جمهوري جمهوري ها - قسمت هفتم
8- نفي خشونت و صلحطلبي[Peace-seeking]: خشونت بخش سياه تاريخ بشري را تشكيل ميدهد. نفي خشونت و برقراري صلح و آرامش بايد به عنوان سياست اصلي كليه دولتها و گروهها و افراد اتخاذ شود. هيچ مسالهاي با خشونت حل نخواهد شد. با خشونت ميتوان ديگري را وادار به تسليم [Submission] كرد، اما خشونت قادر به پديدآوردن رضايت [consent] نميباشد. با خشونت ميتوان جسم ديگري را به سيطره درآورد، اما با خشونت نميتوان در ديگري باور [belief] ايجاد كرد. براي واداشتن ديگري به انجام كاري از سه روش ميتوان بهره برد:
الف- نيروهاي باوراننده [استدلال و برهان]: بهترين روش براي ترغيب ديگري براي انجام كار، استفاده از عقلانيت و متقاعد كردن او با استدلال است. اگر ديگري متقاعد شود، باور در او ايجاد خواهد شد. وقتي باور در او ايجاد شود، احساس ديگر فرمانروايي [heteronomy] نميكند، بلكه احساس خودفرمانروايي [autonomy] ميكند. ديگر فرمانروايي در پروژه كانتي به معناي آن است كه فرد تحت تأثير قانون يا قوانيني خارج از خود قرار دارد. خودآئيني در فلسفه كانت به معناي آن است كه شخص بر مبناي قانون دروني خود عمل و حكم و حكومت ميكند.
ب- نيروهاي برانگيزاننده: اگر فرد يا گروهي به وسيله نيروهاي باوراننده مجاب نشد، از نظام برانگيزاننده [پاداشي] استفاده خواهد شد. پاداش و مجازات به عنوان انگيزه، به عنوان علت فرد را وا ميدارند تا بر اساس هزينه-فايده اقدام به انجام كار مورد مطالبه كنند.
ج- نيروهاي بازدارنده: استفاده از قوه قهريه و زندان بدترين روش براي وادار كردن ديگري به انجام كار يا ترك باور خود است. نظامهاي خودكامه با نيروهاي بازدارنده كار خود را پيش ميبرند و هيچگاه هيچ استدلالي براي سياستها، اقدامات و تصميمگيريهايشان ارائه نميكنند. اگر قرار است از توسل به خشونت پرهيز شود، از يك سو بايد افكار و رفتار نظام سياسي با نيازهاي عميق رواني مردم سازگار باشد و از ديگر سو براي مدعيات، استدلال قانعكننده ارائه كند. نظامي كه استدلالي براي برنامهها و اقداماتش ندارد و با نيازهاي عميق رواني مردم تحت حكومتش در ميافتد، چارهاي جز توسل به خشونت ندارد. خشونت يعني درد و رنج غيرلازم بر ديگري وارد آوردن. از اين رو هر چيزي كه باعث درد و رنج غيرلازم شود، مصداق خشونت محسوب خواهد شد: فرد، گروه، نهادها، قوانين. برخي از قوانين ماهيتاً خشن هستند، براي آنكه وقتي به اجرا گذارده ميشوند، درد و رنجهاي غيرضروري ايجاد ميكنند.
خشونت بايد نفي و طرد شود، چون خشونت مخالف عقلانيت است، ايجاد باور نميكند، بلكه فقط جسم ديگري را به تسليم وا ميدارد و به محض خلاصي از شر خشونت، ديگري از انجام كار خودداري خواهد كرد. خشونت نيازمند نظارت دائمي است. بدون نظارت دائمي، اين روش حتي كارآيي عملي ندارد. ديگري به دليل موازنه نابرابر قدرت، تحت سلطه زور وادار به انجام كار ميشود. از نظر فرد، خواستهها و مطالبات، معقول نيستند. اما بر اساس زور مجبور به انجام كار است. فرد كوشش خواهد كرد تا با افزايش قدرت خود، از انجام كاري كه به زور از او خواستهاند، خودداري نمايد. بدين ترتيب خشونت موجد خشونت ميشود و قرباني خشونت را وارد گردونه قدرت-خشونت ميكند. اما خشونت با خشونت از بين نخواهد رفت. عقل استدلالي و گفتوگو بايد جايگزين خشونت شود.
گفت وگوي استدلالي هميشه به نتيجه نميرسد و نبايد گمان كرد كه هميشه، ميتوان ديگران را از راه استدلال متقاعد كرد. براي اينكه ممكن است توان طرفين از نظر قوت ادله به يك اندازه باشد و هيچيك از طرفين نتواند طرف مقابل را با نيروي استدلال قانع كند. اما گفتوگوي استدلالي ميتواند از خشونت جلوگيري نمايد. ميتوان از طريق قرارداد يك رأي را به كرسي نشاند و بدان عمل كرد.
در رابطه با خشونتورزي و جنگطلبي مايلم به يك نكته مهم اشاره نمايم. جنگطلبان امروزه با استناد به دين به جنگ ديگران مي روند يا دست به عمليات انتحاري ميزنند. يك چيز مسلم است. حضرت مسيح نه مرد ميدان جنگ و رزم بود، نه كسي را به جنگ و جهاد فراخواند و نه شمشير به روي كسي كشيد. او صلح را موعظه ميكرد: "خوشا به حال صلح دهندگان، زيرا فرزندان خدا خوانده خواهند شد... شنيدهايد كه گفته شده: چشم به عوض چشم و دندان عوض دندان، اما من به شما ميگويم به كسي كه به تو بدي ميكند بدي نكن و اگر بر گونه راست تو سيلي ميزند گونه ديگر خود را به طرف او برگردان. هر گاه كسي تو را براي گرفتن پيراهنت به دادگاه بكشاند كت خود را هم به او ببخش. هرگاه شخصي تو را به پيمودن يك ميل راه مجبور نمايد دو ميل با او برو." چنين رويكردي كه در اديان شرقي نيز مانند آيين بودا مورد تأكيد فراوان است . به هيچ وجه راه به جنگ و ترور و خشونت نميگشايد.
از آنچه تا كنون آمد يك نكته روشن ميشود. اين كه اخلاق ضروري براي زيستن در دنياي فارغ از ستم و ظلم يك جنبه مركزي دارد: ضديت با خشونت.
براي مبارزه با تروريسم و خشونت در هر شكل آنها [تروريسم به معناي آدمكشي، گروگانگيري، تجاوز به حقوق و شان انساني، تروريسم در شكل سياستهاي حكومتي، تروريسم به عنوان ناديده گرفتن حقوق ملتها و ...] ما راهي جزء طرد و نفي خشونت نداريم.
حدود پنجاه سال پيش، يعني در نخستين دهههاي پس از جنگ دوم جهاني و شكست فاشيسم و نازيسم، به ويژه در ايام مشهور به "جنگ سرد" نظريه پردازان، متفكران، فيلسوفان و نويسندگان مشهوري چون ژان-پل سارتر، فرانتس فانون، هربرت ماركوزه از "خشونت انقلابي" در برابر خشونت ضدانقلاب دفاع ميكردند. آنان با يادآوري جنگهاي پارتيزاني در جنبش مقاومت ضد فاشيستي تاكيد ميكردند كه در برابر خشونت نظاممند و پيگير نيروهاي ارتجاعي، امپرياليسم و سرمايهداري پسين راهي جز توسل به خشونت انقلابي نيست. فانون با تكيه به تجربه مبارزاتي مردم الجزاير در پيكار عليه استعمار فرانسه مدام يادآور ميشد كه فقط به ياري خشونت انقلابي است كه ستمديده، استعمارزده و مردمي كه حقوق مسلم آنان ناديده گرفته شده خواهند توانست براي رهايي خودشان پيكار كنند. اصطلاح "خشونت آزادي بخش" از مفاهيمزاده انقلاب كوبا بود كه در ادبيات انقلابي آمريكاي لاتين [و جهان سوم] رايج شده بود. اما نكته اين جاست كه ستمديده، استعمارزده و انسان مظلوم و سركوب شده با گزينش خشونت [حتي اگر برچسبهاي انقلابي و آزاديبخش به آن اضافه شود] سلاح اصلي ستمگران، استعمارگران، ظالمان و سركوبكنندگان را به كار ميگيرد. تفاوت در اهدافي است كه اعلام ميشود و نه در روش خشن.
خشونت انقلابي ناگزير تر و خشك را با هم ميسوزاند. در برابر هر گناهكار يا مقصر [كسي كه شكنجهگر است، يا استثمارگر است يا....] همواره بيگناهاني هم قرباني ميشوند. كساني كه در بسياري موارد در صورت باخبر شدن از مكانيسم استعمار و استثمار با آن مخالف خواهند بود. كساني كه به هيچ رو به طور مستقيم نقشي در سركوب ندارند.
خشونت انقلابي نخست جانيان، شكنجهگران را مقصر ميداند و عليه آنان به كار ميرود، اما منطق خشونت گسترش آن است. به سرعت افرادي كه نقشي در جنايت ندارند نيز قرباني ميشوند. تاريخ انقلابها نشان ميدهد كه آن دادگاههايي كه براي اعدام يا معدوم كردن ظالمان نظم پيشين برپا شدند سرانجام چندان قدرت يافتند و باقي ماندند كه حتي رهبران انقلابي را رهسپار دنياي ديگر كردند. مدافعان خشونت انقلابي ميگويند كه متوجه اين نكته هستند كه در جريان خشونتورزي آنان افراد بيگناهي هم قرباني ميشوند اما چنين توجيه ميكنند كه اين هزينهاي ناگزير است و معمولاً اعلام ميكنند كه از "دستهاي آلوده" خويش شرمسارند.
اما اين شرمندگي زندگي را به قربانيان بيگناه باز نميگرداند. تا زماني كه مبارزه عليه حكومت ظلم و جور ادامه دارد، نظريهپردازان خشونت كار خود را توجيه ميكنند، اما جايي كه مبارزه به نتيجه برسد منطق خشونت هم چنان در حال گسترش و تعمق باقي ميماند.
همواره كينه و انتقامجويي در كار است. افراد پليس مخفي و نيروهاي امنيتي، فرماندهان نظامي، سياستمداران اصلي نظام كهنه نخستين قربانيان هستند. اعلام اين كه ميشود آنان را بخشيد، يا به جاي اعدام به زندانها فرستاد در حكم همراهي با آنان يا دفاع از آنان محسوب ميشود. در شور و خشونت انقلابي كسي را ياراي دفاع از آنان نيست.
درست در اين لحظههاي تاريخي است كه بايد نشان داد اسلحه من با اسلحه ظالمان تفاوت دارد. اين جاست كه بايد به صراحت اعلام كرد: من ميبخشم.
ماندلا ميگفت كه ميبخشد. گاندي هم. آنان از هواداران راه خود ميخواستند كه با سلاح بخشش، شفقت و عطوفت كساني را كه سهم و نقشي در خشونت و جنايتهاي گذشته داشتند، رها كنند. يا حداكثر راهي زندانها به حكم قوانيني روشن و صريح و متكي به ادله و شواهد يقيني كنند.
اين بخشش به معناي فراموشي نيست. ببخش و فراموش كن در نگاه نخست به معناي از ياد بردن مظالم است و نه گناه ظالم. براي اين كه در نظمي تازه به معناي واقعي كلمه در جهاني عاري از خشونت زندگي كنيم بايد مظالم را به ياد بسپاريم. اين جا خاطره و حافظه در جهت بخشش به كار ميآيند. ميبخشم اما از ياد نميبرم. اصل من ببخش و فراموش نكن است. براي اين كه نميخواهم ظلم تكرار شود بايد به ياد بسپارم كه زماني ظلم روي داده است. براي اين كه راه را بر خشونت ببندم بايد به تاكيد بگويم و در خاطرهام نقش ببندد كه زماني در نظمي خشن به سر برده بودم.
ميتوانم آدمهايي را كه خود زادهي شرايط غيرانسانياند [و به بقاي آن شرايط هم ياري رساندهاند] ببخشم. آنان را مسئول شرايطي ندانم كه خودشان را آفريده است. باشد. آنها را ميبخشم اما فراموش نميكنم كه آن شرايط چگونه پديد آمده بودند و از چه راههاي غيرانسانياي، آدمها را تبديل به موجوداتي از خودبيگانه ميكردند.
مبارزه عليه خشونت به معناي فراموشي خشونت نيست. برعكس از ما ميخواهد كه همواره به ياد داشته باشيم. به قول پل ريكور انسان اخلاقي و متعهد در حافظه خود آن همه آواهاي انسانهاي مظلوم را از پشت حصارهاي زندانها، اردوگاهها، شكنجهها ميشنود و نميگذارد كه اين صدا يعني آواي وجدان او خاموش شود.
ببخش و فراموش نكن شرط لازم گذار از اقتدارگرايي به دموكراسي است. بخشش، نه تنها امري انساني- اخلاقي است، بلكه بدون آن، دموكراسي پا نخواهد گرفت. ديكتاتورها و جنايتكاران را، پس از كشف حقيقت، ميبخشيم تا دموكراسي ايجاد شود. خشم و كينه و نفرت، دموكراسي ساز نيستند. ببخش و فراموش نكن، يكي از اصول اصلي انسانهاي دموكرات است.
الف- نيروهاي باوراننده [استدلال و برهان]: بهترين روش براي ترغيب ديگري براي انجام كار، استفاده از عقلانيت و متقاعد كردن او با استدلال است. اگر ديگري متقاعد شود، باور در او ايجاد خواهد شد. وقتي باور در او ايجاد شود، احساس ديگر فرمانروايي [heteronomy] نميكند، بلكه احساس خودفرمانروايي [autonomy] ميكند. ديگر فرمانروايي در پروژه كانتي به معناي آن است كه فرد تحت تأثير قانون يا قوانيني خارج از خود قرار دارد. خودآئيني در فلسفه كانت به معناي آن است كه شخص بر مبناي قانون دروني خود عمل و حكم و حكومت ميكند.
ب- نيروهاي برانگيزاننده: اگر فرد يا گروهي به وسيله نيروهاي باوراننده مجاب نشد، از نظام برانگيزاننده [پاداشي] استفاده خواهد شد. پاداش و مجازات به عنوان انگيزه، به عنوان علت فرد را وا ميدارند تا بر اساس هزينه-فايده اقدام به انجام كار مورد مطالبه كنند.
ج- نيروهاي بازدارنده: استفاده از قوه قهريه و زندان بدترين روش براي وادار كردن ديگري به انجام كار يا ترك باور خود است. نظامهاي خودكامه با نيروهاي بازدارنده كار خود را پيش ميبرند و هيچگاه هيچ استدلالي براي سياستها، اقدامات و تصميمگيريهايشان ارائه نميكنند. اگر قرار است از توسل به خشونت پرهيز شود، از يك سو بايد افكار و رفتار نظام سياسي با نيازهاي عميق رواني مردم سازگار باشد و از ديگر سو براي مدعيات، استدلال قانعكننده ارائه كند. نظامي كه استدلالي براي برنامهها و اقداماتش ندارد و با نيازهاي عميق رواني مردم تحت حكومتش در ميافتد، چارهاي جز توسل به خشونت ندارد. خشونت يعني درد و رنج غيرلازم بر ديگري وارد آوردن. از اين رو هر چيزي كه باعث درد و رنج غيرلازم شود، مصداق خشونت محسوب خواهد شد: فرد، گروه، نهادها، قوانين. برخي از قوانين ماهيتاً خشن هستند، براي آنكه وقتي به اجرا گذارده ميشوند، درد و رنجهاي غيرضروري ايجاد ميكنند.
خشونت بايد نفي و طرد شود، چون خشونت مخالف عقلانيت است، ايجاد باور نميكند، بلكه فقط جسم ديگري را به تسليم وا ميدارد و به محض خلاصي از شر خشونت، ديگري از انجام كار خودداري خواهد كرد. خشونت نيازمند نظارت دائمي است. بدون نظارت دائمي، اين روش حتي كارآيي عملي ندارد. ديگري به دليل موازنه نابرابر قدرت، تحت سلطه زور وادار به انجام كار ميشود. از نظر فرد، خواستهها و مطالبات، معقول نيستند. اما بر اساس زور مجبور به انجام كار است. فرد كوشش خواهد كرد تا با افزايش قدرت خود، از انجام كاري كه به زور از او خواستهاند، خودداري نمايد. بدين ترتيب خشونت موجد خشونت ميشود و قرباني خشونت را وارد گردونه قدرت-خشونت ميكند. اما خشونت با خشونت از بين نخواهد رفت. عقل استدلالي و گفتوگو بايد جايگزين خشونت شود.
گفت وگوي استدلالي هميشه به نتيجه نميرسد و نبايد گمان كرد كه هميشه، ميتوان ديگران را از راه استدلال متقاعد كرد. براي اينكه ممكن است توان طرفين از نظر قوت ادله به يك اندازه باشد و هيچيك از طرفين نتواند طرف مقابل را با نيروي استدلال قانع كند. اما گفتوگوي استدلالي ميتواند از خشونت جلوگيري نمايد. ميتوان از طريق قرارداد يك رأي را به كرسي نشاند و بدان عمل كرد.
در رابطه با خشونتورزي و جنگطلبي مايلم به يك نكته مهم اشاره نمايم. جنگطلبان امروزه با استناد به دين به جنگ ديگران مي روند يا دست به عمليات انتحاري ميزنند. يك چيز مسلم است. حضرت مسيح نه مرد ميدان جنگ و رزم بود، نه كسي را به جنگ و جهاد فراخواند و نه شمشير به روي كسي كشيد. او صلح را موعظه ميكرد: "خوشا به حال صلح دهندگان، زيرا فرزندان خدا خوانده خواهند شد... شنيدهايد كه گفته شده: چشم به عوض چشم و دندان عوض دندان، اما من به شما ميگويم به كسي كه به تو بدي ميكند بدي نكن و اگر بر گونه راست تو سيلي ميزند گونه ديگر خود را به طرف او برگردان. هر گاه كسي تو را براي گرفتن پيراهنت به دادگاه بكشاند كت خود را هم به او ببخش. هرگاه شخصي تو را به پيمودن يك ميل راه مجبور نمايد دو ميل با او برو." چنين رويكردي كه در اديان شرقي نيز مانند آيين بودا مورد تأكيد فراوان است . به هيچ وجه راه به جنگ و ترور و خشونت نميگشايد.
از آنچه تا كنون آمد يك نكته روشن ميشود. اين كه اخلاق ضروري براي زيستن در دنياي فارغ از ستم و ظلم يك جنبه مركزي دارد: ضديت با خشونت.
براي مبارزه با تروريسم و خشونت در هر شكل آنها [تروريسم به معناي آدمكشي، گروگانگيري، تجاوز به حقوق و شان انساني، تروريسم در شكل سياستهاي حكومتي، تروريسم به عنوان ناديده گرفتن حقوق ملتها و ...] ما راهي جزء طرد و نفي خشونت نداريم.
حدود پنجاه سال پيش، يعني در نخستين دهههاي پس از جنگ دوم جهاني و شكست فاشيسم و نازيسم، به ويژه در ايام مشهور به "جنگ سرد" نظريه پردازان، متفكران، فيلسوفان و نويسندگان مشهوري چون ژان-پل سارتر، فرانتس فانون، هربرت ماركوزه از "خشونت انقلابي" در برابر خشونت ضدانقلاب دفاع ميكردند. آنان با يادآوري جنگهاي پارتيزاني در جنبش مقاومت ضد فاشيستي تاكيد ميكردند كه در برابر خشونت نظاممند و پيگير نيروهاي ارتجاعي، امپرياليسم و سرمايهداري پسين راهي جز توسل به خشونت انقلابي نيست. فانون با تكيه به تجربه مبارزاتي مردم الجزاير در پيكار عليه استعمار فرانسه مدام يادآور ميشد كه فقط به ياري خشونت انقلابي است كه ستمديده، استعمارزده و مردمي كه حقوق مسلم آنان ناديده گرفته شده خواهند توانست براي رهايي خودشان پيكار كنند. اصطلاح "خشونت آزادي بخش" از مفاهيمزاده انقلاب كوبا بود كه در ادبيات انقلابي آمريكاي لاتين [و جهان سوم] رايج شده بود. اما نكته اين جاست كه ستمديده، استعمارزده و انسان مظلوم و سركوب شده با گزينش خشونت [حتي اگر برچسبهاي انقلابي و آزاديبخش به آن اضافه شود] سلاح اصلي ستمگران، استعمارگران، ظالمان و سركوبكنندگان را به كار ميگيرد. تفاوت در اهدافي است كه اعلام ميشود و نه در روش خشن.
خشونت انقلابي ناگزير تر و خشك را با هم ميسوزاند. در برابر هر گناهكار يا مقصر [كسي كه شكنجهگر است، يا استثمارگر است يا....] همواره بيگناهاني هم قرباني ميشوند. كساني كه در بسياري موارد در صورت باخبر شدن از مكانيسم استعمار و استثمار با آن مخالف خواهند بود. كساني كه به هيچ رو به طور مستقيم نقشي در سركوب ندارند.
خشونت انقلابي نخست جانيان، شكنجهگران را مقصر ميداند و عليه آنان به كار ميرود، اما منطق خشونت گسترش آن است. به سرعت افرادي كه نقشي در جنايت ندارند نيز قرباني ميشوند. تاريخ انقلابها نشان ميدهد كه آن دادگاههايي كه براي اعدام يا معدوم كردن ظالمان نظم پيشين برپا شدند سرانجام چندان قدرت يافتند و باقي ماندند كه حتي رهبران انقلابي را رهسپار دنياي ديگر كردند. مدافعان خشونت انقلابي ميگويند كه متوجه اين نكته هستند كه در جريان خشونتورزي آنان افراد بيگناهي هم قرباني ميشوند اما چنين توجيه ميكنند كه اين هزينهاي ناگزير است و معمولاً اعلام ميكنند كه از "دستهاي آلوده" خويش شرمسارند.
اما اين شرمندگي زندگي را به قربانيان بيگناه باز نميگرداند. تا زماني كه مبارزه عليه حكومت ظلم و جور ادامه دارد، نظريهپردازان خشونت كار خود را توجيه ميكنند، اما جايي كه مبارزه به نتيجه برسد منطق خشونت هم چنان در حال گسترش و تعمق باقي ميماند.
همواره كينه و انتقامجويي در كار است. افراد پليس مخفي و نيروهاي امنيتي، فرماندهان نظامي، سياستمداران اصلي نظام كهنه نخستين قربانيان هستند. اعلام اين كه ميشود آنان را بخشيد، يا به جاي اعدام به زندانها فرستاد در حكم همراهي با آنان يا دفاع از آنان محسوب ميشود. در شور و خشونت انقلابي كسي را ياراي دفاع از آنان نيست.
درست در اين لحظههاي تاريخي است كه بايد نشان داد اسلحه من با اسلحه ظالمان تفاوت دارد. اين جاست كه بايد به صراحت اعلام كرد: من ميبخشم.
ماندلا ميگفت كه ميبخشد. گاندي هم. آنان از هواداران راه خود ميخواستند كه با سلاح بخشش، شفقت و عطوفت كساني را كه سهم و نقشي در خشونت و جنايتهاي گذشته داشتند، رها كنند. يا حداكثر راهي زندانها به حكم قوانيني روشن و صريح و متكي به ادله و شواهد يقيني كنند.
اين بخشش به معناي فراموشي نيست. ببخش و فراموش كن در نگاه نخست به معناي از ياد بردن مظالم است و نه گناه ظالم. براي اين كه در نظمي تازه به معناي واقعي كلمه در جهاني عاري از خشونت زندگي كنيم بايد مظالم را به ياد بسپاريم. اين جا خاطره و حافظه در جهت بخشش به كار ميآيند. ميبخشم اما از ياد نميبرم. اصل من ببخش و فراموش نكن است. براي اين كه نميخواهم ظلم تكرار شود بايد به ياد بسپارم كه زماني ظلم روي داده است. براي اين كه راه را بر خشونت ببندم بايد به تاكيد بگويم و در خاطرهام نقش ببندد كه زماني در نظمي خشن به سر برده بودم.
ميتوانم آدمهايي را كه خود زادهي شرايط غيرانسانياند [و به بقاي آن شرايط هم ياري رساندهاند] ببخشم. آنان را مسئول شرايطي ندانم كه خودشان را آفريده است. باشد. آنها را ميبخشم اما فراموش نميكنم كه آن شرايط چگونه پديد آمده بودند و از چه راههاي غيرانسانياي، آدمها را تبديل به موجوداتي از خودبيگانه ميكردند.
مبارزه عليه خشونت به معناي فراموشي خشونت نيست. برعكس از ما ميخواهد كه همواره به ياد داشته باشيم. به قول پل ريكور انسان اخلاقي و متعهد در حافظه خود آن همه آواهاي انسانهاي مظلوم را از پشت حصارهاي زندانها، اردوگاهها، شكنجهها ميشنود و نميگذارد كه اين صدا يعني آواي وجدان او خاموش شود.
ببخش و فراموش نكن شرط لازم گذار از اقتدارگرايي به دموكراسي است. بخشش، نه تنها امري انساني- اخلاقي است، بلكه بدون آن، دموكراسي پا نخواهد گرفت. ديكتاتورها و جنايتكاران را، پس از كشف حقيقت، ميبخشيم تا دموكراسي ايجاد شود. خشم و كينه و نفرت، دموكراسي ساز نيستند. ببخش و فراموش نكن، يكي از اصول اصلي انسانهاي دموكرات است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر