۲۴ مهر ۱۳۸۳

لنسان سنتی / انسان مدرن - ادامه

انسان سنتی/ انسان مدرن - قسمت پنجم
ولی آنچه که تفکر روشنگری را در بنیان خود دچار تحول جدی کرد، تغییر دیدگاه هایی بود که در فلسفه و جهان بینی پیدا شد و آنچنان شالوده های جهان بینی دوران ما بعد خود را متحول کرد که هنوز بسیاری از متفکران بر این باورند که بنیان گذار تفکر نوین از همان دوران سرچشمه می گیرد. در این میان از نام دو نفر نمی توان بسادگی گذشت. رنه دکارت ( قرن شانزده و هفده ) فیلسوف و ریاضی دان فرانسوی که با شک کردن به همه چیز و دور ریختن تمامی اطلاعات بدون پایه سعی کرد به بدیهیاتی دست یابد تا بر آنها شالوده آگاهی های خود پایه ریزد و اینکه تا چه حد موفق بوده و نظر دیگر فلاسفه هم عصر یا متاخر آن چه بوده است بماند. اما همین نکته که شک به آنچه قرن ها بدیهی بوده است و نقد اصول تغییر ناپذیر گذشته چیزی است که نباید بسادگی از آن گذشت چرا که اساس مدرنیته را در خود نهفته دارد. دیگری فرانسیس بیکن ( قرن شانزدهم ) ایتالیایی است که با تئوری جدایی فلسفه از الهیات اولین مبانی نظری تفکیک شئونات مذهب از علم و فلسفه را بنیان نهاد. او معتقد بود که فلسفه باید کاملا متکی بر عقل باشد و آنجا که احکام دینی در نظر عقل محض کاملا نامعقول نماید، هم آنجاست که ایمان در حد اعلی آن به پیروزی رسیده است. او قائل به فلسفه عملی بود و بر این اعتقاد بود که بشر توسط اکتشافات و اختراعات خود می تواند و باید بر نیروهای طبیعت غالب شود.
در اینجا نکته ای حائز اهمیت است و آن نشو و نمای اولین تفکیک ها در مباحث نظری است. تا پیش از آن همه موضوعات نظری به هر شکل در دل مکاتب مذهبی رشد می کرد و تعلیم داده می شد. حتی علم نیز از این قاعده مستثنی نبود به این معنا که مدارس عهد وسطی و حتی تا حوالی قرن چهاردهم همه چیز را در کنار درس اصلی یعنی مباحث و مسائل مذهبی تعلیم می دادند و به همین دلیل هر آنچه در این مکاتب آموزش داده می شد ناخودآگاه از فیلتز انگیزیسیون می گذشت تا ناگهان کلام کفر آلود شایع نشود. اینک اما در نظریه بیکن ماجرا فرق کرده است، او تفکیک مذهب را از علم و فلسفه خواستار شده و تا آنجا پیش می رود که بجز استدلال در مورد وجود خدا مابقی را به کشف و شهود که کاملا غیر علمی و غیر منطقی هستند می سپارد. انصافا باید اقرار کرد که این نظریه ریشه های خوبی را برای نظریه سکولاریسم گسترانده است!. او همچنین از جمله فلاسفه ای بود که مجددا استقرا را در برابر قیاس احیا کرد و پنج عادت فکری را بر شمرد و همگان را از آنها زنهار داد. با توجه به اهمیت این پنج موضوع اجازه می خواهم و آنها را از کتاب " تاریخ فلسفه غرب " مستقیما بازگو می کنم.
بیکن این عادات ناپسند فکری را به نام " بت " نامید و معتقد بود که آنها مردم را به اشتباه می اندازند. " بت های قبیله ای " ، آن عادت هایی است که فطری بشر است؛ از آن جمله خصوصا این عادت را ذکر می کند که بشر از پدیده های طبیعی نظمی بیش از آنچه واقعا در آنها موجود است انتظار دارد. " بت های غار " سبق ذهن های شخصی است که وجه مشخص شخص محقق است. " بت های بازاری " مربوطند به جبر کلمات و دشواری مصون داشتن ذهن از تاثیر آنها. " بت های تئاتر " آنایی هستند که به طرز تفکرهای مقبول و مرسوم مربوط می شوند و از این جمله به طبع ارسطو و مدرسیان برای بیکن بیش از همه قابل ذکرند. و دست آخر از " بت های مکاتب " نام می برد، که عبارتند از این گمان که فلان قانون کور ( مثلا قیاس به تعبیر وی ) می تواند جای قضاوت را بگیرد.
از نوشته بالا میتوان دریافت که این نظریات چقدر می تواند در شکل گیری ایده های جدید موثر باشد. بعد ها موضوعاتی بنام آفات شناخت و پس از آن شناخت علمی مورد بحث و بررسی محققان و فلاسفه قرار گرفت که شاید از گفته های بالا بی تاثیر نبوده اند.

انسان سنتی/ انسان مدرن - قسمت ششم
و اما در علم در اواخر قرن پانزدهم و اوایل قرن شانزدهم، کپرنیک کشیش که در تمامیت اعتقاد و ایمانش محلی از تردید نبود نظریه گردش سیارات بدور خورشید را در کتاب " در گردش افلاک " ( 1543 ) انتشار داد که ناخدا خواسته در بطن خود بر نظریه حاکم کلیسایی مبنی بر مرکزیت زمین برای همه کائنات خط بطلان کشید و زمین – به عنوان محل سلطنت مسیح – را از مقام شامخ خود پائین کشید و در حد یکی از صدها هزار نقطه نورانی در شب های آسمان تنزل داد. از سوی دیگر آنچه در کپرنیک بیشتر دارای اهمیت است روشی است که در رسیدن به نتیجه یک نظریه انجام می داد. او از طریق آزمایش و خطا و اندوختن تجربیات آنها به نتایج علمی دست یافت، آنچه که اکنون نیز به عنوان " روش علمی " شناخته و آموزش داده می شود. پیشتر روش رسیدن به نتایج علمی کشف و شهود بوده و به تعبیری بیشتر از طریق فلسفه بافی و استقراء و قیاس به نتیجه می رسیدند و نه از طریق آزمون و خطا. با دستیابی و شیوع همین نکته ساده تاریخ علوم جهان دستخوش تحولی آنچنان شد که انقلاب علمی قرن هفده و هجدهم مرهون کشف چنین روشی بوده است. در وصف شرایط اعلام نظریه کپرنیک همین کافی است که بگوییم هم کلیسای کاتولیک و هم کلیسای پروتستان بر علیه او شوریدند و بعد از آن در اواخر قرن شانزدهم تیکو براهه ( 1546-1601 ) با نیم رجعتی به نظریه کلیسایی، خورشید و ماه را به دور زمین گرداند و ستارگان را به دور خورشید!
ولی تیکو براهه نیز به نوبه خود اثری مثبت در تغییر روش علمی داشت و آن به دلیل روش مشاهده و رصد گیری ستارگان است. او ساليان سال اوضاع ستارگان را ثبت کرد و نمایشی از صبر و دقت علمی را نشان داد. کپلر ( 1571-1630 ) نیز که شاگرد او بود و از مشاهدات وی استفاده های بسیار کرد توانست کشف سه قانون حرکت سیارات را از روی آن مشاهدات به نام خود ثبت کند. یکی از سه قانون گردش سیارات حرکت با سرعت متغیر آنها بود که سبب حیرت عالمان سنتی می شد، چرا که از نظر آنها سیر گاه خرامان و گاه شتابان سیارات با وقار و متانت آنها مغایرت داشت! دیگر قانون حرکت سیارات آنها را بر مدار بیضی حرکت می داد که منطق کلاسیک آن را بر نمی تابید چرا که زیبایی شناسی کلاسیک در حرکت اجرام آن را دایروی می پنداشت و نمی پذیرفت که افلاک در یک شکل غیر منطبق بر زیباشناسی حرکت کنند. این ماجراها که هر یک سالها مصروف قبول و جا افتادن آن در میان مذهبیون و عامه شد نمونه هایی بودند از آنچه که بر نظریه های نوین در زمان خود گذشت. ولی به هر حال رشد و شکوفایی نظریه های نوین علمی که از همین دوران آغاز شد، راه خود را در میان ناملایمات و مقاومت های حکومت باز کرد و به نهضت شکوفایی علمی منجر شد که اگر چه در قرن پانرده و شانزدهم آغاز شد ولی تا اواسط قرن هفدهم خود را به تمامی نمایش نداد.
پس از این دو تن – کپرنیک و کپلر – که در نجوم تحولات را آغاز کردند، گالیله ( 1564-1642 ) مسئولیت انتقال تاریخی از نجوم به فیزیک را به عهده گرفت تا موثر ترین نظریه علمی و بزرگ ترین نابغه عصر شکوفایی دوران علم پا به عرصه وجود بگذارد. او کسی نیست بجز ایزاک نیوتن ( 1642-1727 ) که نظریاتش در فیزیک، نجوم و ریاضیات تاثیری انکار ناپذیر بر کلیه نظریات و دیدگاه های علمی و فلسفی در دوران خود و بعد از آن بود. ولی گالیله از جاذبه مطرح شده در قانون سوم کپلر جاذبه و شتاب را استنتاج کرد که از یک سو به حرکت غیر دایروی و سرعت نایکنواخت اجرام سماوی باز می گشت و از سوی دیگر به چند و چون سقوط اجسام در زمین ارتباط داشت. یک طرف نجوم و طرف دیگر قوانین فیزیک. تعریف " شتاب یعنی تغییر سرعت در مقدار و یا جهت " شیرازه نظریه گالیله بود که به نظر متاخرین در این باب متفاوت بود. نظریه قدما می گفت که حرکت طبیعی اجسام سماوی دایره است و حرکت اجسام زمینی خط مستقیم و اگر جسم زمینی را به حال خود بگذاریم کم کم خواهد ایستاد. گالیله اما می گفت که هر جسمی فارغ از سماوی یا زمینی اگر نیروی خارجی بر آن اعمال نشود در حرکت مستقیم خود با سرعت ثابت ادامه خواهد داد و نیروی اعمالی می تواند در راستا و یا در سرعت آن جسم تغییر حاصل کند که در هر دو صورت شتاب نامیده می شود. همچنین او قانون شتاب را کشف کرد و آن مثال معروف سقوط پر و گلوله در خلاء در اثبات همین موضوع است. او در این مورد دست به یک تصور علمی زد و فرض کرد که اگر بتوان ستونی بدون هوا ایجاد کرد این دو جسم در یک زمان و با یک سرعت به زمین خواهند رسید. این امر محقق نشد مگر زمانی که در تاریخ 1654 ماشین تخلیه هوا اختراع شد و صحت نظر گالیله تائید شد. در همان زمان این امکان نیز به وجود آمد تا شتاب جاذبه زمین اندازه گیری شود. او قوانین حرکت پرتابی را که اکنون به عنوان یک مسئله کلاسیک در دبیرستان ها تدریس می شود را نیز کشف کرد.

انسان سنتی/ انسان مدرن - قسمت هفتم
حتما بیاد دارید که گالیله -اگر نه اولین- ولی از جمله اولین کسانی بود که استفاده از تلسکوپ را به معنای واقعی عملیاتی کرد و با آن نتایجی گرفت که کلیسا را چندان خوش نیامد و موجب محاکمه او شد. او چرخش زمین را اعلام کرد و نشان داد که تعداد سیارات منظومه شمسی هفت نیست. فرموش نکنیم که عدد هفت به مراتب بیش از اعتقادات ما، در مسیحیت مقدس است و همین امر به نوعی به سخره گرفتن مقدسات آن دوران محسوب می شد. برتراند راسل در مورد محاکمه گالیله و پس از آن چنین می گوید: " تفتیش عقاید توانست که حیات علم را در ایتالیا پایان دهد، و از آن پس تا قرن ها علم در آن سرزمین احیا نشد؛ اما نتوانست مانع مردم در قبول نظریه مرکزیت خورشید شود و با حماقت خود صدمات سنگینی به کلیسا زد. اما خوشبختانه کشورهای پروتستانی نیز وجود داشتند و در آن کشورها روحانیان هر اندازه هم مایل و مشتاق بودند که علم را از پیشرفت باز دارند، باز نمی توانستند زمام دولت را بدست بگیرند..." و این از برکات کارهای ماتین لوتر بود.
حضور نیوتن ( 1642-1727 ) و قوانین سه گانه مکانیک کلاسیک او - که الحق به تمامی مدیون گالیله است – و قانون جاذبه عمومی او در واقع تیر خلاصی بود که به نگاه سنتی زمین به عنوان مرکز همه کائنات زده شد و معلوم شد که زمین هم چون همه اجرام قابل رویت و غیر قابل رویت تابع قوانین کاملا ثابت و خشک مکانیک است و با فرمولهای ریاضی قابل محاسبه و پیش بینی است. این بود حاصل صدها سال مبارزه دانشمندان برای اثبات علمی مطالبی که اکنون به عنوان بدیهیات مطرح می شود. جنگی تمام عیار که توسط ژنرالی تمام ستاره چون نیوتن خاتمه یافت، اما هر جنگ و پیروزئی در خود یک دیکتاتوری را پرورش می دهد : " پیروزی نیوتن چنان کامل و قطعی بود که بیم آن می رفت که نیوتن ارسطوی ثانی شود و بصورت مانعی بزرگ و دست نیافتنی در برابر پیشرفت در آید. در انگلستان یک قرن از مرگ او گذشت تا مردم توانستند خود را آن اندازه از زیر سلطه اش بدر آورند که بتوانند در زمینه هایی که مورد بحث و تحقیق او قرار گرفته بود، دست به کارهای تازه بزنند."
درهمین دوران بود که با اهمیت یافتن اندازه گیری، ابزارهای سنجش نیز رشد کردند. میکروسکوپ (1590 )؛ تلسکوپ ( 1608 ) توسط لیپراشی؛ دماسنج توسط گالیله ( احتمالا )؛ هواسنج توسط توریچلی شاگرد گالیله؛ ماشین تخلیه هوا ( قرن هفدهم ) توسط گریک؛ و تکمیل ساعت به عنوان ابزار سنجش زمان درهمین دوران ساخته و شناخته شد. بجزعلوم نجوم و مکانیک درعلوم دیگر نیز وضع چندان بدتر نبود و درهمان عصر کشفیات زیادی به ثبت رسید که همگی ناخودآگاه در فروپاشی امپراطوری کلیسا اثرات انکار ناپذیری داشت که از آن میان می توان کشف مغناطیس؛ کشف اسپرماتوزوئید و شناسایی قانون بویل در مورد ارتباط فشار، حجم و دمای گازها اشاره کرد.
ولی آن چه از همه بیشتر در مبانی نظری علوم و حکمت مدرنیته موثر واقع شد مسلما تحولاتی بود که در نگرش های فلسفی در این دوران ایجاد شد که البته از انقلاب های فنی و زیست شناسی تاثیرات بسزایی کسب کرده بود. شاهد این مدعا رنه دکارت ( 1596-1650 ) است که به حق واضع فلسفه جدید نام گرفته است. او که یک ریاضی دان و هندسه شناس بود - هندسه تحلیلی از اختراعات اوست و فرموش نکنیم که مختصات دکارتی، همان دو محور عمود بر هم، پایه اندازه گیری و شناسایی اجسام است - و با مسائل مکانیک دوره خودش هم آشنائی کافی داشت و گاهی هم سعی کرد در زیست شناسی و طب دست ببرد، در مجموع زندگی طولانی نداشت. او را بیشتر به شک معروفش می شناسند " من فکر می کنم پس هستم " ولی این تنها محصول ذهن فلسفی او نبود که پایه ای بود تا مبحث شناخت دنیای خارج از انسان بررسی و نقد شود. به همین ترتیب " شناخت شناسی " و بررسی حوزه توانائی های انسان در رسیدن به واقعیت جهان خارج نیز ازهمین جمله استنتاج شد.
انسان سنتی/ انسان مدرن - قسمت هشتم
دکارت که درس خوانده مکتب یسوعی " لافلش " است از همان کودکی پس از آنکه بر همگان مشخص شد به دلیل ضعف جسمانی ناشی از سرایت سل هنگام تولد قادر به برخاستن صبح زود نیست، به وی اجازه دادند تا کمی دیرتر در کلاس های صبح شرکت کند و این فرصت مغتنمی بود برای کودک اهل مطالعه تا کتاب ها را یکی پس از دیگری تمام کند و همان ها در بزرگسالی پشتوانه مناسبی برای ارائه نظریاتش در کتاب های مختلف شد. کتاب های مهم او " اصول فلسفه " که در آن نظریات علمی خود را منتشر کرد ( 1644 )؛ " مقالات فلسفی " در باره عدسی ها و هندسه (1637 )؛ و کتاب های " گفتار در روش " ( 1637 ) و " تفکرات " ( 1642 ) که در آنها پایه فلسفه خود را براساس شک می ریزد. در این دو کتاب ابتدا به دنبال زمینه ای مطمئن برای پایه ریزی اصول شناخت می گردد و به همین منظور به هر آنچه می تواند شک کند می پردازد " و چون پیش بینی می کند که این جریان مدتی بطول خواهد کشید، عزم می کند که در این مدت رفتار خود را مطابق قواعدی که مورد قبول عموم است تنظیم کند. این کار باعث می شود تا عواقب محتمل تشکیکات او در عمل مانع عمل ذهنش نباشد. "
او در رساله معروف به گفتار در روش، دكارت نخستين اصلی را اعلام داشت كه به تنهايی كافی بود همه طرفداران اصول ديرين را به دشمنی با او برانگيزد; خصوصا آنكه رساله مذكور به زبان ساده فرانسوی نوشته شده بود، و همه كس ميتوانست آن را درك كند. دكارت در اين رساله چنين نوشته است كه ميخواهد همه اصول را رد كند، همه مراجع، مخصوصا ارسطو، را كنار بگذارد، و همه چيز را مورد ترديد قرار دهد. همچنين ميگويد: "علت عمده خطاهای ما در پيشداوريهای زمان كودكی ماست... اصولی كه من در جوانی آنها را پذيرفتم، بی آنكه درباره حقيقت آنها تحقيق كرده باشم." اما اگر همه چيز را مورد ترديد قرار ميداد، از كجا ميتوانست شروع كند. او در ابتدا از حواس خود شروع می کند " آیا میتوانم شک کنم که در اینجا کنار آتش نشسته ام و یک قبا به تن دارم؟ آری، زیرا که گاهی خواب دیده ام که اینجا نشسته ام، و حال آنکه در واقع برهنه در رختخواب بوده ام. بعلاوه دیوانگان گاه دچار توهماتی می شوند، پس ممکن است من هم دچار چنین وضعی باشم."
او سپس به عنصر رویا می پردازد که تصویر اشیائ واقعی هستند که می تواند دخل و تصرف هایی در آنها صورت گرفته باشد " ممکن است اسب بال داری در خواب ببینید، اما این خواب را فقط سبب می بینید که اسب و بال را جداگانه دیده اید " و نتیجه می گیرد که طبیعت متجسم بطور کلی، که شامل موضوعاتی از قبیل امتداد و قدر و عدد می شود، کمتر از اعتقاد به اشیاء جزئی می تواند مورد تردید واقع شود. پس حساب و هندسه حتی در مورد اشیاء جزئی سر و کار ندارند، از فیزیک و نجوم متیقین ترند. و سپس به این نتیجه می رسد که در حساب و هندسه هم می توان شک کرد " شاید هر وقت من می خواهم اضلاع مربع را بشمارم، یا دو را با سه جمع کنم، خدا باعث می شود که اشتباه کنم." و پس از یک استنتاج طولانی در مورد ناصواب بودن چنین نامهربانی به خداوند بدنبال دستاویز دیگری برای شک کردن می گردد: " اما یک چیز باقی می ماند که نمی توانم در آن شک کنم، و آن اینکه اگر من وجود نمی داشتم، هیچ شیطانی هر چند زیرک، نمی توانست من را بفریبد. ممکن است من بدن نداشته باشم و این بدن وهمی بیش نباشد؛ اما اندیشه غیر از این است."
و چنین بود که هسته اصلی نظریه دکارت متولد شد " می اندیشم، پس هستم ". او با این نظریه روح را بر ماده ارجحیت داد و مهم تر از آن " ذهن من " را از دیگر اذهان قابل اتکاء تر دانست. هم بر این اصل آنچه که به عنوان دیگر نتیجه فلسفه دکارتی قابل بررسی است آن است که " ماده، اگر هم در خارج از ذهن من موجود باشد و قابل شناخت هم باشد، علم بر آن از راه استنباط از آنچه از ذهن معلوم است حاصل می شود.". دکارت پس از آن به پایه ریزی فلسفه خود بر اساس شالوده اصلی منطق خود می پردازد و ابتدا " من " را از " ذهن من " نتیجه می گیرد و سپس به این قاعده کلی می رسد که: " هر چیزی که با وضوح بسیار و تمایز بسیار به تصور ما در آید صحیح است. " و البته خود اذعان می دارد که تصور کاملا واضح بسادگی قابل تشخیص نیست و شک کردن را معیار اندیشیدن می شناسد و اندیشه ها را به سه دسته تقسیم می کند : 1- آنهایی که فطری هستند؛ 2- آنهایی که خارجی اند و از بیرون می آیند؛ 3- آنهایی که من اختراع می کنم. اندیشه در اصطلاح دکارت به مدرکات حسی اطلاق می شود.

هیچ نظری موجود نیست: