ده ماه بعد از آزادی از زندان، اکبر گنجی بماند یا برگردد؟ مسعود بهنود
مسعود بهنود
هنوز زودست که دشمنان آزادی و دموکراسی خوشحال شوند که با رفتن گنجی به خارج از کشور از دست يک مخالف سمج و از جان گذشته خلاص شدند. او هست و حضور دارد و يکی از شاهين های ترازوی حقوق بشر در ايران است
امروز درست ده ماه از روزی که اکبر گنجی، بعد نزديک به شش سال از زندان بيرون آمد می گذرد و درست ۱۹۰ روز از روزی که از کشور خارج شد. و يک ماهی می گذرد که درباره او سئوالی نمی شود. پيش از آن روزی نبود که به نحوی درباره او سخن نرود و پرسيده نشود "اکبر می خواهد چکار کند" يا "گنجی می خواهد برگردد؟" و يا برعکس "گنجی می خواهد بماند؟"، اين سئوال از داخل و خارج ايران بر سر همه کسانی می باريد که به نحوی با وی آشنا بودند. ازدحام سئوالات تکراری و بی پاسخ، در چهارمين ماه از حضور وی در خارج از کشور، همان زمان که در آمريکا بود، کم کم مفری يافت. "شنيده ام که گنجی می خواهد تلويزيون ماهواره ای راه بيندازد"، "شنيده ام که قصد دارد يک سازمان سياسی در خارج از کشور درست کند" " می گويند آمريکائی ها از وی دعوت کرده اند که رهبری جنبشی را به دست بگيرد".
و چنين است که می توان گفت پنج شش ماهی، از نيمه خرداد تا همين چندی قبل، گنجی که برای دريافت جايزه روزنامه نگار سال ۲۰۰۶ جهان از کشور خارج شد و راهی مسکو، و از آن جا به دعوت ايرانيان و مراکز دانشگاهی به چند کشور سفر کرد، خوراک تازه و دلشمغولی سياسی ايرانيان – بيش تر در ميان جمع چهارميليونی مهاجران و کم تر در ميان اهل سياست در داخل کشور – بود.
در همان ماه های اول، زمانی که بعض نفرات برای نزديک شدن به گنجی و ديدار با "اسوه مقاومت" و "مظهر قهرمان تاريخی پايداری در برابر ظلم" از خود شوق ها نشان می دادند و رنج سفر را به خود می خريدند و به استقبالش می رفتند، از شمال آمريکا تا جنوب اروپا در برابر آن اشتياق چيزی نبود، اين سئوال که گنجی آيا می خواهد بر گردد يا نه، مطرح بود. در حضور وی و يا در غيابش به هر مناسبت به ميان می آمد. ايجاد بحث می کرد. بحث هائی از سر محبت و دلسوزی هم برای گنجی و هم برای وطن. عده ای را نظر بر اين بود که وی بايد حتما برگردد، و بر می گردد. اين گروه معتقد بودند که هر نهال باروری محل رشد و زندگی اش همان خاکی است که در آن باليده. گروهی با اشاره به چند نام سابقا مشهور که با فشار نهادهای بين المللی از بند رسته و از کشور خارج شده و جايزه های معتبر حقوق بشری دريافت داشته اند می پرسيدند حالا آنان کجا هستند، نقش و اثرشان چيست. و از همين رو نتيجه می گرفتند که گنجی بايد برگردد. در نقطه مقابل گروهی از سر مهربانی و صلح دوستی معتقد بودند که گنجی کار خود کرده است، آن رنج ها که خود و خانواده اش کشيدند سهم اوست از جنبشی که ديگران هنوز سهم خود را در آن ادا نکرده اند. " چقدر معصومه خانم برود جلو زندان و دلش بتپد که آيا او زنده می ماند يا نه. بس است حالا ديگر نوبت ديگران است". عده ای هم عقلائی بر همين رای بودند. به نظر آنان جنبش ازادی بخش و دموکراسی خواهی ايران نياز به زبان باز و شفاف دارد، و چه کسی بهتر از گنجی برای چنين سخنگوئی، پس بهترست بماند و با بودنش نقطه اتحاد و اتفاقی بين گروه های مختلف باشد.
بخشی از گروه اول – هوادارانش بازگشت گنجی به وطن – نه که با استدلال های گروه دوم مخالفت داشته باشند اما می گفتند اين گنجی که ما می شناسيم از خطر پرهيز ندارد، از مرگ نمی هراسد و به حرف ما گوش نمی کند. هر چه هم بگوئيم، معلوم است که باز می گردد.
در اين ميان زمان می گذشت. و زمان در گذشت خود هر روز شفافيتی به فضا می داد و از جمله آن که گنجی سخن می گفت. مصاحبه می کرد و می نوشت. و در هر کدام از اين نوشتن ها عده ای از جمع علاقه مندان وی دور می شدند و از آن کم. گروه های دفاع از گنجی که در جريان اعتصاب غذای وی تشکيل شده بود آهسته آهسته و با هر حرفی که او زد، لاغر و کم تعداد شدند، البته گاه هم عده تازه ای می رسيدند و وی را تشويق می کردند. نه آن که ستادهای هواداری تصفيه شوند، بلکه عده ای ساکت می شدند، به فکر می افتادند. اما شعرها از حماسه خالی می شد. قهرمان ظاهر شده بود و راز سر به مهر نبود ديگر.
ماه های اول، در جريان ديدار گنجی از چند شهر اروپائی، او که نه به ديدار مناطق توريستی و ديدنی می رفت و نه موزه ای و مرکزی را می ديد، بلکه مدام در حال مصاحبه و توضيح برای برنامه های آينده و پاسخ گوئی به کسانی بود که داشتند برنامه می گذاشتند که به شهری دعوتش کنند، هر جا می رفت چند هزار نفری گرد می آمدند تا قهرمان خودشان را ببينند، عده ای تا او را می ديدند سراغ معصومه خانم همسرش را می گرفتند که در شب های اعتصاب غذا و زندان انفرادی با صدای دردکشيده وی خو کرده بودند. خيلی ها از دخترهايش می پرسيدند. هم از کيميا و هم از رضوانه. بعض خانم ها که عکس وی را در حال اعتصاب عذا تکيده و در حال نزع ديده بودند، تا چشمشان به او می افتاد نمی توانستند جلو اشک خود را بگيرند.
در همين موقع و در لندن بود که ابراهيم نبوی برای اول بار تلنگری به چينی نازک خيال ها زد. در دانشگاه سوآز و پيش از سخنرانی گنجی در گفتاری به طنز از کسانی گفت که با ديدن او ناراحت شدند چرا که شعرهای حماسی شان که به عنوان سوگنامه شير در زنجير سروده بودند، با بيرون آمدن گنجی از زندان بدون مصرف مانده، و با زنده ماندنش سوگنامه ها و وداع های حماسی را باطل کرده است. عده زيادی خنديدند. برای نبوی دست زدند. اما ظاهرا از آن کسان که مخاطب طنز تلخ نبوی بودند، کسی در سالن نبود. چون در ماه چهارم همين اتفاق افتاد.
اصلا به نظرم دردسر از همين لندن شروع شد. در اين جا بود که گنجی طرحی را که از هنگام خروج از کشور در سر داشت بر زبان آورد. چنان که معمول اوست بی آن که قبلا با کسی سخن گفته باشد، اعتصاب غذای سه روزه ای را به ايرانی ها پيشنهاد داد برای جلب نظر جهانيان به مساله زندانيان سياسی ايران و تقاضای آزادی زندانيان سياسی وعقيدتی. و به عنوان الگوی نقص حقوق بشر در ايران، از سه تن نام برد که در آن زمان بدون وکيل و بدون محاکمه در زندان بودند: مهندس موسوی خوئينی [از جنبش دانشجوئی]، رامين جهانبگلو فيلسوف و نويسنده [از جنبش روشنفکری]، و منصور اسانلو دبير سنديکای کارگران شرکت واحد [از جنبش کارگری]. و سرکلاف باز شد. بعضی پرسيدند که چرا اکبر باطبی در اين ميان نيست، بعضی معقتد بودند که اصلا بايد فقط عکس دکتر اميرانتظام را گذاشت، برخی اعلام داشتند که اگر نام ناصرزرافشان در ميان نباشد در مراسم نخواهند آمد و عده ای هزاران اعدامی سال های شصت را به ميدان کشيدند اصلا داستان از همين جا شروع شد. مهم تر اين که عده زيادی به نظرشان رسيد که در لندن اتفاق ها افتاده و گنجی تحت تاثير چپ ها [ يا توده ای ها] قرار گرفته، بعضی نوشتند گنجی متعلق به ملت ايران است و نبايد مخصوص اصلاح طلبانی باشد که شکست خورده اند و او را هم از خود رانده اند [کذا]. به زبان ديگر، اعلام اعتصاب عذای سه روزه که گنجی آن را از لندن برد به نيويورک در برابر سازمان ملل، پايان ماه عسل بود، بيرون آمدن از توهم و برخورد با واقعيت. و باز به زبان ديگر وی هر روشی در پيش می گرفت، چون به هر حال آن چيزی نبود که عده ای می خواستند، شکاف آغاز می شد.
تا اين جا گنجی قهرمانی بود که هر جا بود تلفن محل لحظه ای بيکار نبود. و ايرانی ها که همه جای دنيا امروز به صورت جمع های مهاجر فراوانند، به هر وسيله از وی دعوت می کردند. از شهرهای عمده اروپائی و آمريکائی، به کشورهای دور رسيده بود کار. بعضی جلسه و سخنرانی نمی خواستند، پيشنهاد می کردند که در خانه ييلاقی آن ها مدتی ميهمان باشد و استراحت کند. می گفتند اين سهم اندک ماست از رنجی که به خاطر ما برده است.
آمادگی گنجی برای گفتگو با هر ايرانی بدون توجه به پيشينه و شناسنامه سياسی شان، و رد ملاقات با مقام های سياسی و دولتی خارجی که از همان روزهای اول ورود به اروپا اعلام داشت و بر آن ايستاد، از زاويه ای مساله زا شد که تصورش را نمی کرد. کمتر کسی با حذر گنجی از ملاقات با مقامات دولتی و سياسی خارجی مخالفتی کرد، گرچه برخی با ملاقات وی با رييس جمهور آمريکا موافق بودند اما اصرار چندانی به آن نداشتند. اما گفتگوی کسی مانند وی با همه ايرانی ها، هزينه ساز شد. ناگهانی يک توقع چند وجهی از گوشه و کنار روئيد که اول سئوالی ساده بود: چرا گنجی در فلان شهر با فلان کس ملاقات کرده و لابد فلان نظر وی حاصل ملاقات او با فلان عنصر سياسی است. اما در گذر ايام سئوال ساده تغيير وجه يافت و شد : ما با هم صحبت کرده بوديم انتظار نداشتم که بعد از گفتگو با من گنجی با فلان آدم هم ديدار کند. چنين توقعی برای گنجی تعجب آور بود. تعجب آور هم هست به خصوص که در مورد کسی است که به حرف استادان وهمراهان ساليان خود گوش نمی کند. صاحبان اين ادعا در حقيقت شناختی از گنجی نداشتند. اما به هر حال زمينه جدی بسياری از دلگيری ها و مخالفت های بعدی شدند. کسی که با فرستادن پيام و اصرار و واسطه کردن اين و آن با گنجی ملاقات کرده و گنجی هم – با وجود مخالفت های اعلام شده دوستان داخل کشور – به ديدار وی رفته بود، عکس يادگاری را تکذيب کرد. شوخی نبوی که گفته بود بگذار چندی بگذرد عده ای عکس ها و نامه هايشان را پس می فرستند، درست درآمد. از اين جا شروع شد و رفت تا جائی که شاعرانی که بلندترين و باشکوه ترين اشعار را هنگام اعتصاب غذای وی سروده بودند، گنجی را منصور حلاج و کاوه ديده بودند، ابتدا به نقدهای دلسوزانه پرداختند و سپس رودربايستی را کنار نهاده و نوشته ها پيشين از ياد برده و به گناه وسعت مشرب از درگاهش راندند و تازه کشف کردند که هر کس گذارش برای يک روز به سپاه پاسداران افتاده باشد از اقوام "ضحاک" است و مناسبت خود را انکار نمی تواند کرد.به زبان ديگر بيش تر کسانی که – در زمان گرفتاری گنجی و اوج نامداری وی – از همصدائی خود در ماجرای کنفرانس برلين اعتذار جسته بودند، دوباره به همان مقام درآمدند و برخی حتی از بر هم زنندگان آن کنفرانس جلوتر هم رفتند.
اين حکايت دوستداران آزادی در خارج از کشور بود. در داخل کشور داستان کاملا به گونه ای ديگر بود. گنجی اصولا از زمانی که به حرف اين استاد و آن بزرگوار گوش نداد و اعتصاب های خود را پی گرفت، نشان داد که سهم خود را از همراهان سابق جدا کرده است، بی آن که از دوستی فروگذار کند، نه او و نه دوستانش. اما ديگر آشکار شده بود که هر دو طرف، بر دوش هم باری هستند، گنجی حاضر نبود هزينه محافظه کاری ديگران را بر دوش بکشد و معتقد بود که همه بايد شفافيت داشته باشند و عللی را که برای تباهی کشور می شناسند درست و صريح اعلام دارند. بيش تر اصلاح طلبان هم اعتقاد داشتند که تا همان جا به اندازه کافی هزينه تک روی های گنجی را داده اند و ديگر دليلی برای اين کار نيست. اما اميد همه اين بود که دست کم اکبر اين سنگ آخر را در ديزی ها نيندازد و با عبور از خط قرمزها و گفتن سخنان "تند و بی فايده و بی اثر و بی موقع"، راه بازگشت خود را نبندد. اين دلنگرانی ها از اولين روزی که گنجی از تهران خارج شد مانند موجی از تهران برمی خواست، تا کم کم چنين شد که اصولا ديگر بردن نام گنجی در رسانه های داخلی به حداقل رسيد وعملا بايد گفت که نظريات سياسی که می داد در تهران امکان درج نيافت. آخر بار مصاحبه و گفتگوهای وی با کسانی مانند نام چامسکی و گيدنز، نامداران عرصه فلسفه و جامعه شناسی، در رسانه های داخلی انعکاس اندکی يافت. اما همزمان با چاپ و انتشار انتقادهای ايرانيان مقيم خارج از کشور، انتقاد از گنجی هم از رسانه های داخلی حذف شد، جز گهگاهی چپ های سنتی که در مصاحبه های خود اشاراتی کردند. جز اين ها فقط يک بار، مقاله ای جدی در ايران حوانده شد و آن هم نوشته دکتر صادق زيبا کلام بود که با عنوان قهرمان سازی های کاذب از دستگاه امنيتی و اطلاعاتی ايراد می گرفت که چرا برای رسانه های جهانی و نهادهای حقوق بشری قهرمان می سازند. تکيه اين مقاله بر گنجی و خانم عبادی بود. کسانی هم جواب دادند به آقای زيباکلام.
دومين موج نقدها وقتی برخاست که گنجی جمله مشهور نلسون ماندلا را تکرار کرد "ببخش اما فراموش نکن" به اين ترتيب وی تکليف خود را با خشونت های اول انقلاب و اعدام های دهه شصت روشن کرد. با انتشار اين سرخط ، در حالی که کم نبودند کسانی که وی را تحسين کردند، بسياری از مشروطه خواهان که در زمان گرفتاری گنجی، از او حمايت کرده و ماجرای وی را پوشش های وسيع خبری داده بودند و از اول خروج وی از کشور هم علاقه خود را به حمايت از وی اعلام داشته بودند، ديگر رعايت را لازم نديدند. قبلا به جهت آن که گنجی گفته بود من جمهوری خواهم، مورد گلايه قرار گرفته بود، اما اين بار پيشنهاد "بخشش" برايشان سخت دشوار بود. نه فقط تنها کسانی که سخت ديده بودند در آن دهه، بلکه بسياری که اصلا سخت نديده بودند هم لاززم ديدند در اين موقعيت فرياد بردارند که بخشش خبری نيست و از گنجی پرسيدند از طرف کی نمايندگی دارد برای بخشش.
گنجی در جواب آن ها که به اعتراف وی به جمهوری خواه بودن ايران می گرفتند، می گفت "مگر من آدم نيستم نمی توانم نظر سياسی داشته باشم. بايد کاملا بی مسلک باشم. آخر چرا. من هوادار حقوق بشر و حقوق آزاد همه انسان ها مطابق منشور حقوق بشر جهانی هستم که گروه های سياسی و مسلک ها و مرام ها را شامل می شود. اما خودم جمهوری خواهم." اما مخالفان می گفتند گنجی با گفتن اين جمله حساب خود را از ما جدا کرده و ديگر قهرمان نيست بلکه يک آدم عادی است. مبارک باشد اما به ما مربوط نيست.
روزی شنيدم که گنجی همراه همان خنده های ساده و معصومانه خود به کسی می گفت پس شما هم نمی توانيد هوادار آزادی باشيد چون مشروطه خواه هستيد. [و اين را سئوالی می گفت] طرف مقابل هم هی می گفت ولی من گنجی نيستم. گنجی هم می گفت مگر من کی هستم.
باری از اين گونه امور چون بگذريم و آن ها را عادی و طبيعی بگيريم که لابد در بقيه جوامع دنيا هم مثال دارد و ما نمی دانيم، می رسيم به بخش مهم تر حکايت که در آمريکا رخ داد. و آن اعلام مخالفت صريح گنجی با سياست های نومحافظه کاران آمريکا – از جمله تهديد به حمله نظامی به ايران و تحريم و محاصره اقتصادی – بود. يک گروه به نسبت قوی و با نفوذ معتقد بودند اصلا لازم نيست گنجی در اين باره نظری بدهد، بالاخره سياست ورزی هم جای خود را دارد. همه حرف ها را که نبايد گفت.
چنين است که کم کم سروصدا ها – چه مخالف و چه موافق – خوابيد، گرچه نه کامل.
با اين همه بايد گفت سفر شش ماه و ده روز پيش گنجی به عنوان کسی که فکر می کند، کار می کند، مبارزه می کند و می خواهد برای جامعه اش مفيد باشد، دريچه ای تازه به روی او گشوده است. او می گويد من رهبر جنبش نيستم و يک عضو ساده آنم، روزنامه نگارم. می پرسی پس چرا جمله ای مانند رهبر انقلاب گفتی که "بايد برود" می گويد اين را هم اخباری [ بر وزن اجباری] گفتم. اما ديگران با همين جمله و با جملات مشابه بر گفته ها و نحوه بيان وی اين خرده می گيرند که او ادعای رهبری دارد. فارغ از اين که اين و آن چه می گويند و اين گفتن ها در داخل و خارج کشور چقدر متفاوت است، بايد گفت که گنجی را به عنوان مدافع صادق و صميمی حقوق بشر و دموکراسی عمده نهادهای جهانی و فعالان حقوق بشر جهان می شناسند. اما اين که امروز آيا بيش تر از ده ماه پيش، در دل ها جا دارد، قابل ترديدست. بايد تحقيقی صورت گيرد تا نشان دهد که اين سفر کمابيش پر ماجرا، چه اندازه از وی کاسته و يا بر وزن او افزوده است. اما بی ترديد بر تجربيات وی افزوده است.
هنوز زودست که دشمنان آزادی و دموکراسی خوشحال شوند که با رفتن گنجی به خارج از کشور از دست يک مخالف سمج و از جان گذشته خلاص شدند. او هست و حضور دارد و يکی از شاهين های ترازوی حقوق بشر در ايران است. او کسی است که هزينه زيادی برای آرمان های خود پرداخته و در عين حال، تک تازی هايش بسياری از ديگران هواداران آزادی را هم رنجانده. گرچه اين رنجش چنان نيست که باز دشمنان ازادی بر آن داو بنهند.
اينک برای من که روزگاری با طرح سئوال "گنجی بايد با بوش ملاقات کند يا نه" بحثی در انداختم ، اين خود موضوعی تازه و جذاب ديگری است. سئوال جديد اين است" گنجی بايد برگردد يا بماند".
برای آنان که بخواهند در اين موضوع نظری بدهند ذکر چند نکته بد نيست. درستش اين است که اکبر گنجی، در داخل و خارج از کشور گروه و دسته و جمعيت و حزب و جناحی را مدافع و همراه خود ندارد. حتی اصلاح طلبانی که ساليانی دراز را با وی در يک طريق پيموده اند. ابتدا همگی به بندی که دکتر سروش از ذهنشان گشود، اهل حلقه کيان و يا دايره روشنفکری دينی شدند، بعد در جريان حرکت نام و نشان ديگر گرفتند، مدت هاست خسته از تک روی های او، حسابشان را جدا کرده اند. اگر گنجی را يک سو و همه اصلاح طلبان را – به فرض – در سوی ديگر جا دهيم مدت هاست که پيداست که از اين دو سو جز زيان به هم نمی رسد. از همين رو با همه سابقه مودت بار هم نمی کشند، گرچه نسبت به سرنوشت هم بی اعتنا نيستد. اما اين بدان معنا نيست که کسی با گنجی هم نظر نيست. از قضا چنين پيداست که کم نيستند جوانان و دانشجويان که سخت جانی و پايداری وی را عزيز می دارند و علاقه مند او هستند و نبايد تعدادشان را همان صد و ده نفری ديد که هنگام بيهوش شدن گنجی و حرکتش به سوی مرگ در اعتصاب عذا، جلو بيمارستان ميلاد جمع شده بودند.
اما حفظ پيوند گنجی با اين گروه و رساندن صدايش به همفکران – هر چقدر هستند به تعداد – نياز به وسايل ارتباطی [ رسانه و يا محل سخنرانی و درس ] دارد که در اختيار وی نيست و تصورش هم در داخل کشور غيرممکن می نمايد. می ماند اين که وی در خارج از کشور بماند. اما باز بايد پرسيد از اين سوی مرز چگونه صدايش تکرار شود و به گوش ها برسد، وقتی پيام رسان ها همه همگی شرطها و شروطها دارند.
شايد وقتی پاسخ سئوال "گنجی برود يا بماند" را در ذهن جست و جو کنيم، بعض گره های ديگر هم باز شود. شايد مقدمه آسيب شناسی جنبش دموکراسی ايران از همين جا آغاز باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر