبا متفق القولند که آغاز آن در ایتالیا بوده نحله ای از تفکر مسیحی است که به نوعی سعی می کند با انسان زمینی آشتی کند. این دوران مقارن است با اوج شکوفائی هنر در آن کشور که ناشی از باز کردن درب های فرار از سانسور کلیسائی بود. نام های آشنائی چون دوناتللو، میکل آنژ، رافائل که هر یک به سهم خود تحولات شگرفی را در جهان نقاشی و معماری و مجسمه سازی باعث شده اند و صد البته چلچراغ آن دوران که به واقع سهمی بزرگی از رشد علم و هنر به تنهایی بر شانه های او استوار است یعنی داوینچی باعث رشدی ناگهانی در نگرش به طبیعت و انسان شدند. هم در این دوران بود که پرسپکتیو به عنوان یک علم – علم مناظر و مرایا – قد علم کرد و انسان را از دو بعد به سه بعد کشاند.
هم در اینجا نباید تاثیر فرهنگ و فلسفه اسلام را در بازتر شدن این فضا فراموش کنیم. مسلمانان خصوصا اعراب که پس از گذشت حدود پانصد سال از جنگهای صدر اسلام اینک حکومت رو به افول خلفای عباسی را تجربه می کردند، به دلیل فقدان امکانات کشاورزی بیشتر به تجارت روی آورده بودند و از آنجا که دوران طلائی علوم و فلسفه خود را به عنوان پشتوانه خود داشتند، در ترویج فرهنگ اسلام و رونق بحث های فلسفی و اخلاقی در قلمرو کلیسا سهم خود را ادا می کردند و از این راه موجب کمرنگ شدن سنت های خشک کلیسایی می شدند. در این بین شاید فلسفه ابن رشد حتی بیش از آنچه در دنیای اسلام موجب اثر باشد، در جهان مسیحیت تغییر ایجاد کرد- قرن دوازدهم.
انسان سنتی / انسان مدرن - قسمت چهارم
کمی پیش ازاعلام جدی این دست تفکرات از جانب پترارک است که نهضت پروتستانیزم درابتدا با شعارمقابله با فروش عفو و بخشش در کلیسای کاتولیک توسط مارتین لوترآلمانی اعلام وجود کرده بود. اگر چه این مذهب نوپا در کل با اومانیسم معرفی شده توسط پترارک و بعد از آن با آراسموس هلندی مخالف بود ولی در زمینه بیزاری از فرهنگ قرون وسطی با یکدیگراشتراک مساعی داشتند وهر دو براین نظر که باید به گذشته و خصوصا فرهنگ و فلسفه به جا مانده از ان دوران به دیدی انتقادی نگاه کرد. همین اصل موجب شد تا پترارک بجای پذیرش نظریات فلسفی و اجتماعی ارسطو به اعتقادات افلاطون گرایش پیدا کند.
در حوالی قرن شانزدهم تفکراومانیسم که حدود دو قرن درپشت دیوارهای تمدن ایتالیائی محصور مانده بود راه خود را به کشورهای دیگر باز کرد و درابتدا به هلند و سپس دیگر کشورهای اروپا نفوذ کرد. هم زمان با نفوذ این تفکر، رشد و گسترش فرهنگ و هنر در تمامی اروپا جاری و ساری شد و اومانیست های سایر کشورها مدعی شدند که زیبایی، ظرافت، فصاحت، بلاغت، هنر و ادبیات در انحصار تمدن ایتالیایی نیست. نهضت اومانیستی، چنان که پیشترهم اشاره شد، بر پایه انتقاد از فلسفه اسکولاستیکی قرون وسطی رشد کرد و بر اساس طرد آن چه که تا آن زمان مقدس انگاشته می شد نظرات خود را بیان می کرد.
شاید اولین بار که کلمه " رنسانس " به عنوان دورانی از تاریخ با هویت و مشخصات ویژه استفاده شد مربوط باشد به کتابی به همین نام که توسط ژول میشله نوشته شده است و تلاش کرده است تا عناصراصلی و بسترهای پیدایش رنسانس را مورد تحليل و بررسی قرار دهد. در قرن نوزدهم این بررسی ها اوج گرفت و سعی شد درهمه زمینه ها علل پیدایش رنسانس در جامعه آرام وسطی تجزیه و تحلیل گردد. ژول میشله معتقد بود که اولین پایه گذاران تفکر رنسانسی در قرون وسطی افرادی چون مارتین لوتر و جان کالون در مباحث اخلاقی و انسانی و هنرمندانی از قبیل برنولچی و داوینچی که مبانی آشتی هنر و عقل را پی ریختند بودند.
به هر تقدیر، آن چه که مسلما دوران نوزائی را از دوران کهن متمایز می کند همانا بازخوانی سنت ها و ارزش های کهن با نگرشی جدید و نقد و داوری در مورد آنها به عنوان موضوعات نقد پذیر است که بیش از همه پایه های نگاه سنتی به مذهب را نشانه گرفت و با پالایش آن دیدگاه ها و رسومات جدیدی را بنا نهاد. به عنوان مثال همان، مسیحیتی که در پی جنگ های صلیبی و قتل صدها هزار مسلمان و یهودی در مناطق مختلف اروپا، ناگهان در پروتستانیزم به نوعی خود را از آن همه خون ها که ریخته شد بری می کند و همه را به صلح و آرامش و صبر و ایمان دعوت می کند و همه را به تساوی و برادری می خواند. فراموش نکنیم که این همان مسیحیت خونخوار است که مثله کردن، آتش زدن و مصلوب کردن از معمولی ترین تنبیه های افرادی بود که کمی ازعقاید کلیسا منحرف می شدند.
در حوالی قرن شانزدهم تفکراومانیسم که حدود دو قرن درپشت دیوارهای تمدن ایتالیائی محصور مانده بود راه خود را به کشورهای دیگر باز کرد و درابتدا به هلند و سپس دیگر کشورهای اروپا نفوذ کرد. هم زمان با نفوذ این تفکر، رشد و گسترش فرهنگ و هنر در تمامی اروپا جاری و ساری شد و اومانیست های سایر کشورها مدعی شدند که زیبایی، ظرافت، فصاحت، بلاغت، هنر و ادبیات در انحصار تمدن ایتالیایی نیست. نهضت اومانیستی، چنان که پیشترهم اشاره شد، بر پایه انتقاد از فلسفه اسکولاستیکی قرون وسطی رشد کرد و بر اساس طرد آن چه که تا آن زمان مقدس انگاشته می شد نظرات خود را بیان می کرد.
شاید اولین بار که کلمه " رنسانس " به عنوان دورانی از تاریخ با هویت و مشخصات ویژه استفاده شد مربوط باشد به کتابی به همین نام که توسط ژول میشله نوشته شده است و تلاش کرده است تا عناصراصلی و بسترهای پیدایش رنسانس را مورد تحليل و بررسی قرار دهد. در قرن نوزدهم این بررسی ها اوج گرفت و سعی شد درهمه زمینه ها علل پیدایش رنسانس در جامعه آرام وسطی تجزیه و تحلیل گردد. ژول میشله معتقد بود که اولین پایه گذاران تفکر رنسانسی در قرون وسطی افرادی چون مارتین لوتر و جان کالون در مباحث اخلاقی و انسانی و هنرمندانی از قبیل برنولچی و داوینچی که مبانی آشتی هنر و عقل را پی ریختند بودند.
به هر تقدیر، آن چه که مسلما دوران نوزائی را از دوران کهن متمایز می کند همانا بازخوانی سنت ها و ارزش های کهن با نگرشی جدید و نقد و داوری در مورد آنها به عنوان موضوعات نقد پذیر است که بیش از همه پایه های نگاه سنتی به مذهب را نشانه گرفت و با پالایش آن دیدگاه ها و رسومات جدیدی را بنا نهاد. به عنوان مثال همان، مسیحیتی که در پی جنگ های صلیبی و قتل صدها هزار مسلمان و یهودی در مناطق مختلف اروپا، ناگهان در پروتستانیزم به نوعی خود را از آن همه خون ها که ریخته شد بری می کند و همه را به صلح و آرامش و صبر و ایمان دعوت می کند و همه را به تساوی و برادری می خواند. فراموش نکنیم که این همان مسیحیت خونخوار است که مثله کردن، آتش زدن و مصلوب کردن از معمولی ترین تنبیه های افرادی بود که کمی ازعقاید کلیسا منحرف می شدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر