از سرچشمه های رودخانه
یادداشتهایی از وبلاگ « جهانخانه »:
... ادعاي تملك هر حقيقتي را داشتن، نه تنها امتياز و برتري نيست، بلكه نشانگر فقر و برهوت روان و مغز سترون ماست. انساني شايسته ي ارجگزاري است كه در جستجوي حقيقت و راستي باشد. در تلاش و سختكوشي براي جهاني زيباتر و دادگزارتر و سرشار از مهر بودن. از اين رو، باز ماندن به هر چيزي كه تكرار آن بر تهوع و آزردن روح جوينده ي انسانها بيانجامد، زندگي را آنقدر تلخ و ناگوار مي كند كه مدعيان مالكيت حقيقت نيز در چشيدن تلخي آن، گريزگاهي نخواهند يافت. حتا خدا و دين و پيغمبر و بهشت و جهنم را بايد نو به نو جست و جو كرد تا بتوان از گنديدگي و متعفن شدن خدايان و مذاهب و رسولان و بهشتها و جهنمهاي كهن كاست. حكومتهايي كه فقط اعتقادات خود را با كاربست خشن ترين خشونتها و خونريزيها و فريبكاريها، آخرين و نهائي ترين نظام مي دانند، به اميد و آرزو و ايده آل و آينده ي نسلها، خطرناكترين آسيبها را مي رسانند. انسان، موجوديست كه گوهرش دم به دم در حال جويندگي و آزمايندگي و فرا روندگيست. مسئوليت كشور داري نمي تواند معنائي ديگر داشته باشد سواي همپائي و همخواني با چنين گوهري كه آتشفشاني مي باشد و آزاد از هر قيد و بنديست
.... قرنهاست كه اقتدارگرايان و سلاطين بي لياقت از ما، انسانهايي بار آورده اند كه دروغ و ريا و خودنمائي و تكبر و بي پرنسيپي را اخلاق ستوده ي مناسبات اجتماعي خود مي دانيم. ما ايده آل راستمنش بودن را از بهر زرنگيهاي رندانه ي خود مي خواهيم تا بتوانيم همدست با حاكمين بي لياقت و زندگي آزار بر حقارتها و كمبودهاي خود سرپوش بگذاريم. ما در روابط با همنوعان خود به صدها فرم و حالت، رفتار مي كنيم و مراقب هستيم كه در صدها نبش رنگارنگ، حرفهاي خودمان را بر زبان برانيم، مبادا كه از منافع و سودطلبيها و امتيازها و خودمحور بينيهايمان، خردلي كاسته شود. ما قرنهاست كه < ايران و ايراني بودن را > گم كرده ايم و از بازيافتن آن شرمنده ايم، زيرا ديدن وجود خود در آيينه ي آنچه بوده ايم، به اندازه اي باعث شرم و آزرم ما مي شود كه شكيبيدن اينهمه خباثتهاي روزانه در برابر آن احساس شرم و آزرم، هيچ است. قرنهاست كه احساس شرم و آزرم در ما ايرانيان، رنگ باخته است. به همين سبب است كه آرمانهاي خود را گم كرده ايم و با آنچه بر ما حادث مي شود، فقط كنار مي آييم بدون آنكه در چند و چونش، لم و بمي بكنيم.
.... فلسفه ي تاريخ، از يك طرف، انديشيدن در باره ي زايش اساطير نو مي باشد و از طرف ديگر، بازشكافي و باز انديشي مايه هاي فكري اساطير كهن در زباني نو مي باشد. متفكري كه نتواند اين معضل را در عصر خود دريابد و بفهمد از تحليل و رويارويي و گلاويزي با مسائل مردم خود در دوران خويش عاجز خواهد بود
.... براي آنكه بتوان ايده ها و فرهنگها و افكار و نگرشها و جهانبينيها و مذاهب و فلسفه ها را در يكديگر آميخت و چيزي نو از ادغام آنها آفريد، بايستي هنر پيوند زدن را دانست. ولي روشنفكران ما به طور كلي در هنر پيوند زدن همواره ناتوان بوده اند و به جاي پيوند زني به گره زدن مشغول بوده اند و هنوز نيز هستند. فرهنگي كه در پيوستن به فرهنگي ديگر با گره دوام آورد، كم كم در وجود مردم، عقده ايجاد مي كند. گره زني همانا عقده سازي مي باشد و هر گونه عقده اي خواه ناخواه، انسانها را بدانسو ترغيب مي كند كه به گشايش عقده هاي دروني خود رو آورند، زيرا از گره خوردن به چيزي بيگانه، احساس اكراه و حقارت دارند. نيروهاي ارتجاعي و عقب مانده در جوامعي كه به عقده هاي فرهنگي دچار شده اند، همواره به عنوان < گره گشا > پا به عرصه ي مبارزات اجتماعي مي گذارند. مردم نيز در فضاي تبليغاتي گره گشايان تصور مي كند كه مي تواند به يكباره از تمام مسائل و گره هاي خود آزاد شود. ولي اينطور نيست. براي پيوند زدن بايستي شعوري فراتر از ترجمه كردن و اقتباس و تفسير و مقايسه و نق زنيهاي سطحي داشت. ايده ي < مدرنيته > در ايرانزمين از همان آغاز رويداد مشروطه، محكوم به شكست بود، زيرا بيشينه شمار روشنفكران ايراني هنر پيوند زني ( باز آفريني و باز زائي ايده هاي گوناگون بشري از بنمايه هاي فرهنگ مردم خود ) را نمي دانستند و هنوز نيز نمي دانند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر