۲۱ آبان ۱۳۸۴

نامه ای با بيش از 260 امضا خطاب به آيت الله شاهرودی براي گنجي

جا دارد كه اين نامه را كمي جدي تر بگيريم و به آن بها دهيم تا شايد وضع گنجي از آنچه كه هست بدتر نشود. نام هائي كه همه آشنا هستند اين بار و براي چندمين بار دست به قلم برده اند و در اقدامي هماهنگ از رئيس قوه ي قضائيه خواسته اند تا براي گنجي اقدامي بكند.

در زمانی که ماه ها می گذرد و کسی کاری برای گنجی نمی تواند کرد و به گفته همسرش وی در زندان انفرادی مانند شمع هر روز تکيده تر می شود؛ جمعی از فعالان سياسی با امضای نامه ای ديگر از رييس قوه قضاييه خواسته اند تا ترتيبی برای بررسی بی طرفانه وضعيت گنجی بدهد.
ناظران سياسی معتقدند که در شرايط حاضر اراده ای که حاضر باشد با دخالت در پرونده اکبر گنجی خود را به نوعی در آن درگير کند وجود ندارد و از همين رو خانم معصومه شفيعی در مصاحبه های خود مسوولان کشور را متوجه می کند که پايئن دستان مشغول بازی خطرناکی هستند که هر آن ممکن است هزينه سنگينی روی دست آن ها بگذارد.
متن نامه
نامه از فعالان سیاسی به رئيس قوه قضائيه به اين شرح است:
جناب آقاي هاشمي شاهرودي
رئيس محترم قوه قضائيه
باسلام و دعاي خير،
همان‌طور كه مطلعيد خانم شفيعي، همسر آقاي اكبر گنجي طي نامه‌اي از ضرب و شتم مكرر و زدن دستبند قپاني به آقاي گنجي همراه با فحاشي ماموران دادستاني تهران نسبت به ايشان، به جنابعالي شكايت كرده است.
اگرچه اظهارات روز سه‌شنبه 10/8/84 شما مبني بر اين كه گمان نمي‌كنيد اين ادعاها صحيح باشد - مندرج در روزنامه همشهري– نوعي پيش‌داوري عليه اين شكايت و دور از بيطرفي قضايي بود و ما از اين رو و نيز بر حسب تجربه‌هاي قبلي خود قاعدتاً بايد نسبت به رسيدگي منصفانه و قانوني به اين شكايات بسيار بدبين باشيم، گمان مي‌كنيم كه اظهار نظر بالا مي‌تواند قرينه‌اي براي رسيدگي در اين مورد خاص باشد، زيرا چه چيزي براي دستگاه قضايي بهتر از اين خواهد بود كه شكايتي از سوي يك زنداني سياسي مطرح شود و با رسيدگي منصفانه و بيطرفانه وارد نبودن آن ثابت گردد.
ما امضاكنندگان اين نامه از جنابعالي درخواست مي‌كنيم كه براي به يقين تبديل‌شدن اين گمان، مرجع بيطرف و مستقلي را براي رسيدگي سريع و علني به ادعاهاي آقاي گنجي كه صحت بسياري از آنها در گذشته مشخص شده است تعيين كنيد تا دست‌كم براي نخستين بار نقض كنندگان حقوق شهروندي به پاي ميز محاكمه كشيده شوند. اميدواريم كه با دستور عاجل و قاطع جنابعالي و رئيس محترم دادگستري استان تهران كه مسئول اجراي اين قانون هستند لااقل بخشي از حقوق شهروندي تضييع شده آقاي گنجي احقاق شود و خانواده رنج كشيده و شديداً نگران او ناچار نشوند از مراجع فرامرزي دادخواهي كنند و به مجامع حقوقی بين‌المللي پناه برند.
با تشكر و احترام:
فاطمه آرام نژاد- زهره آقاجري - هاشم آقاجري ـ محمد آزادي ـ حميد آصفي ـ مسعودآقايي- سامر آقايي - ناصر آملی- حامد ابراهیمی - محسن ابراهیمی- هادي احتظاظي ـ بختیار احمدی - رضا احمدی – امین احمدیان - نعمت احمدي ـ مصطفي اخلاقي ـ مرتضی اصلاح چی - حسن افتخار اردبيلي ـ علي اكرمي ـ احمد الهی نیا- عبدالمجيد الهامي ـ امین امیری - حبیب الله امیری - مهدي اميني زاده ـ حسين انصاري‌راد ـ مصطفي ايزدي ـ ابوالفضل بازرگان ـ محمدنويد بازرگان ـ مجتبی باستانی - مختار باطولي- ايرج باقرزاده- مهدی باقری - روح الله باقر آبادي – صفرعلی باقری- ایمان براتیان - پروين بختيار نژاد- سید محمد رضا برقعی - رحمت الله برهاني - محمد بسته‌نگار ـ امیر بلالی - سید علی بنی رضی - محمدحسين بني‌اسدي ـ سهام بورقانی - محمد بهزادي ـ ـ محمد بهفروزي ـ صفا بيطرف - حسين پايا ـ علي پايا ـ مسعود پدرام ـ سید مجید پورقاسمی - محمود پيش‌بين ـ حبيب‌الله پيمان - عباس تاج‌الديني ـ علي تاجرنيا ـ رضا تهراني ـ غلامعباس توسلي ـ محمد توسلي ـ جلال توكليان ـ مجيد جابری - اسماعیل جعفرزاده ـ حميدرضا جلائي‌پور ـ جلال جلالي‌زاده ـ علی جمالی - فريده جمشيدي ـ پیمان جهانشیری - مجتبي جهاني ـ مجيد حاجي بابايي- سعید حبیبی - مهدی حبیبی - سعيد حجاريان ـ طه حجازي ـ حميد حديثي - علي حديثي- آیدین حسن لو- بهزاد حق‌پناه ـ فاطمه حقيقت‌جو ـ علي حكمت ـ ابوالفضل حكيمي ـ حميد حسامي ـ محمد حيدري ـ ابراهيم خوش سيرت ـ هادي خانيكي ـ رضا خجسته رحیمی - امير خرم ـ روزبه خسروخاور- سيدمحمدعلي دادخواه ـ محمد دادفر ـ رسول دادمهر ـ محمود دردکشان - فريبا داودي مهاجر ـ پروين‌دخت دفتري ـ محمود دل‌آسايي ـ رضا دلبری - مصيب دواني ـ مسعود دهقان - ابراهيم دينوي ـ فتح الله ربانی- رضا رئيس‌طوسي ‌ـ محمدجواد رجائيان ـ عليرضا رجايي ـ مهدی رجائی – ابوالفضل رحیمی محلاتی - حیدرعلی رستمی – جعفر رسولی - محمدصادق رسولي ـ عبدالعلی رضائی - احد رضائي ـ بهمن رضاخاني ـ حسين رفيعي ـ روزبه ریاضی - نفیسه زارع ممکن - نگار زمان فر- پرويز زندي‌نيا ـ محمدرضا زهدي ـ احمد زيدآبادي- احمد ساعي ـ عزت ‌الله سحابي - فريدون سحابي ـ هاله سحابي ـ عيسي سحرخيز ـ علیرضا سیاسی راد- سيدرضا سيدزاده ـ سید محمد علی سیدنژاد - محسن سیدین - عبدالکریم سروش - فاطمه سلیمانی - سيدمحمد سيف‌زاده ـ محمود شاددل بصير ـ ابراهيم شاكري ـ علي شاملو ـ محمد شانه‌چي ـ حسين شاه‌حسيني ـ علی شاه زیدی – مریم شبانی - محمد شريف ـ حجت الله شریفی - ماشاءالله شمس‌الواعظين ـ فيروزه صابر- علی صابری - محمد صاحب محمدي ـ محمود صارمي ـ ابوالقاسم صالحی - مصطفی صالحی - هاشم صباغيان ـ احمد صدرحاج‌سيدجوادي ـ احمد صدري ـ سمیرا صدری - محمود صدري ـ مهدي صراف ـ عباس صفائي‌فر ـ حميد رضا صمدي ــ جلیل ضرابی - اعظم طالقاني ـ حسام طالقاني ـ طاهره طالقاني ـ محمد طاهري ـ حمید طباطبائی - رضا ظفري - كيان ظهرابي ـ هما عابدي آرزو عابدینی ـ حسن عرب‌زاده ـ روئين عطوفت ـ جواد علائی – محمد باقرعلائی - علي علوي- عليرضا علوي‌تبار ـ محمدجعفر عمادي ـ محمود عمراني ـ علي‌اصغر غروي ـ مسعود غفاري ـ مهدي غني ـ عباسعلی فاتح - محمدتقي فاضل‌ميبدي ـ ناصر فخرسلطاني ـ علی فرخی - غفار فرزدي ـ مراد فرهادپور- مرتضي فلاح ـ حسام فیروزی - هادی قابل - عباس قائم‌الصباحي ـ علیرضا قره قزلو- ماهرو قشقايي ـ رحمانقلي قلي‌زاده ـ نظام‌الدين قهاري ـ میثم قهوه چیان - روشنک قیاسیان - غلامحسین قیصری - اسدالله كارشناس ـ رحمان كارگشا ـ بهزاد كاظمي- مرتضي كاظميان ـ هادی کحال زاده - محسن كديور ـ محمد رضا کرباسی – علیرضا کفشکنان - حسین کمالی – علی کمیجانی - پروين كهزادي ـ يعقوب كوثري ـ بهناز كياني ـ پروين كهزادي- محترم گل بابايي- بيژن گل‌افزا ـ فاطمه گوارايي ـ مسعود لدني ـ هادی لطفی - حسين لقمانيان ـ محمد تقی متقی - محمود مومن - حسين مجاهد ـ سید احمد مجیدی – محمد محرابی - محسن محققي ـ نرگس محمدي ـ نوشين محمدي-محمد محمدي اردهالي- فرید مدرسی - سعيد مدني ـ مرضيه مرتاضي‌لنگرودي ـ مصطفي مسكين ـ رضا مسموعي ـ مهدی مشایخی - احمد معصومي ـ بدرالسادات مفيدي ـ مرتضي مقدم ـ مصطفی ملکیان – احسان منصوری - احمد منتظري ـ سعيد منتظري ـ خسرو منصوريان ـ حسین مهدوی – سید علی اکبر موسوی ( خوئینی ) - يوسف مولايي ـ عبدالله مومنی - علی مومنی - وحيد ميرزاده ـ الله‌كرم ميرزايي ـ آکام مینائی - غلامحسین نادی - علي‌اكبر نجفي ـ مجتبی نجفی - حسن نصراللهی - محمود نكوروح ـ سيدحميد نوحي ـ نوشین نوع پرست- علی نیکو نسبتی - محمد هاشمی - حمید هداوند- بهاره هدایت - سيد هاشم هدايتي – علي رضا هندي ـ احسان هوشمند ـ ناصر هوشمند ـ حنیف یزدانی - ابراهيم يزدي ـ حسن يوسفي‌اشكوري ـ رضا يوسفيان

نقل شده از روزنامه اينترنتي روز با نام کاری برای گنجی

۱۰ آبان ۱۳۸۴

بيانيه هاي جبهه ي مشاركت و صنف سازي مدني تقي رحماني

در چند روز گذشته علاوه بر خبرهاي مختلف سياسي و خصوصا سياست خارجي كه در جاي خود اهميت ويژه ي خود را مي طلبيد، خبرهائي هم در گوشه و كنار سياست داخلي بود كه جلب نظر مي كرد.
اولين خبر به بيانيه ي تحليلي جبهه مشاركت باز مي گشت در مورد انتخابات رياست جمهوري كه به نظر منتقدين بيانيه اي منصفانه در مورد عملكرد مشاركت بوده است. اين بيانيه به عنوان يك سند تاريخي مي تواند راهگشاي برخي از مسائل باشد ولي بيش ار هر چيز روش تكراري سياست ورزي دولتي و دموكراتيزه كردن كشور از طريق چنگ زدن به قدرت به چشم مي خورد كه به نظر من نگارنده در شرايط فعلي لااقل به تنهائي جوابگو نخواهد بود. اين روش نمي تواند به تنهائي و بدون بستر سازي هاي مناسب نتيجه بخش باشد چنانچه عدم بستر سازي و توجيه هواداران جبهه در هنگام انتخابات در عدم موفقيت تبليغاتي مشاركت و دكتر معين بي تاثير نبوده است و نتيجه آن ايجاد ياس و سرخوردگي عمومي در هواداران و فعالين اين جبهه در انتخابات بود كه تا دير زماني ادامه داشت. شايد يكي از نقاط ضعف اين بيانيه را هم در همينجا بدانيم كه به اين بستر سازي و راهكارهاي اجرائي آن در ميان عموم بطور جدي پرداخته نشده است.
در عين حال آنجا كه موجه بودن كانديداي انتخابي (دكتر معين) در نزد مشاركتي ها مورد تاكيد قرار گرفته نيز از نظر من جاي ايراد است چرا كه فقط موجه بودن يك فرد در يك يا چند تشكيلات نيست كه از آن فرد يك رئيس جمهور با پشتوانه ي مردمي مي سازد بلكه بيش و پيش از آن وجهه آن فرد در بين راي دهندگان است كه مقبوليت عمومي را نمايان مي كند و از اين رو گزاره ي مورد نظر حاكي از عدم ارجاع به آراء مردم دارد و نتيجه گرفته شده هم مويد آن است. بايد پذيرفت كه جبهه مشاركت لااقل در اين بخش از نگاه و آرا مردم فاصله گرفته است.
از نكته ي فوق شايد بتوان دليل ناتواني تسري شعارهاي اين جبهه در ميان مردم را نيز دريافت. اينكه گروه و تشكيلات حزبي بازخوردهاي مناسبي از جامعه نداشته باشد و به همين دليل به نتايج نامناسبي نيز برسد مي تواند به گم كردن هدف اصلي منتج شود و اولين عارضه ي آن استفاده از شعارهائي است كه در ميان مردم انعكاس مناسبي ندارد.
شايد اگر اين بيانيه بصورت كامل توسط نقادان تحليل و بررسي مي شد مي توانست راهگشاي موارد قوت و كاستي نگاه جبهه ي مشاركت به جامعه ي خود باشد تا از آن طريق به گام هاي استوار تر و دقيق تر بعدي دست يابد.
ولي پس از مدتي بيانيه ي ديگري از مشاركت در قالب فصل نامه هشتم جبهه ي مشاركت در نشريات توزيع شد كه به تحليل شرايط موجود مي پرداخت. اگر چه به نظر من اين يكي از نظر اهميت به درجه بيانيه ي قبلي نمي رسد، ولي از آنجا كه مخلص كلام مشاركت در اين مقاله يكجا وجود دارد مي تواند حائز اهميت باشد. در اينجا هم اين حزب به همان طبل پيشين سياست ورزي كوبيده است و به نظر نمي آيد تغييري در مواضعش نسبت به بيانيه ي قبلي داشته باشد.

ولي شايد در اين بين نظر تقي رحماني بر مبناي صنف سازي مدني نظريه اي اجرائي تر باشد. با اين روش شايد بتوان به نهادينه كردن مردم سالاري و دريافت بازخوردهاي مناسب و واقعي از جامعه دست يافت. ولي او هم در اين مختصر راهكار اجرائي ارائه نمي كند. به هر حال پيشنهاد مي كنم آن را نگاهي بياندازيد؛ خالي از لطف نيست!

صنف سازي مدني؛ تجويز تقي رحماني براي طبقه متوسط

... طبقه‌ي متوسط بايد به جاي تسخير دولت به صنف سازي مدني بپردازد، به جاي استقراض از دولت در حوزه‌ي عمومي بايستد و بستر بازي را عوض كند ...
... صد سال است براي آزادي مسيري را دور مي‌زنيم ... امروز فصل نقد است، نقد منصفانه نه نقد بي رحمانه، ولي بايد دليرانه خود را نقد كنيم ...
... حافظه‌ي تاريخي در ايران وجود ندارد هر دوره با يكسري دانشجوي جوان و يكسري سياستمدار جوان مواجه هستيم كه انباشت تجربه ندارد ... طبقه‌ي متوسط در صد سال اخير هر بار كه به اين مقام و دولت شدن انديشيده است پلكان ديگران شده، فكر مي‌كرده ديگران را پلكان كرده است ولي خودش پلكان شده است و وقتي كه به قدرت رسيده است ناچار بوده شعار قدرتمندان را پياده كند...
... نگوييد سياست بد است، چرا كه سياست تمام زندگي شماست، ترافيك تهران هم نمودي از سياست است، ... ما فاقد بستر مناسب براي دموكراسي سازي هستيم، تسخير دولت راه چاره‌ي ما نبوده است، آن حزب سياسي كه مي‌خواهد با يك جمع سياسي دوباره دولت را در ايران بگيرد به در بسته مي‌زند و شيپور را از در گشادش مي‌زند ...
... امروز وقت آن است كه نگاه تسخير دولت جايش را به گفت وگو در حضور جامعه‌ي مدني و حوزه‌ي عمومي بدهد، من حق حيات و زندگي مي‌خواهم و به آن كسي راي مي‌دهم كه بتواند حداقل رفاه و آزادي من را تامين كند. شما وقتي خاتمي را به صحنه برديد از او اتوپيا مي‌خواستيد، ظرفيت آقاي خاتمي مشخص بود، اگر شما ميزان بوديد او ميزان‌تر عمل مي‌كرد. اگر ما ميزان بوديم او بهتر عمل مي‌كرد، شما از خاتمي چيزي مي‌خواستيد كه در آرمان‌هاي خودمان بود، آقاي خاتمي ظرفيت و باورهايش مشخص بود، وقتي روشنفكر خود نداند چه ظرفيتي دارد از مخاطبش چه انتظاري مي‌توان داشت. هر بار در ايران گرد وخاك سياست شده است روشنفكران در صفحه‌ي اول مطبوعاتند، هر بار گرد و خاك خوابيده است مي‌بيند اوضاع در دست چه كساني است.
... براي اين كه بازي دوباره از صفر آغاز نشود امسال فرصت خوبي است كه به جاي تشكيل جبهه‌هاي گوناگون ... به چند سوال بنيادين جواب داده شود. مساله فراتر از مذهبي و غيرمذهبي است، مساله‌ي يك طبقه‌ي شكل گرفته و ناگرفته‌ي نيم بندي است كه آزادي مي‌خواهد و منشا تحولات صد ساله‌ي اخير در تاريخ ايران بوده، دويده است اما به اندازه‌اش نتيجه نگرفته است ... طبقه‌ي متوسط بايد به جاي تسخير دولت به صنف سازي مدني بپردازد، به جاي استقراض از دولت در حوزه‌ي عمومي بايستد و بستر بازي را عوض كند، اگر بستر بازي را عوض كنم آن وقت با اتحاد بيشتر مي‌توانيم از هر دولتي حقوق خودمان را استيفاء كنيم و حق شهروندي بخواهيم ولي اگر در دولت برويم بايد دولتي را بخواهيم كه با خيلي از جاهاي آن موافق نيستيم...

۷ آبان ۱۳۸۴

چه دارد بر گنجی می رود؟

آنچه را که حدس می زدیم به وقوع پیوسته است. بله گنجی را هم تحت فشار قرار داده اند تا اقرار و تائید بگیرند.
و اینچنین است که فرزند انقلاب نیز دارد خورده می شود.
اینجا را بخوانید تا از موضوع آگاه شوید.

۱ آبان ۱۳۸۴

سکوت سرد اصلاحات در مقابل فاجعه گنجی

پاسخ همسر گنجي به مديركل زندان‌هاي استان تهران
از جوابيه ي همسر اكبر گنجي به مدير كل زندان هاي استان تهران مي توان دريافت كه عمق فاجعه چقدر است، و باز هم حكايت از اين دارد كه مطالبي هست كه بنا به ملاحظاتي نمي توان عنوان كرد. شايد سكوت معنا دار جرايد و دوستان و آشنايان گنجي هم در همين راستا باشد كه به نوعي تهديد شده اند. بگذاريد بطور خلاصه مطالبي كه گفته شده است را نگاهي مجدد بياندازيم:
اول اينكه "وضعيت گنجي خطر ناك تر از آن چيزي است كه تصورش را مي كرديم" و همين نشان از اين دارد كه بازي تمام نشده است و وعده هاي داده شده عملا انجام نپذيرفته است، او نه تنها آزاد نشده كه تشديد وخامت حكايت از احتمال ادامه اعتصاب غذا و اعمال تشديد عكس العمل ها دارد!
دوم اينكه "گنجي در بازداشتگاه اوين و تحت اختيار سازمان زندان هاست" و اينكه "آقاي گنجي در بند ويژه اي نگهداري مي شود كه شما (آقاي سليماني مدير كل زندان ها) اجازه ي ورود به آنجا را نداريد و اصلا تحت سرپرستي شما نيست ..." اين هم نشان از همان حكايت قديمي دولت در دولت دارد كه همچنان وجود دارد و حضور همه ي عناصر امنيتي شناخته شده و ناشناس در دولت ايشان هنوز نتوانسته است به اين بازي خاتمه دهد. ولي اين نكته از حساس و خطرناك بودن شرايط گنجي و ديگر زندانيان سياسي چيزي كم نمي كند. چنانكه از زرافشان هم اطلاعاتي در خور در دست نيست.
سوم اينكه " ... گنجي در قرنطينه ي بهداشتي _ درماني زندان اوين مشغول فيزيو تراپي است" و اين نكته را هم تاكيد مي كند "آقاي گنجي مشغول فيزيوتراپي است اما نه فيزيوتراپي پا، بلكه فيزيو تراپي كتف" و از مدير كل زندان ها مي خواهد كه "لطفا به افكار عمومي توضيح دهيد كه چرا كتف چپ آقاي گنجي به شدت آسيب ديده است؟" و در ادامه آنچنان سخن مي گويد كه گمان درگيري و يا ضرب و شتم را در ذهن تداعي مي كند. آيا واقعا گنجي هنوز در اعتصاب است و به همين دليل مورد ضرب و شتم قرار گرفته است؟ آيا از گنجي چيزي را مطالبه كرده اند كه او سر باز زده است؟ در جائي خانم شفيعي صريحا مي گويد: " ... مگر چه اتفاقي افتاده كه نمي خواهيد هيچكس او را ببيند؟ آثار چه چيزي بايد محو مي شد؟ ..."
چهارم علاوه بر آثار گفته شده كه تداعي ضرب و شتم و درگيري را مي كند؛ ديگر آثار گفته شده همگي حاكي از ادامه ي اعتصاب غذا هستند: " چرا وزن او به 51 كيلو گرم و فشار خونش به 5.7 روي 7 رسيده است؟..."
اگر واقعا اين نتايج مقرون به صحت و واقع باشند بايد پذيرفت كه جمهوري اسلامي در دوران احمدي نژاد دارد به سمت بازتوليد يك زهرا كاظمي ديگر مي رود! با اين تفاوت كه در اين حالت مدعي خارجي مثل كانادا وجود نخواهد داشت. ولي آيا قرار است اين سكوت همچنان ادامه يابد و همگان به نظاره ي اين فاجعه بنشينند؟ آيا واقعا همراهان گنجي به فكر هيچ اقدامي نيستند؟
پ.ن. گویا سایت پرشین بلاگ مجددا دچار مشکلات شده است که من هر چه کردم ÷ست جدیدم را نتوانستم آنجا بگذارم! به هر حال همان مطلب را اینجا مجددا قرار می دهم.

۱۷ مهر ۱۳۸۴

اين قصه هم ...

گويا مشغوليت هاي آرياي عزيز بيش از آن است كه ديگر بتواند يا بخواهد در اين بحث شركت كند و طي مكاتباتي نيز اين موضوع را اطلاع داد. به هر حال من هم پس از مدتي كه به دلايلي شرايط حضور فعال در اين عرصه را نداشتم سعي مي كنم مجددا خودم را براي آغازي جديد در اين دفتر آماده كنم. آن يكي وبلاگ كه عجالتا بعد از موضوع حساس اعتصاب غذاي گنجي، اينك به يك مجله خبري - تحليلي بدل شده است و دارد راه خود را آرام آرام مي رود. براي اين يكي راستش هنوز تصميمي جدي ندارمتا ببينم بعد چه خواهد شد. البته از پيشنهاد دوستان هم كمال استفاده و تشكر را خواهم داشت! متاسفانه فرصت و دست باز براي وبگردي هايم به اندازه اي كم شده كه ديگر باور نمي كنم بتوان مثل روال گذشته به نقد وبلاگ ها بپردازم اگر چه آن كار را دوست تر مي داشتم. و از سوي ديگر مسائل سياسي و اجتماعي هم كه بيشتر فضاي ذهني ام را مشغول به خود كرده براي اختصاص دادن يك وبلاگ به آن موضوع كافي است. حال اين يكي مي خواهد چه كند و چه سهمي داشته باشد بعدا معلوم مي شود.
اين دوتا كم بودند در ياهو هم شروع كردم به كار! همانطور كه حتما مي دانيد Yahoo360 مدتي است كه آغاز به كار كرده و خودش را به نوعي جامع الارتباطات كرده است! در آنجا شما مي توانيد با همان شناسه ي پست ياهوي خودتان - مثلا sherx1 برای من - صاحب صفحه هائی شوید که در صورت سليقه به خرج دادن مي تواند همه ي وسايل مورد نياز خود در شبكه ي ارتباط جهاني در اختيار داشته باشيد. براي من كه مدتها بود دنبال محلي مثل اوركات مي گشتم تا بتوانم از همه ي افراد مطلع شوم محل مناسبي است و به همه ي دوستان پيشنهاد مي كنم اين يكي را هم آزمايش كنند.

۲۶ تیر ۱۳۸۴

پاد اندیشی

آريابرزن زاگرسي ( آلمان )

تاريخ نگارش : 12 شهر يور1381
گوهر تفكر ايراني بر پاد - انديشي (سه - پاديك) استوار است
شالوده پادانديشي، نوانديشي است
شيوه ي انديشيدن ايراني، پادانديشي [ = تريالكتيك؛ نه ديالكتيك در مفهوم يوناني - اروپايي ] است. از ويژگيهاي آن، اينست كه تضاد، انگيزنده به آفريدن و انديشيدن است و از سراسر مرزها و كرانه هاي افكار و عقايد و ايدئولوژيها و مذاهب فرا مي گذرد.
ضد در تاريخ و اجتماع، نقش انگيزنده به آفرينندگي افكار و هنرهاي فردي را ايفا مي كند. زدودن و نابود كردن ضد، بويژه در روند انديشيدن، انسان را از آفرينش بازمي دارد؛ زيرا بدون انديشه ي مخالف هرگز نمي توان آفريننده شد. پادانديشي يا به عبارت ديگر، انديشيدن در بستر اضداد با هم ستيز و با هم آميز، پيوسته با آفرينندگي فكري سر - و - كار دارد. كاربست روند پادانديشي در گفت - و - شنود انسانهاي انديشنده با هم كه با سخنهاي واژگونه ي يكديگر در برابر هم مي نشينند، بايد آماجش، آفريدن انديشه باشد؛ نه فهماندن عقيده و جهانبيني و ديدگاه يكي به ديگري؛ نه اثبات كردن و به كرسي نشاندن عقيده اي در برابر ايدئولوژی يا ديدگاهي ديگر.
پادانديشي، دو مقوله ي بسيار ژرفمايه دارد : 1 - پيوستگي پيدايشي كه در مفاهيم، گسترش مي يابد 2 - ضربه ي ناگهاني كه يك لحظه پديدار و سپس برق آسا ناپديد مي شود. انسان با دو گونه انديشه، سر - و - كار دارد. يكي انديشه اي كه پياپي مي گسترد و همه ي اجزايش با هم، پيوند ضروري و منطقي دارند و ديگري، انديشه اي كه درست در برابر انديشه ي پيشين، ويژگيهاي واژگونه اش را دارد؛ يعني ناگهاني و تصادفيست. پادانديشي، شناخت ستيز و آميزش دوگونه انديشه و دوگونه پديده و رويداد است كه در انديشه هاي گسترشي و روشي و منطقي و دستگاهي، زدوده يا گم مي شوند.
ايراني هر پديده اي را به دو بن متضاد برمي گرداند. تفكر ايراني با كثرت، آغاز مي شود. از ستيزش و آميزشهاي ميان كثرتهاست كه مي توان جهان را شناخت يا بازآفريد. پيدايش هيچ پديده اي را در جهان و تاريخ و روان انسان نمي توان از يك بن ( از يك وجود يا علت يا اصل نخست ) فهميد و شناخت. در هر آفريدن و توليدي بايد دو نيروي متضاد كه خويشافرين هستند، در كار باشند.
در انديشيدن نيز بايد دو نيروي متضاد يا دو انديشه يا دو تجربه ي واژگونه در كار باشند تا انديشه، زاييده بشود. شناختن و انديشيدن از روند پرتكاپويي امكانپذير است كه از كرانه هاي ستيزش و آميزش دو ضد فرا مي گذرد. فراگستري سرانديشه ي پادانديشي، پيامدش اين خواهد بود كه در كند - و - كاو اصول عقايد و فلسفه ها و مذاهب و ايدئولوژيها و جهانبينيهاي گوناگون و متضاد مي توان جهان را شناخت؛ نه از نهادن يك وجود نخست و كامل يا علت نخستين يا يك اصل يا زيربنا يا ايده اي يا ماده يا روح آغازين و همچنين؛ نه از شناخت هر مكتب فلسفي يا مذهب يا جهاننگري يا ايدئولوژی . آغاز، از نظر تفكر انگيزشي ايراني از تنش و آميزش دو چيز متضاد چهره مي گيرد.
بدين معنا كه در لحظه ي انديشيدن، دو پاد در آغاز به هم پيوندانيده مي شوند به شرطي كه همزمان و پيوسته، هم نقش انگيزنده هم نقش گسترنده را ايفا كنند. برتري جنبش بر وجود، گوهر تفكر ايراني است. آنچه كه مهم است، نخستين جنبش است؛ نه نخستين وجود. شناخت جنبش، اصل است؛ نه شناخت وجود ( = انتولوژيكي )؛ زيرا برتري دادن جنبش بر وجود، نشانگر جوشندگي و افشانندگي زندگيست. مهر يا آميزندگي يا پيوندجويي، جنبش نخستين ايراني است.
مهر و آميختن، آغاز هستي است. هستي از ديد فرهنگ ايراني، فقط يك جنبش دروني و ريز نيست؛ بلكه جنبش يكپارچه ي انسان و كيهان است.
انديشيدن بايد به يافتن راههاي شادي آفرين از طريق پيوند دادن ميان انسانهاي گوناگون بپردازد. از اين رو، انديشيدن بر شالوده ي فرهنگ ايراني، انسانها را به هم مي پيوندد. دو ضد كه پاد يكديگر هستند، جفت اضداد مي باشند كه با هم زاده يا پديدار شده اند. دو ضد همزاد، پادوند يكديگرند و پاد سوم، نيروي پيوند دهنده ي [ = مينوي به = بهمن ] دو ضد است كه از نيروي مهرورزي پيدايش مي يابد. « بهمن »، پاد سوم است كه بدون يكي ساختن از دو پاد، همواره آن دو ضد را در همپيوندي، آفريننده نگاه مي دارد. بهي يا نيكي، نيروي پيوند دهنده ي اضداد همزاد هست.
در بطن واژه هاست كه ما مي انديشيم. آنها به تفكر، رنگ و بو مي دهند وگوهر فكر ما را معين مي كنند؛ زيرا از گوهر انسان مي رويند. در تويه ي هر واژه، تاريخ آگاهبود و ناآگاهبود هر فرهنگي نهفته است. با به كار بردن ساختگي و زورورزانه ي يك واژه، به يك مفهوم خاص، هرگز نمي توان آن را از بستر فرهنگي اش جدا كرد.
بر شالوده ي پادانديشي براي شناختن ژرفاي هر واژه بايد از دو مقوله ي متضاد بريدن و پيوستن استفاده كرد. پادانديشي، انديشيدن انديشه اي است كه متفكر يا فيلسوف از راه آن، در برابر انديشه ي ديگري صف آرايي مي كند كه هم بر ضد تفكرات ديگريست هم يار و مددكار و پذيرنده ي افكار ديگريست. در حقيقت، انديشه ايست كه متفكر به كمك آن، هم با انديشه هاي ديگري در ستيز و تعارض قرار مي گيرد هم افكار خود را با انديشه هاي ديگري مي آميزد.
دو جنبش ستيزيدن و آميزيدن، يكي پس از ديگري انجام نمي پذيرد؛ بلكه جنبش هميشگي و همزمان باهمند. پادانديشي، ويژگيهاي خاص خودش را دارد كه اگر آگاهانه به كار برده شوند، بسيار كارگذار و پويا نيز خواهند بود. روند انديشيدن در كرانه آفريني، هم رده بندي مي كند هم پيوند مي دهد هم مقوله ها و پديده ها را به هم مي آميزد. در روند شناخت، شناسنده، خود را از پديده اي متمايز مي كند كه در حال شناسايي آن مي باشد؛ ولي همزمان، با همان چيز خود را عينيت مي دهد.
هر متفكري در پروسه ي انديشيدن، انديشه هاي خود را از ديگري و واقعيت مي برد و خود را با آنها رو در رو مي كند؛ ولي انديشه هاي خود را عين همان واقعيتي مي داند كه انديشه هايش را از آن برگرفته و فورموله كرده است. در روند انديشيدن، دو جنبش واژگونه ( متضاد با هم ) بر ضد يكديگر مي ستيزند و با هم مي آميزند. چنين رويدادي باعث مي شود كه انديشه اي در مغز متفكر، پيدايش يابد. در مغز هر متفكري كه فكري پيدايش مي يابد، آن انديشه در گوهرش با فكر مادريش متضاد نيست؛ بلكه پيوند تنشي با آن دارد؛ زيرا آنچه كه آغاز است هرگز انجام را متعين نمي كند و چنين ادعايي با پادانديشي ناهمخوان است.
هر انديشه اي مي تواند در برابر انديشه اي ديگر كه از آن جوشيده، نقش انگيزنده پيدا كند يا آنكه خود انديشنده از آن انديشه ي جديد، انگيخته به انديشه هاي ديگر شود. بينش، جنبش آزاد شدن انسان از يك چيز ( ناهمانشوي = بيگانه شوي ) و سپس، پيوستن به آن چيز ( همانباشي = يگانه شوي ) هست. متفكر با جدا ساختن مفهوم از هر چيز در روند انديشيدن، خود را از آن چيز آزاد مي كند.
در بينش، ما بايد همه ي مفاهيمي را كه در آن بينش، پيش مي آيد و با چيزها ( پديده ها ) عينيت داده مي شوند، رها كنيم و از سر بكوشيم با تجربه ي مستقيم خود آن چيز، آغاز كنيم و از آن تجربه ي زنده، مفهومي تازه انتزاع كنيم و بكوشيم كه دوباره از آن چيز، آزاد شويم.
در تفكري كه بر مفهوم عينيت استوار است، كوچكترين ناهمجوري مفهوم با تجربه ي ما از چيز، به شكل تضاد درك مي شود. اينست كه از مرز هر دستگاه فلسفي يا جهانبيني يا ايدئولوژيي يا اصول هر مذهب مي توان با نشان دادن پارگي و ناهمجوري مفاهيم آن با تجربيات مستقيم فردي يا اجتماعي فراگذشت. پادانديشي، از تضاد چيز با مفهوم، آغاز مي شود.
هر انديشه اي، مفاهيمي را به هم آميخته است كه هيچ يك از آن مفاهيم با چيزها ( تجربيات مستقيم از چيزها و پديده ها ) عينيت ندارند. هيچ انديشه اي با تجربياتي برابر و همسان نيست كه از آنها سخن مي گويد. نابرابري و ناهماني انديشه ( آميزش مفاهيمي اند ) با تجربيات زنده و مستقيم و سرراستانه از چيزها ( پديده ها و رويدادها )، اصل پادانديشي است.
پديده ي ضد در روند انديشيدن متفكر يا فيلسوف، نامنتظره و پيش بيني ناشده، انديشه ي نخست را غافلگير مي كند و اين برخورد شديد و تند، سراسر انديشه ي اصلي را به هم مي ريزد و سازمايه ي آن را مي جنباند ( انديشه به لرزه مي افتد ) و با تلنگر نامنتظره به ساختار انديشه است كه متفكر يا فيلسوف به آفرينندگي افكار تازه انگيخته مي شود. انديشه ي ضد، انديشه اي نيست كه ما در گسترش يك مفهوم به آن مي رسيم؛ بلكه ضد مفهوم يا ضد انديشه، ناگهاني و آني پديدار مي شود و هرگز از گسترش فكر و مفهوم اصلي، پديدار نمي شود. به همين دليل، پيش بيني كارگذاريش از مفهوم و فكر اصلي ناممكن است و تا زماني كه در جنبش هست و هنوز مرزش را پيدا نكرده است، روند تفكر را به پيش مي راند و متفكر را شادكام مي كند.
گوهر انديشه، انتزاعيست و آفريننده ي ضد خود مي شود. طبعا انديشه ي تضاد نيز ضد خود را دارد؛ زيرا تضاد نيز انديشه ايست انتزاعي. در ايران، انديشه ي خدايي پيدايش يافت كه در گوهرش، اضداد پنهان هستند. ( سيمرغ = تخمه ).
اين خدا، اصل همه ي چيزها هست. سپس همين انديشه به دو خدا، راه مي يابد كه مساوي و متضاد با همند؛ ولي فقط با همكاري يكديگر مي توانند هر چيزی را بيافرينند. مينو كه پسوند “ انگرا و اسپنتا “ مي باشد، حالت دروني و دگرگونشونده ي تخمه بودن دو ضد را مي نماياند كه با هم در تنش و آميزش هستند و اين نشانه اي است براي بيان آفرينندگي آنها. در فرهنگ ايراني، اضداد، سه گستره ي متفاوت دارند.
گستره ي اول، آگاهبود و خرد مهرورز و فرهيخته است. گستره ي دوم، روان و ناآگاهبود است و گستره ي سوم، گوهر انسان است. اضداد تا لحظه اي كه در دامنه ي خرد فرهيخته هستند، مسئله ي طرد و نفي يكي از آنها يا آميختن گذراي آنها در يك آميزه مطرح مي باشد؛ ولي وقتي اضداد، ژرفتر و رواني و دروني شدند و نيز از بستر خرد به گستره ي روان سرازير شوند يا گامي ژرفتر بروند و گوهري و وجودي بشوند، آنگاه است كه پيدايش ضد ( در روان يا در وجود ) به رغم خواست آگاهانه، در ذهن و روان ما، مسئله ي فريب را مطرح مي كند.
فلسفه برآنست كه فقط جنبش اضدادي را بررسي كند كه آگاهانه در دامنه ي تفكر هستند. از اين رو با مسئله ي فريب، سر - و - كاري ندارد؛ ولي انديشيدن، وقتي زنده و پوياست كه از زمينه ي رواني ( دروني ) و وجودي انسان، جداكردني نباشد؛ زيرا ما به سوي ضدي كه نمي خواهيم و از آن مي پرهيزيم، فريفته و جذب مي شويم. طرد و نفي هر ضد در آگاهبود نه تنها آن را در روان، نفي نمي كند؛ بلكه درست به فعاليت بيشتر مي انگيزاند.
انديشيدن در باره ي هر چيزی، از انديشيدن در باره ي خود، جداپذير نيست. آنكه در باره ي چيزی مي انديشد، در باره ي خود نيز مي انديشد و در روند انديشيدن در باره ي خود است كه هر انساني به خود نيز مي آيد و از هستي خود، آگاه مي شود. از خود، آگاه شدن، گوهر خود را گشودن و خودگستري است. با روند خودگشايي، روند خودبندي همراهست كه واژگونه اش مي باشد. ما به همان اندازه كه به خود مي آييم، بي خود نيز مي شويم.
درست، مسئله ي خودپوشي و خودبندي است كه ما را بدان مي انگيزانند كه گوهر خود پوشيده و خود بسته را از همديگر بازكنيم. هستي هر انساني از راه شناخته شدن است كه مي تواند به دست خود انسان از نو آفريده شود. بدين معنا كه با شناخت از خود، خود ناشناخته ي بزرگتري نيز آفريده مي شود.
به خود آمدن، همواره جهاني تازه از بي خودي مي آفريند. پادانديشي با آگاه شدن از خود و خود شدن انسان و خويشزايي سر - و - كار دارد. هر گاه از يك انديشه، انديشه اي متضاد با آن زاييده شود، انسان، آفريننده هست. از هر انديشه اي مي توانند اضداد مختلف، زاييده بشوند و آگاهبود هر انساني يا افراد جامعه اي يا دوراني تاريخي را به تفكر و دگرانديشي بيانگيزاند.
بنابر اين، امكانات انگيزنده شدن هر انديشه اي در تفكر آينده ي انسان، تاريخ تفكر را، گنجينه ي افكاري زنده مي كند كه به دشواري مي توان آن را تاريخ ناميد. نگارش تاريخ تفكر، بر ضد گوهر انديشه هاي اصيل هست؛ زيرا افكار اصيل و پرمايه هميشه انگيزنده به آفرينندگي مي مانند و ويژگي انگيزشي انديشه در تاريخ، درك پذير و پذيرفتني نيست. پيدايش هر فكري در تاريخ، يك پيشامد شمرده مي شود و بايد به فهم چگونگي پيدايش آن در آن لحظه ي تاريخي، همت كرد؛ ولي هر فكري را در حالت انگيزندگيش نمي توان چنين ساده و راحت بررسي كرد و آن را بازكاويد.
آنچه مي انگيزد، نقطه ايست ناديدني و آنچه از آن انگيزه، پيدايش يافته و گسترده شده است، در برابر هر دستگاه فلسفي و آموزه ي ايدئولوژيکي و عقيده هيچ است. انگيزنده، تاريخ ندارد. سرانديشه ي اساسي كه در فراسوي باهم آفريني “ اسپنتامينو و انگرا مينو “، نهفته است، اينست كه هر پديده اي و رويدادي را بايد از تنش و آميزش دو ضد شناخت تا بتوان به ذات آنها پي برد. در اصل، دو مقوله ي متضاد، وجود دارند به نامهاي انگيزش و گسترش يا پيدايش و گشايش.
تاريخ افكار و جهان بينيها و مذاهب در تفكرات و در روانها، هم نقش انگيزنده را مي توانند بازي كنند هم نقش گسترشي داشته باشند. نقش گسترشي هر فكري را در فكر ديگر كه در راستاي پيگيرنده ي همان حركت فكري هستند، مي توان بسيار آسان دنبال كرد؛ زيرا هيچ فكري، داراي يك راستاي گسترشي نيست و مي توان آن را به شيوه هاي گوناگون فراگستريد؛ ولي بازشناختن تأثير انگيزشي افكار و مذاهب و جهانبينيها را به دشواري مي توان شناخت.
هيچ انديشه اي را در تاريخ تفكرات بشري نمي توان يافت كه ناب و يكدست باشد و بر يكي از دو انديشه، استوار باشد؛ بلكه آميخته اي از تأثيرات انگيزشي و گسترشي در هر دوي آن دو ايده ي متضاد با هم، نهفته هست. هر دستگاه فكري را بايد از اختلاف تنش و آميزش با دو مقوله ي تصادف و ضرورت در تاريخ و اجتماع، از يكديگر باز شناخت. در تاريخ افكار بايد پيوند و روابط افكار گسترده را يافت؛ نه رابطه ي فكر انگيزنده و آموزه ي گسترده شده را.
تضاد براي ايراني، عمل و پيوند و جنبشي آفريننده است كه خدايي مي باشد. از راه تضاد است كه سراسر آفرينش، پيدايش مي يابد. تفاوت گذاشتن ميان خود با جهان، تفاوت گذاشتن ميان خود با شيئي ( ميان خود شناسنده و چيز شناخته شدني ) به درك ديگر بودن خود از ديگري نياز دارد. در حقيقت، به جداكردن شناسنده از شناخت و انديشنده از انديشه و باشنده از نمودهايش و كننده از كارش نياز دارد. شناختن، پيامد ديگر شدن و ديگر بودن است. شناختن به مرزبندي نياز دارد. چيزی پديدار مي شود و پيدايش مي يابد كه از ديگران جدا شود.
مرزگذاري، شكافتن و بريدن است. من، سواي ديگري است. من، سواي از جهان و از آن چيزی هستم كه آن را از خود مي دانم و به خود نسبت مي دهم. شناخت، زماني ممكن مي گردد كه احساس ديگر بودن هر انساني به اوج برسد. شناخت هر چيزی با بريدن آن چيز از شناسنده، امكانپذير است. درست در اوج بيگانگي با آن چيز است كه ما در شناختن هر چيزی، از آن چيز، بيگانه نيز مي شويم.
ما در روند شناختن خود، از خود، بيگانه مي شويم. ما در روند شناختن حقيقت، از حقيقت نيز بيگانه مي شويم. شناخت در شيوه ي تفكر ايراني به دو روند متضاد نياز دارد. يكي ضد بودن و ديگري عينيت يا همانند يا همسان باشي با پديده ي شناخت. پيوند دادن اين دو جنبش متضاد، مسئله ي شناخت را ممكن مي كند. شناخت در حالت جنبشي كه به خود دارد از عينيت يافتن خود با چيز به آنجا مي رسد كه با ديگري متضاد مي شود و از راه متضاد بودن با ديگري است كه انسان امكان آن را به چنگ مي آورد تا دوباره با ديگري عينيت يابد.
شناخت، جنبشي است؛ نه وجودي. از يكسو انسان مي كوشد همانند چيزی بشود و از سويي ديگر مي كوشد تا آنجا كه مي تواند سواي آن چيز بماند. تلاش براي عينيت يافتن با چيزی، با تلاش براي ضد آن چيز شدن، در هم مي آميزند و تئوری شناخت را مي آفرينند. هر فلسفه ي آلتي و مذهب و ايدئولوژی را موقعي مي توان با شيوه ي پادانديشانه شناخت كه تلاش عينيت يابي با آن را با تلاش ضديت با آن، به هم بياميزيم. شناختن، رهانيدن خود از ماندن در ميان دو قطب متضاد است.
اينست كه انسان، هر واقعيتي را در شناخت يك رويه اش و غفلت از رويه هاي ديگر، آن را به كردار ضدش، تنگ و تاريک و مبهم و سايه دار مي كند و مي كوشد كه امكان شناخت و انديشيدن را در باره ي آنها بي اندازه بكاهد تا بتواند انديشيدن در باره ي آنها را از راه كورمالي و گمانزني امكانپذير كند. از اين روست كه روند تنگسازي و به هم فشردگي رويه هاي متضاد هر پديده، ناگهان به درخشش آني يكي از آنها مي انجامد. در چنين نقطه اي است كه حقيقت، در آن آذرخش، ناگهان در يك لحظه در مغز متفكرجوينده، پديدار مي شود. به همين دليل، مفهومات ما با تجربيات ما از واقعيات و پديده ها و اشيا، جور نيستند و با يكديگر همخواني ندارند. اين ناهمخواني و شكافتگي و اختلاف، سبب حركت فكر است. اين ناجوري حذف ناپذير و ناهمخواني پايدار ميان مفهوم و تجربه يا ميان مفهوم و پديده يا ميان مفهوم و شيئي يا ميان هر آن چيزی كه بايد فهميده شود و آن چيزی كه فهميده شده است، يا ميان انديشنده و انديشه، شالوده پادانديشي يا سه - پاديك [ = تريالكتيك ] مي باشد و تا زماني كه اختلاف ميان مفاهيم ما با تجربيات ما يا واقعيات وجود دارد، تفكر در جنبش خواهد بود.
پادانديشي بر قبول ناجور بودن هر گونه معرفتي با واقعيات و تجربيات و اشيا و پديده ها استوار است. هيچگونه معرفتي را نمي توان يافت كه با تجربيات ما از واقعيات و پديده ها و اشياي گوناگون، مطلقا همخوان و يكسان باشد. پادانديشي با اين سرانديشه، آغاز مي شود كه همه ي مكاتب فلسفي و مذاهب و ايدئولوژيها و جهانبينيها و تئوريهاي سياسي و اقتصادي و اجتماعي و رواني و حقوقي با تجربيات متناظرشان از واقعيات و روابط و پديده ها ناجورند.
پادانديشي، انسان را به واانديشي و از نو انديشيدن ترغيب مي كند و چشمي تيز بين براي شناسايي اختلاف هر معرفتي با واقعيات و تجربيات و پديده ها دارد. بنابر اين براي فردي كه در باره ي موضوعهاي گوناگون بشري، پادانديشانه، كورمالي مي كند، انديشيدن هيچگاه پايان نمي پذيرد؛ زيرا هيچ معرفتي، آخرين معرفت بشري نيست. براي هر انسان پادانديش، ناجوري و ناهمخواني مقولات اجتماعي به وسيله ي اقدامات سياسي و اقتصادي و اجتماعي و حقوقي، كاستني هستند؛ ولي زدودني و نابود كردني نيستند.
انكار و نديد گرفتن ناجوري و ناهمخواني ميان مذهب يا اخلاق و عمل، سبب مي شود كه همه ي تقصيرات و گناهان به دوش انسان گذاشته شوند و در اثر منطبق دانستن كامل خود با واقعيات و طبيعت انسان، مذاهب و اخلاقها به روان افراد و جوامع انساني، آسيبهاي فراواني زده اند. از نظر آنها، سعادت انسان هميشه در وجودي برتر و در دامنه اي فراسوي زندگي روزمره ي انساني واقعيت مي يابد. از همين جاست كه انسان نمي تواند هرگز فراسوي زندگي گيتايي، سعادتمند بشود؛ زيرا ايده آل، پرورده نشده است تا به آن برسيم؛ بلكه براي آنست كه به انديشيدن و عمل كردن ما در برهه اي محدود از زمان، سمت و سو بدهد و نيز به ما، نيرو و اميد بدهد. ما را بيانگيزد تا در راستا و سويي هدفمند در جنبش و تكاپو باشيم.
به همين علت، كسي نمي كوشد كه گوهر انگيزنده بودن ايده آل و انديشه را بشناسد؛ بلكه مي كوشد بيشتر به گستردني بودن ايده آلها و انديشه ها رو بياورد. مي انديشد كه ايده آل معرفت گسترشي، حقيقت است؛ ولي هيچگاه به ايده آلش نمي رسد. پادانديشي نيز هيچگاه به ايده آلش نمي رسد. پادانديشي، حركت كردن از يك سيستم فكري يا عقيدتي به سيستم فكري يا عقيدتي ديگر است نه براي رفع و حذف كامل ناجوري و ناهمخواني ميان مفهوم و واقعيت؛ بلكه براي رسيدن به يك مفهوم تازه.
برخورد ميان مفهوم تازه با واقعيات يا ميان مفاهيم ما با تجربيات تازه، شناخت ناهمخوانيها و ناجوريها و شكافتگيهاي ميان معرفتها ( اديان و مكاتب فلسفي و ايدئولوژيها ) با واقعيات و تجربيات و مقايسه ي آنها با يكديگر راهي براي درك حقيقت است. پادبودن معرفت انگيزشي با معرفت گسترشي است كه باعث مي شود انسان به شناخت آذرخشي دست يابد. هر معرفتي، بهره اي از تجربيات انساني را بيشتر و بهره اي را كمتر روشن مي كند و هر معرفتي، مقداري از تجربيات انساني را تاريك و ناديدني و نامفهوم و ناموجود و نامعقول مي كند. اينكه هر معرفتي بتواند همه ي پديده ها و مسائل و تجربيات را به يك اندازه و به يك شيوه روشن كند و نيز هيچ شيئي را با روشنايي خود، مسخ نكند، يك ايده آل امكان ناپذير روند معرفتي انسان مي ماند.
از اين رو، هر متفكر پادانديش مي كوشد كه ميزان و كيفيت روشنسازي و تاريكسازي و سايه اندازي هر معرفتي را در برخورد با پديده هاي گوناگون و در دامنه هاي مختلف بيازمايد و سپس بكوشد به ديگران نشان بدهد كه هر معرفتي چه چيزهايي را مسخ و بدريخت و زشت مي كند تا از آنها مفاهيمي نابخردانه و ناموجود بسازد. پاد انديشي، پيوند دادن دو گونه سيستم فكري و معرفتي است و به رد كردن كامل هيچ فلسفه ي آلتي يا مذهب نيازي ندارد؛ زيرا اين عمل بر ضد گوهر پادانديشي است.
آنچه كه براي انسان پادانديش، گردش و جنبش و بازي است، مي تواند براي معتقد و مومن، يك زايمان تازه يا يك رستاخيز يا يك توبه يا يك تحول وجودي و ذاتي باشد. از اين رو، كمتر معتقد و موُمني را مي توان يافت كه به آساني به تغيير عقيده تن در بدهد؛ چونکه درد و عذاب بي اندازه ي گسستن و بريدن و پاره شدن، او را از چنين جنبشي باز مي دارد. گسستن و بريدن از عقيده يا مذهب يا ايدئولوژی درد آور است؛ زيرا دست كشيدن از آنها به تبعيد و آوارگي و مهاجرت از وطن مي ماند كه با درد غربت همراهست. در حاليكه براي هر انسان پادانديش، گشت و گذار در عقايد و ايدئولوژيها و مذاهب، يك جنبش در آرامش است. تفكر در باره ي هر مسئله اي براي متفكر پادانديش، يك جنبش پايان ناپذير مي باشد.
او به هيچ مسئله اي نمي تواند پاسخ بدهد. هر پرسشي براي او هميشه پرسش مي ماند و هر پاسخي فقط يك آزمايش گذرا و گلاويزي با پرسش است. هر ميوه ي معرفتي كه از آن كام مي گيريم، يك هسته ي دندان شكن به نام پرسش دارد. اينست كه هيچ مسئله اي، راه حل خود را در يك پاسخ پيدا نمي كند. به هر مسئله اي مي توان پاسخهايي داد كه تا اندازه اي و از چشم اندازهاي متفاوت، درست باشند. درهمتافتگي مسائل اجتماعي و انساني هيچگاه با يك پاسخ، حل و فصل نخواهند شد. از اين روست كه مسائل اساسي اجتماع، يك بار براي هميشه حل شدني و پاسخ پذير نيستند. فروگشايي معماهاي زندگي و پاسخ دادن فرجامين به پرسشهاي مغزه اي انسان، هرگز امكانپذير نيست.
در روند فلسفيدن و تاملات خود، كشف كرده است كه از نخستين تجربه ها و انديشه ها و سرانديشه ها و شناختهاست كه همه ي اشتباهات و كجرويها آغاز شده است. اينست كه دوباره به سوي آغاز برگشتن و از نو آزمودن و از نو انديشيدن و از نو شناختن، تكاپويي مي باشد كه به آن، بازانديشي و بازشناخت نيز مي گويند. شالوده پادانديشي، نوانديشي است. به همين سبب، شك كردن به يقينها، شك ورزيدن مثبت است؛ زيرا هر آن چيزی كه يقين را در مغز انسان مي زايد، انديشه يا تجربه اي است كه ناگهان در آسمان فكر يا هستي يا آگاهبود يا روان ما، برق مي زند. شگفتي هميشه با ناگهاني بودن تجربه ي مستقيم، سر - و - كار دارد كه به شكل آذرخش در مغز و روان، پديدار مي شود.
خرد فرهيخته و انديشيدن براي انسان از راه تجربه ي روشنگري پيوند داشته است؛ ولي خرد ( راسيون ) به دليل روند روشنگري خود كه مي كوشد هر چيزی و پديده اي و رويدادي را هم در دامنه ي خرد هم دردامنه ي روان، روشن و آشكار كند، بر آن پديده ها سايه نيز مي اندازد و آنها را مبهم مي كند. به عبارت ديگر، آنها را در رويه اي ديگر، ناشناختني و مجهول مي كند. انديشيدن در باره ي پديده ها، علاوه بر ايجاد روشني، سايه و تاريكي نيز مي كند كه همانا مجهول سازي و ناشناختني كردن پديده هاست كه عامل جهل و تناقض معرفتها مي شود. معرفت، نورافشاني آفتابي است كه به هر چيزی كه بتابد، يك رويه اش را روشن و رويه هاي ديگرش را تاريك مي كند.
معرفت روشنگري، معرفت تاريكساز نيز هست؛ ولي از تاريكي و سايه اي كه از معرفت ايجاد مي گردد، باز مي توان به شناخت راه يافت. با جنبش و تغيير شكل سايه ي هر چيز، ما به گوهر آن چيز بيشتر آگاهي پيدا مي كنيم. از اين رو، خيالات و پنداشتها و افسانه هاي ما، ويژگي همان سايه را دارند كه درست از خرد ما بيرون تراويده اند. اين پديده ها، تاريكيهاي معرفتي نيستند؛ بلكه سايه هاي معرفتي هستند كه بسيار با ارزش مي باشند. روند پادانديشي از ديد ، بسيج سازي سايه، همدوش و همراه روشني در جنبش معرفت است. ما از هر معرفتي، روشنائيهايش را نداريم؛ بلكه بسياري از اوقات در سايه هايشان زندگي مي كنيم و پادانديشي آنست كه چگونه از سايه ها مي توانيم حقيقت را كه روشن است ( ولي نه براي ديدگان ما ) ببينيم. ديدن در سايه، بيان معرفت ممكن براي انسانهاست. زيستن و ديدن، به سايه ها نياز دارند؛ زيرا سايه، تنها امكاني است كه مي توان در پناه آن به هر چيزی نگريست و آن را وارسيد.
زماني كه استبداد حاكم، روشني را تصرف كند، خردشادانديش و فرهيخته را به زنجير مي كشد. متفكران و شاعران و نويسندگان ما، گفتارهاي فلسفي خويش را به دليل حاكميت زندگي - ستيزانه ي قدرتخواهان بي لياقت و شمشير شريعتمداران باتلاق اسلام، در عبارتها و اصطلاحات سايه دار فرموله كرده اند. به همين سبب، متفكر پادانديش بايد از سايه ها ( = گمانها، خيالات، افسانه ها، مداحيها، تشبيهات، ايهام، تمثيلات و صدپهلو گوييها ) راه شناختن پديده ها را پيدا كند. هر فكري و معرفتي و تصويري، تاويليست از واقعيات يا پديده ها و رويدادها و هر واقعيت و پديده و رويدادي را مي توان بي نهايت تاويل كرد. هر معرفتي، بينشي است كه از ديدگاهي، ريشه گرفته است.
براي تغيير ديدگاه بايد به دامنه هاي ديگر، دليرانه گام نهاد. تغيير ديدگاه، ادعا و تظاهر نيست؛ بلكه تغيير تاريخي و رواني و وجوديست. براي ديدن رويه اي ديگر از پديده ها و رويدادها بايد كسي ديگر شد. ما به تنهايي نمي توانيم رويه هاي بي نهايت رنگارنگ هر واقعيت يا پديده يا تجربه اي را دريابيم. از اين رو، به اجتماع و به دگرانديشان و معتقدان به عقايد ديگر و نيز تاريخ رويدادها نياز داريم. به كساني نيازمنديم كه سواي شيوه ي ما مي انديشند و با ديدگاههاي متفاوتشان، رويه اي ديگر از واقعيات و تجربيات را مي بينند.
رويه هايي كه ديدن و تجربه كردن آنها از عهده ي ما بيرون است. توجه به دگرانديشان و با ارزش شمردن ديدگاهها و شناختهايشان ما را با واقعيت و تجربه ي بشري آشناتر مي كند. بدون كثرت افكار و عقايد و مذاهب و دستگاههاي فلسفي نمي توان پديده ها را شناخت. در حقيقت، بدون تاريخ فلسفه هرگز نمي توان تفكر فلسفي را شناخت. هر معرفتي مي كوشد تا هر تجربه يا برداشتي از رويدادهاي گيتي را به اصول و قواعد خود كاهش بدهد و چنانچه كاهش پذير نباشد، بايد تابع يا فرع و حاشيه ي آن معرفت به حساب آيد.
وليكن، كاستن اضداد و فلسفه ها و جهانبينيهاي متضاد، كاستن غناي معرفتي است. تاريخ افكار انساني، تاريخ رسيدن به درك معرفتهاي متضاد و كاهش ناپذير به هم مي باشد. اجتماع، فضاي برخورد معرفتهاي متضاد و كاهش ناپذير مي باشد و مقصود از تفاهم، كاهش دادن يك معرفت به معرفت ديگر يا كاهش دادن دو معرفت به يك معرفت نيست؛ بلكه درهم آميزي و پيوند بالنده ي معرفتها در زنجيره اي از روند انديشيدن مي باشد. تفكر اگر پادانديشانه باشد، هيچگاه از روند آن، دستگاه فلسفي پيدايش نمي يابد؛ زيرا پادانديشي، جنبش پوياي دستگاههاي فكري و فلسفه هاست كه شيوه ي آن، گذشتن از مرزهاي يك فكر به فكري ديگر است. نقش اساسي او، گذر كردن و باز نماندن در تفكرات است و اين ويژگي به گسستن از هر عقيده و ايدئولوژی و مذهب ختم مي شود تا هر فردي سرانجام به گستره ي خويشانديشي راه يابد.
معمولا در لحظه هاي گپ زدن و مشاجرات و مناظرات، هر كسي يا براي دفاع از منافع و اغراض خود يا جانبداري از عقيده ي خود، سخن مي گويد يا مي خواهد ابراز مقام و شخصيت و حيثيت اجتماعي بكند يا اينكه مي خواهد حرف خود را به كرسي بنشاند. به همين علت، موضوع گفتگو بيشتر يك پيشامد تصادفيست كه طرفين بحث، زود از آن رد مي شوند و از شاخه اي به شاخه ي ديگر مي پرند. وليكن انسان در ديالوگ [ = همپرسگي ] موضوعي يا مسئله اي را در پيش رو قرار مي دهد و مي خواهد كه آن مسئله را بفهمد.
خواه ناخواه منطق گوهري خود آن مسئله بايد كم كم راه ابراز پيدا كند و از قيد - و - بند تابعيت از دستگاهها و عقايد گوناگون بيرون بيايد. جداسازي هر موضوعي يا مسئله اي از دامنه ي مذهب و عقيده و ايدئولوژی، دادن يك نوع استقلال به موضوع مشاجره است كه ضرورت دروني و گوهري خود را در تفكر نشان مي دهد. سپس گفتگو كنندگان از خود، دليري نشان مي دهند و مي كوشند كه در اين زمينه ي ويژه، آزاد از عقيده و مذهب و فلسفه ي آلتي با هم بينديشند. ديالوگ هرگز به معناي تاب آوردن و گوش دادن به عقايد يكديگر نيست؛ بلكه اقدام مشترك انسانهاست براي كنار گذاشتن موقتي عقيده و مذهب و فلسفه ي آلتي و ايدئولوژی خود و انديشيدن صادقانه در باره ي مسئله اي ويژه. در واقع، تلاشي است براي پيدا كردن رابطه ي بي ميانجي با پرسمان [ = پربلماتيك ] مشاجره. ديالوگ، سرشاري و بزرگواري ويژه اي مي خواهد كه انسان در فرصتهاي بسيار نادري دارد.
انسانها مي توانند به رغم اختلافات فكري كه با يكديگر دارند، مباحثه و مشاجره و مناظره و گفتگو كنند؛ ولي ديالوگ از جمله تصادفاتيست كه در زندگي، گاه - به - گاه روي مي دهد؛ زيرا در مسئله اي يا موضوعي بدون دخالت دادن عقيده يا ايدئولوژی وارد ميدان باهمانديشي شدن به اين بازبسته است كه انسان، روح پرمايه و سرشار از بزرگواري همانند “ سقراط ( 470 ق.م - 399 ق. م ) “ داشته باشد. هر معرفتي، سه گونه شاخص دارد كه سه گونه حساسيت را نيز در ما برمي انگيزد : 1 - دامنه ي روشن 2 - دامنه ي سايه گون 3 - دامنه ي تاريك. هر معرفتي تلاش مي كند كه خود را به روشناييها و روشنگريهايش بستايد؛ زيرا در كوتاهترين فرصت ممكن مي تواند بسياري از تجربه ها و پديده ها را مفهوم و محسوس كند و از طرف ديگر غالب مسائل و پديده هاي انساني را در زمينه ي “ سايه “ قرار مي دهد و فراسوي دامنه ي سايه گونش، دامنه اي قرار دارد كه تجربيات و مسائل و پديده هايي را كه نه مي تواند آنها را روشن كند نه مي تواند آنها را در سايه قرار دهد، در تاريكي رازآميز و بسيار مبهم قرار مي دهد يا تلاش مي كند كه آنها را نابود كند و شر مطلق و پديده هاي كاذب بشمارد تا بتواند طرفدارانش را به ماندن و زيستن در دامنه ي روشن، خو بدهد و آنها را از گامنوردي در دامنه هاي سايه گون و تاريك پرهيز دهد و كنجكاوي كردن در باره ي آنها را نامطبوع و اكراه آميز و نفرت آور قلمداد كند.
مسئله ي اساسي هر متفكر پادانديش، پرداختن به دامنه هائيست كه هر معرفتي به آنها سايه مي اندازد يا آنها را تاريك مي كند يا آنها را دروغين و خيالي و كاذب و افسانه اي نام مي برد. براي نمونه، متفكر پادانديش بايد نشان بدهد كه ايدئولوژيها يا مذاهب و تئوريهاي اجتماعي و سياسي و اقتصادي در كدام دامنه ها، تجربيات و مسائل و پديده ها را روشنگرانه بازمي كاوند و در كدام دامنه ها به تجربيات و مسائل و پديده ها سايه مي اندازند و نيز در كدام دامنه ها، پديده ها و مسائل را به كلي تاريك مي كنند. كسي كه هر يك از اين سه دامنه را انكار كند، سنجشگري را براي خود ناممكن مي كند. كار منطق و روش آنست كه در رويارويي با تجربه ها و دريافتها و نگرشهاي جورواجور انسانها، نقش گستردن و بنا كردن و به هم پيوندانيدن را به عهده بگيرند و به انسان اين توانايي را بدهند كه بر پايه ي مفاهيم و تصاوير، افكاري فرابگسترند كه با تجربيات و واقعيات همخواني داشته باشند؛ يعني هر آن چيزی را كه در ژرفنا و مغز آنهاست، بيرون بياورند و روشن كنند و از آنها يك دستگاه فلسفي يا تاوری فكري بنا كنند؛ اگر چه هرگز نيز توان آن را ندارند كه تاريكي و سايه وارگي و نهفتگي رازآميز پديده ها را برتابند. وليكن برعكس منطق و روش پژوهشي، جنبش پادانديشي مي كوشد كه نگاهش را متوجه ي تفاوت مفاهيم با تجربيات و واقعيات بكند. از اين رو، نقش متفكر پادانديش بر عكس هواخواهان منطق و روش به اصطلاح علمي، بريدن از مفاهيم و مجموعه ي تصاوير و ويژگفتاره هايي [ = اصطلاحات ] مي باشد كه با دستگاههاي فلسفي و عقايد و ايدئولوژيها و مذاهب عجين هستند.
جنبش پادانديشي برخي مواقع به جاي ساختن و بنا كردن، ويران مي كند و به جاي باقي نگاه داشتن و ساكن كردن انسانها در مجموعه اي از مفاهيم خشك و بي روح و بسته، در پي آنست كه زنجيرهاي مفاهيم را از روح انسانها بگسلد تا گوهر آزادي، خدشه ناپذير بماند؛ زيرا روشهاي پژوهشي علوم دانشگاهي تا زماني كه اصل برتري فرهنگ و تجربه هاي فردي، پذيرفته نشده، مي توانند از راه مفاهيم عقلي ( راسيون )، روح انسانها را به بند بكشند و بر سراسر روان و آگاهبود آنها سيطره يابند تا حكومتگران بتوانند تك - تك انسانها را به ماشين تبديل كنند.
تفكري كه بر پادانديشي استوار است انديشه اي را هنوز به تمامي نيافته، گم مي كند. هر انديشه اي زماني پيدايش مي يابد كه انسان بتواند در برابر تجربه اي از واقعيت، يك مفهوم را قرار بدهد و از آنجا كه پادانديش، همساني مفهوم را با تجربه، ناممكن مي شمارد، آن انديشه را سرانجام رها مي كند؛ زيرا هر فكري پس از پيدايش ناگهاني، چون امكان تثبيت شدن ندارد، گم و ناپديد يا به عبارت بهتر، فراموش مي شود. از اين رو، متفكراني كه پاره انديش هستند به خوانندگان آثارشان هيچگونه معلومات و معرفتي نمي دهند؛ زيرا در زير - و - بم آذرخشهاي فكري آن متفكران، خواننده هنوز به معرفتي دست نيافته، آن را از دست مي دهد و نه تنها به مشتي از مفاهيم و ويژگفتاره ها شناختي نمي يابد؛ بلكه احساس گيجي و سردرگمي و دلهره ي رواني نيز او را فرا مي گيرد. متفكر با انديشه هاي پاره پاره اش، خواننده را از خواب خوش معرفتهايش بيدار مي كند و او را به كوير انديشه شيب مي دهد. به همين دليل است كه پادانديشي با معرفت آموزه اي هيچگونه سر - و - كاري ندارد.
هر معرفتي دوست دارد كه در آغاز، ساختمان فكري خود را بر سخت ترين و سفت ترين فكر يا تجربه يا آميخته اي از فكر و تجربه استوار كند و چنانچه نتواند آغاز سفت و سختي بيابد، آن را خودش مي سازد يا اينكه آن را همچون پيشداده يا پيشيافته، موقتا مي پذيرد. سفتي و سختي، چيزی نيستند سواي پيوند گسست ناپذير ميان مفاهيم يا تصاوير با تجربيات. تفكر پادانديشي به جا بجا سازي پيشداده ها نياز دارد و مي كوشد كه در تمام آغازهاي معرفتي، شكاف و فاصله بياندازد؛ زيرا به يقيني كه با سكون و دوام متلا زم باشد بدبين و مشكوك است. متفكر پادانديش، تفكر را از اختلاف ميان فهم خود و تجربه ي بي واسطه اش از اجتماع شروع مي كند. او در تجربيات يا انديشه هاي بديهي و مسلم و معتبر اجتماع، تضاد و تباين و ناهمخواني مي بيند؛ زيرا يقين حقيقي در روند جست - و - جو ميان تضادها، پيدايش مي يابد. گمشدگي، بيان آنست كه انسان، درست نمي جويد و هنوز در فكر جستن عقيده و ايدئولوژی و مذهبي ايمانخواه است كه به ياري آن بتواند به جنبش جست - و - جوي خود پايان دهد. از اين رو، در روان خود، احساس گمگشتگي مي كند.
انسان از هر آنچه كه بر ضد اوست، درد مي برد و در عذاب است. اينست كه فرهنگ ايراني مي كوشد در زمينه ي تضادها و تنشهاي گوناگوني كه در بستر مناسبات اجتماعي پديد مي آيند به ادغام كردن و به هم آميزي و همكاري آنها با يكديگر دست يابد. اينكه چگونه چنين رسالتي امكانپذير است، بايستي به شيوه ي ديدن و انديشيدن خود، اتكا كنيم. در اين راستاست كه پيوند دادن اضداد، براي نداشتن درد و رنج مداوم است. انسان از فكري كه با افكارش متضاد است نيز درد مي برد.
برخورد با هر انديشه ي بيگانه، در روان انسان، درد و ناآرامي مي آفريند. وليكن درست در روند ديگر شدن است كه انسان مي تواند انديشه ها و كردارها و احساسات و عواطف خود را بشناسد. براي عقل ( راسيون )، دو پديده ي متضاد، دو چيز ناهمگون هستند و آن دو اگر همچنان در همان حالت نخستين پايدار بمانند به دو باشنده ي ضد هم تغيير مي يابند و سرانجام، راه بازگشت به خود را مي بندند. از اين پس، عقل ( راسيون ) با ضد باشي و ضد باشندگان، سر - و - كار دارد و در ميان يك جفت ضد در بند مي ماند. در حاليكه يك جفت ضد را بايد رها كرد و به سراغ جفت ديگري از اضداد رفت. پادانديشي اگر با ضد باشندگان، كار داشته باشد و نخواهد ضد باشنده را به ضد شده بكاهد و طبعا امكان كاسته شدن در ضديت را بازنگاه دارد، بايد يك جفت ضد را جانشين يك جفت ضد ديگر كند تا پديده ها را به دور مقولات تازه ي ديگر گردآوري كند. سكني گزيدن و ماندگار شدن عقل ( راسيون ) در يك جفت يا چند جفت ضد، ترك پادانديشي است.
نه در اضداد انديشيدن؛ بلكه جنبش از يك جفت اضداد به جفت ديگر اضداد، فرعي ساختن يك جفت از اضداد و اساسي سازي جفت ديگري از اضداد، پادانديشي مي باشد. جنبش پادانديشي براي عقلي ( راسيون ) كه در آن يك جفت ضد، بنياني مي ماند، ناممكن است. از اين رو، در تفكر انگيزشي ايراني، رسالت خرد مهرورز و فرهيخته در انديشيدن، پيوستن و آميختن اضداد با هم است، بدون آنكه بخواهد آن دو را به وجودي واحد تقليل بدهد. براي ايراني، اضداد، هستي دارند و مسئله ي خرد مهرورز و فرهيخته، كوشش براي به هم پيوستن و آميختن اضداديست كه هيچگاه با يكديگر همپا نمي شوند. انديشيدن از نظر ايراني، برگشت دادن دو چيز پاره از هم به يكپارچگي نخستين نيست؛ بلكه پيوند دادن دو ضد همبستگي ناپذير براي آفرينش چيز تازه اي است؛ زيرا اضداد فكري و اجتماعي و سياسي و مذهبي، انسان و فرهنگ را آفريننده بار مي آورند. فرهنگ ايراني تا پيش از شكل گيري تفكرات زرتشت، چنين باوري از برخورد اضداد با هم داشت.
فقط در جنبش تصوف بود كه عارفان ايراني توانستند مايه هاي غني فرهنگ ايراني را دوباره از سر، زنده و فعال كنند و به اين نتيجه برسند كه خرد مهرورز در رويارويي با اضداد، به فراسوي كفر و عقايد و ايدئولوژيها و مذاهب، گام مي گذارد تا از چنگال اسارت بار آنها رهايي يابد؛ زيرا حقيقت در هيچ يك از آنها سكنا ندارد؛ بلكه در جنبشي، چهره مي آرايد كه انسان از برخورد اضداد به فراسوي آنها، پرتوهاي او را پيدا مي كند. پادانديشي عرفان، اين پيامد را دارد كه حقيقت با هيچ چيزی عينيت مداوم ( = همانباشي پايدار ) نمي يابد؛ زيرا ستيزش و تنش اضداد را نمي توان در يك آميختگي پايدار و ثابت برپا كرد. به همين سان انسان با هيچ خودي، عينيت مداوم ( = همانباشي پايدار ) ندارد. انسان در آن چيزی كه “ خود “ مي داند، فقط يك “ آن “ هست. هيچ خودي از انسان، گوهر انسان در تماميتش نيست و هيچگاه نبايد انسان را در تماميتش با آن چيزی عينيت داد كه انسان، “ خود “ خودش مي داند يا ديگران “ خود “ او مي دانند و مي شمرند.
همانباشي با حقيقت يا هر پديده اي يا مفهومي يا خيالي، برقي و ناگهاني است و هيچگاه پايدار نمي ماند. فقط تجربه اي اصيل از آن رويداد يا پديده در روان و ذهنيت ما به جا مي گذارد كه با وجود ناگسترده و تاريك بودنش، ما را در تفكر و جست - و - جو و كورمالي راهنمايي مي كند و نيز ما را از لغزشها و گمراهيها و دورافتادگيها به راستاي درست مي كشاند. برترين آزمونها و آگاهيهاي انسان از حقيقت و هستي اش، آگاهيهاي آني و ناگهاني و برقي و گذرا هستند؛ نه آگاهيهاي گسترشي و در اين آزمونها و آگاهيهاست كه او بي ميانجي با حقيقت و هستي اش پيوند مي يابد.
معرفت بي ميانجي و سرراستانه، آني و ناگهاني و برق آساست. وظيفه ي متفكر پادانديش است كه معرفت و انديشيدن را از نو آغاز كند؛ زيرا همه ي معرفتهايي كه فقط بر بنياد عينيت مداوم مفاهيم با واقعيات و پديده ها و پيوندهاي گستردني ( = اثبات كردني ) ايجاد مي شوند ساختگي و تحميلي نيز هستند؛ ولو آنكه انسان، ساختگي و تحميلي بودن معرفت خود را آرماني بكند و آن را بازتاب آيينه وار چيزها بداند. عينيت آيينه اي، آرمانيست از معرفت كه درست بر ضد گوهر معرفت مي باشد. شناختن، موقعي در ما آغاز مي شود كه ما با معرفتهاي خود كه ساختگي و تحميلي و آرمانگرايانه ساخته شده اند، خود را در تضاد ببينيم. ميان ما در تلاش براي تجربه و معرفت مستقيم از هر پديده اي و رويدادي آگاهانه يا ناآگاهانه، معرفتهاي ساختگي قرار دارند. مسئله ي اساسي، تشخيص و تمييز دادن ديالكتيك اضداد است.
بنابر شيوه ي تفكر ايراني، اضداد سه بخشند؛ نه دو بخش، آنطور كه در تفكرات فلاسفه ي يونان و باختر زمينيان مطرح مي باشند؛ يعني سه چيز، همزمان با هم بر ضد يكديگرند و از راه همين گونه اضداد سه گانه است كه بايستي يك گشت - و - برگشت پيوسته در آنها داشت. سه گونه تضاد عبارتند از : تضاد انسان در مقام شناسنده با معرفتهاي موجود و حاكم بر آگاهبود افراد جامعه. 2 - تضاد في نفسه ي روند شناخت با معرفتهاي موجود و گسترده بر آگاهبود مردم. 3 - تضاد في نفسه ي شناسنده با خود روند شناخت. اين سه گونه تضاد بايد هميشه با هم، طرح و انديشيده شوند و نبايد تفكر را به تضاد ميان شناسنده و روند شناخت ( ابژكتيو - سوبژكتيو ) كاهش داد. تفكر ايراني در جنبش تصوف بيشتر به تضاد ميان شناسنده و معرفتهاي موجود [ = مذاهب و عقايد و فلسفه هاي آلتي و فرقه هاي مذهبي ] رو كرد. طبعا اگر به جاي معرفتهاي موجود، زبان را بگذاريم، همين پادانديشي ( = سه - پاديك ) يا سه - ضد را خواهيم داشت؛ زيرا زبان، فقط وسيله ي معرفت و انديشيدن نيست؛ بلكه خودش نيز معرفت است. از تضاد سه مقوله ي 1 - شناسنده 2 - شناختني 3 - زبان، نتيجه ي زير را خواهيم داشت: تضاد شناسنده با شناختني 2 - تضاد شناسنده با زبان 3 - تضاد زبان با شناختني. معمولا هر مذهبي و ايدئولوژيي و دستگاه فلسفي از ما مي خواهد كه در هر پديده يا رويداد، همانگونه ببينيم كه او مي بيند؛ در نتيجه، همه ي كساني كه به يك عقيده يا ايدئولوژی يا جهاننگري اعتقاد و ايمان دارند، در پديده ها و رويدادها فقط يك چيز را مي بينند و بدينسان است كه عينيت عقيده و مذهب و ايدئولوژی با جهان برقرار مي شود؛ ولي ما موقعي پادانديش هستيم كه در هر چيزی، در هر پديده اي و رويدادي بيش از آن ببينيم كه از راه مذهب يا ايدئولوژی يا فلسفه ي آلتي خود مي بينيم؛ يعني چيزها و ابعادي را ببينيم كه عقيده و مذهب و ايدئولوژی به ما نشان نمي دهند و با اصول و چارچوب آنها نمي خوانند و وجود آنها را حتا كتمان مي كنند.

۲۱ تیر ۱۳۸۴

از پرنسیپها

شروود عزیز. آقا هر چقدر در فهم جستار خویشاندیشی، درایت به خرج داده بودی، در نتیجه گیری از آن و همچنین جستار « استاد جمالی »، به خطا رفته ای. ببین جانم. من یک تئوری و نظریه ای را مثلا در باره ی ساختمان سازی مطرح می کنم. تا زمانی که ساختمان، ساخته نشده باشد و ما نیز در آن، مسکن نکرده باشیم، نمی توانیم در باره ی نقایص و معایب آن، نظری نو بدهیم. ما هنوز که هنوز است در اجتماعمان، انسانهایی که بتوانند با مغز خود بیندیشند و ایده هایی فردی در زمینه های مختلف کشورداری و حقوق و قانون و آزادی و غیره ذالک داشته باشند، نداریم، آنگاه چگونه می توانیم از « نقد خویشاندیشی » سخن بگوییم؟. تازه بعد از هزاره ها و قرنها، « استاد جمالی » تلاش دارد که اساطیر ما را به نحوی فرمولبندی فکری کند، حال تا متفکّرانی بیایند و فرمولبندیهای او را در مفاهیم فلسفی بیندیشند و از مفاهیم فلسفی، سپس دیگر مسائل استنتاج شوند، راه طول و درازی در پیش می باشد. بنابر این، بحث من در باره ی خویشاندیشی، توقّف در نقطه ایست که جوینده گان خویشاندیش بایستی آن را به تن خویش پیدا کنند و از آن نقطه به جستجو رو آورند. اینکه می نویسی: « راه رسیدن به جواب را تکرار کند و این به معنای نفی تجربه است ». ، خطایی مضاعف می باشد؛ زیرا سمتگیری خویشاندیشی انسانهای متفکّر و ایده آفرین در این راستاست که تک، تک انسانها بتوانند به کمک فهم و شعور و نیروی تمییز و تشخیص و سرانجام خرد خود در معنای وسیعش به « پرنسیپها و اصلها و بُنمایه ها » اذعان کنند و آنها را آگاهانه بپذیرند و رعایت کنند . پذیرش و تائید پرنسیپها به معنای تائید و پذیرفتن و گردن نهادن به دیکتاتوری توهمی فراسوی فهم و شعور انسانها نیست؛ بکه کاملا برعکس. به رسمیت شناختن و محترم شمردن فردیت و شخصیّت و نیروی فهم دیگر انسانهاست. در نظر بگیر در پشت چراغ قرمز ایستادن من، به معنای پذیرش امریه و دیکتاتوری نیست؛ بلکه فهم و شعور من در زندگی مشترک اجتماعی، وجود ماشین و اتومبیل و راه و رعایت بخش خط کشی شده و غیره و ذالک را می پذیرد؛ زیرا ضرورت آن را فهمیده ام و دریافته ام. از این رو، زمانی حقّ عبور دارم که چراغ، سبز باشد. این مسئله با پرنسیپها سر و کار دارد؛ نه امریه ها و احکام اجباری و زورگویانه. مسئله ی دیگری که می گویی، موضعگیری در برابر پدیده ها، سرانجام به پارادکس می انجامد نیز ژرفنگری در موضوع نیست. مبحث شناخت و پدیده ها و واقعیّتها و غیره و ذالک را در وب سایتم حتما در باه اش می نویسم؛ زیرا مسئله ای پیچیده می باشد که نمی توان آن را در چند تا پاراگراف ساده بیان کرد. اساسا منطق، ابزاریست که امکانهای ما را مهیّا می کند و مدد می رساند از بهر اندیشیدن و رده بندی و روشن کردن سراسر آن چیزهایی که به نحوی ذهنیّت ما را می سازند. من بیش از این توضیح نمی دهم.

۲۰ تیر ۱۳۸۴

نقد خويشانديشي

بسيار خوب دوست گرامي؛ اين ماجرا - صرفنظر از شيريني آن - شايد دارد كمي به انحراف مي رود. آنچه كه من از مطلب پيشنهادي ات از آقاي « دكتر جمالي » برداشت كردم عمدتا مستنداتي از تاريخ ما بود براي تائيد همان چه كه پيشتر به عنوان خلاصه آمده. اجازه بده به مطالب آمده در آن نوشته كمي دير تر بپردازيم كه خود حديث مفصلي است. ولي در همين موضوع قبل سوالاتي به نظرم آمد كه روشن شدن اش مي تواند در درك بهتر مسئله موثر باشد:
در زمينه ي شناخت آنچه كه به نظر مي رسد روش پيشنهادي، رسيدن به يك "شناخت شخصي" با مشخصاتي كه قبلا گفته شد تعريف شده است كه با اين ترتيب رقم تنوع درك از يك پديده به تعداد نفوس زنده خواهد بود. البته اين مطلب كم و بيش واقعيت دارد و مي توان تنوع برداشت از يك موضوع خاص را تا حدودي شخصي قلمداد كرد كه البته در اصول و كليات معمولا با هم مشابه اند. ولي براي رسيدن به "واقعيت يك پديده" با ابزارهاي انديشيدن و آزمون و سنجشگري - كه هر كدام هم انحصاري و شخصي اند - خواه ناخواه هر فرد بايد راه رسيدن به جواب را تكرار كند و اين به معناي نفي تجربه است. به اين ترتيب هيچ تجربه اي به عنوان يك پله ترقي در نردبام معرفت محسوب نمي شود و فقط آنچه كه مستقيما قابل درك است پذيرفتني است. اگر به همين ترتيب پيش برويم بايد تاريخ را نيز انكار كنيم و ...
نكته ي ديگر در تنوع جواب ها اين است كه موضع گيري در برابر يك پديده همواره دستخوش پارادوكس مي شود، به اين معنا كه تنوع درك و نتيجه گيري از يك پديده باعث مي شود تا به يك اجماع منطقي براي موضع گيري دست نيابيم و اين مسئله بي عملي را شايع مي كند. و در صورتي كه قائل به يك نيروي قاهر براي اقدام باشيم؛ يعني پذيرفته ايم كه فرهنگ ديكتاتوري در جامعه رشد كند.
همان طور كه قبلا هم گفتم اين نظريات ناظر بر فرد است و تك تك افراد جامعه را هدف قرار داده است. در صورتي كه اين مفاهيم در رفتار و كردار افراد جريان يابد آيا مي توان باور داشت كه اين جمع به سمت هدفي مشخص در حركت باشد؟ موضوع رهبري و مديريت در اين ميان چگونه تعبير و تفسير مي شود؟ و نهايتا سازگاري تعريف دموكراسي به عنوان يك ضابطه ي اجتماعي با تعريف انسان خويشانديش چگونه تفسير مي شود؟

۱۲ تیر ۱۳۸۴

خصایل خویش اندیش

  1. آریای عزیز؛ مطالب ارزشمند ات را در آدرس هائی که داده بودی خواندم. برای درک کامل آن مطالب نیاز به تعمق و تفکر فراوانی است و می تواند برای رهروان این طریق راهگشا باشد. برای اینکه بتوانیم آنچه را که من برداشت کرده ام و آنچه را که تو می خواستی به آن اشاره کنی با هم مقایسه کنیم، من سعی می کنم خلاصه ای فهرست وار از مطالب ات بیاورم تا همه ی خوانندگان و از جمله خودم به بررسی و نقد آنها بنشینیم. در این راه تو نیز ما را یاری کن تا از کج فهمی ها فاصله بگیریم.
    اصطلاح "خویش اندیش" در مطالب ات به فردی گفته می شود که خودش و اندیشه اش را از انواع قید و بندهای فرهنگی، تاریخی، اجتماعی و ... رها کرده و پدیده ها را فارغ از هر گونه محدودیت های اضافی ناشی از عوامل برشمرده بررسی میکند. در عین حال دو عامل بنیانی آزادی و اندیشیدن را به عنوان پیش شرط های آمادگی بستر خویش اندیشی بر شمردی.
    نقد پدیده ها و تئوری ها و مهم تر از آن، نقد خویشتن و تفکرات خود برای جلوگیری از در افتادن به ورطه ی تکرار و جزم اندیشی برای یک راهرو خویش اندیش از مهم ترین اصول است (سنجشگری پویا).
    مسیر اصلی در خویش اندیشی همانا بدنبال بزرگی و سرفرازی خویش به عنوان یک انسان آزاده بودن است که فارغ از هر گونه تعلق و وابستگی های خارجی وجود دارد.
    در بررسی خویش اندیشانه ی پدیده ها صرفنظر از رها شدن از قید وبندهای تاریخی و فرهنگی و اجتماعی؛ ضرورت دارد که به پدیده با نگاهی بدون حب و بغض، و در نظری عمیق تر، فارغ از هر گونه احساسات موثر در قضاوت بررسی شود. این "شناخت خالص" بنیانی برای رسیدن به واقعیت پدیده ها خواهد بود.
    اندیشیدن؛ یک عمل کاملا فردی و شخصی است که در آن انسان اندیشنده به "خود زائی" دست می یابد که خود، موجب قلیان و بروز شخصیت ویژه ی فرد خویش اندیش می شود. از همین رهگذر او دست یافته های فکری خود را با دیگران مقایسه می کند و محک می زند.
    این شناخت بنا به ماهیت خود؛ کاملا شخصی بوده و هر فرد دیگری می تواند به نتایج دیگری در مورد یک پدیده ی یکسان برسد، لذا تعصب و پافشاری روی صحت دستاورد ها به عنوان تنها نتایج حقیقی محلی از اعراب ندارد. نگاه اندیشمندانه به نظرات دیگران و نقد و بررسی آنها به دور از هر گونه تعصب و حب و بغض، راهی است که به سر منزل مقصود - حقیقت یابی - رهنمون می شود. برخورد آراء و افکار است که در بطن خود حقیقت زا می زاید و رشد می دهد.
    آزمودن نیز به نوعی عملی فردی است و براساس آگاهی های فردی بنیان ریزی می شود. آزمون؛ در واقع راه رسیدن به جواب است که خصلتی ابداع گرانه و در نتیجه شخصی پیدا می کند. تجربیات مشابه گذشتگان در اصل سنگ محکی است که با آن هر فرد نتایج جستجو و آزمون خود را بررسی و نقد می کند. از این راه هر فرد منطق و دلایل وجود سنت ها و اعتقادات را در چالشی مستقل در می یابد.
    آنچه بیش از هر چیز برای انسان خویش اندیش از تاریخ آموزنده است نه حلاجّی و استنتاج مدون از پدیده ها، که سیر تطور و آزمون ها و خطاهائی است که جوینده را به نتیجه رسانده است. به عبارت درست تر روش حل کردن مسئله مطلوب است و نه جواب. خویش اندیش از این رهگذر به مبانی تفکر به آن پدیده می رسد که از خود جواب به مراتب مهم تر است (روش اندیشیدن).
    در سیر تطور این اندیشیدن ها و آزمودن هاست که خویش اندیش به باز شناخت دائمی خود می پردازد و در هر تفکر و تجربه، آگاهی های خود و در نتیجه فردیت و هویت خود را باز شناسی می کند. هم از این روست که لقمه هائی آماده چون ایدئولوژی و مذهب که تفسیر حاضر و آماده (جهان بینی های مختلف) از پدیده ها را به رهروان خود تقدیم - یا تزریق - می کنند، نمی توانند انسان هائی خویش اندیش و آزاد اندیش به جامعه هدیه کنند.
    و بالاخره انسان خویش اندیش نظریه ها و پدیده ها و جواب های جویندگان را به آنها مو به مو مرور می کند ولی در آن جواب ها و آن راه ها نمی ماند، بلکه هر کدام را به عنوان روشی در کنار روش های دیگر برای رسیدن به جواب ارزیابی می کند. تا جائی که حتی از نگاه خود نیز به پدیده ها در نمی گذرد و از آن هم برای رسیدن به نتیجه ای مطلوب تر عبور می کند. او همه چیز را از بنیان خراب می کند و دوباره می سازد و باز خراب می کند ... هیچ خانه ای مسکن آرامش خویش اندیش نیست!

۷ تیر ۱۳۸۴

وقتی که ما نمی دانیم خود کیستیم و چیستیم.

... اینکه چه شد که ما به این روز افتادیم و گره ی کور « روشنفکری ایرانی در معنای وسیعش » چیست و کجاست؟، مسئله ایه که قبل از هر چیز، علل آن را بایستی در خودمان جست – و – جو کنیم. ما وقتی صحبت از « اندیشیدن » می کنیم، بلافاصله از خودمان نمی پرسیم که اندیشیدن به چه معناست و فایده ی اندیشیدن چیست؟؛ بلکه تصوّر و بدتر از آن به خود تلقین می کنیم که « اندیشیدن :، یعنی محفوظاتی را از انبار ذهن خود بیرون کشیدن و معلّم و مدرّس دیگران شدن. روشنفکر ایرانی تا امروز از « اندیشیدن » فقط همین را می فهمد: حفظ کردن و دلّالی ایده ها و افکاری که خودش نیندیشیده و مدرّس کلکلکل کن تمام وقت. در برخوردگاه ما با نتایج تحوّلات فکری و اجتماعی باختر زمینیان، متاسّفانه ما متوجّه خودمان نشدیم که بتوانیم تکانی بخوریم و خود را باز یابیم. صرف نظر از حضور سیستمهای استبدادی و پیگرد دگراندیشان و ترور و کشتن و نابودی آثار آنها می توان اذعان داشت که روشنفکر ایرانی از « پرسشگری و کنکاویدن و ایده آفرینی و فکر فردی » می گریزد و دلباخته ی خرید چیزهای حاضر و آماده در سوپر مارکت فکری باختر زمینیان می باشه. ما تا نیاموزیم هنر اندیشیدن با مغز خود را؛ ولو خردلوار باشد و بسیار بطئی در واقعیّت ایرانزمین بیازمائیم و آن را دنبال کنیم، مطمئن باش که دگرگشت بنیانی در ذهنیّت و رفتار و گفتار و کردارهای ما مردم در کلّ، ایجاد نخواهد شد. استبدادورزی در تمام جوامع بشری بوده است و هنوز به فرمهای مختلف هست؛ ولی متفکّران هرگز گامی واپس ننشسته اند و نمی نشینند و برغم خطراتی که بود و هنوز هست ، تفکّرات و ایده های خود را عبارت بندی فکری کرده اند و همچنان می کنند و توانسته اند بر مردم سرزمینهای خودشان تاثیر گذار باشند. بدبختی ما ایرانیان اینست که روشنفکرمان، دلّال محبّت است و دست کمی از آخوندها نداره. برای اطّلاع بیشتر برو این مطالب مرا را نیز خوب بخون. ///

۶ تیر ۱۳۸۴

راه برون شد اين اره ي تاريخي!

آرياي عزيز؛ درك حضور دردناك اون اره ي فوق الذكر! گاه نمي گذارد افكارم را متمركز كنم! حال كه بحث را به اينجا كشاندي و مطلبي را از يكسال و اندي پيش به عنوان شاهد آورده اي - خصوصا در اين وانفساي انتخابات رياست جمهوري و حكايت هاي خودش - و معضل فرهنگي روشنفكران را به رخ مان كشيدي؛ تو مي گوئي ريشه ي اين معضل از كجا آب مي خورد؟ و در كجاي راه روشنفكران ما كه بايد چراغ راهنما براي توده ي مردم باشند، مسير را به اشتباه رفته اند؟ اينكه نمي توانيم به قول تو تفكر ساز باشيم و بيشتر مصرف كننده هستيم تا توليد كننده، در حالي كه چنين نبوده ايم از چه جائي در تاريخ مان آب مي خورد؟ و حال كه به نظر تو مشكل مشخص شده است، راه اصلاح آن چيست؟ چگونه بايد به جاي درگير شدن و مقاومت كردن در مقابل يك واقعيت؛ كه شايد خودش ريشه در يك يا چند معضل داشته باشد؛ به جامعه و مهم تر از آن به روشنفكران مان بگوئيم اين معضلات است كه بايد بررسي و راه حل يابي شوند و پديده ها - تو بگو واقعيات - فقط بايد بررسي و ريشه هاي آنها شناسائي شوند. شايد پديده ي همين رياست جمهوري جديد هم بتواند مثال خوبي براي روشن شدن موضوع باشد.
به هر حال من دنبال يك روش اجرائي هستم تا از شر اين اره ي تاريخي يه جوري خلاص شم.

۱ تیر ۱۳۸۴

اجتماع اقوام و دموكراسي

آرياي عزيز؛ آنچه كه گفتم واقعيات در جريان دهكده ي بزرگ جهاني است و هر روزه ما شاهد اين رخدادها هستيم و حدس مي زدم حتما اين ايده كه توسط قدرت مندان در جريان و اجرا است بايد ريشه هاي تئوريكي هم داشته باشد و بيشتر بدنبال استدلالات و دلايل آنها براي توجيه عمل شان بودم. بگذريم.
بگذار باز گرديم به جائي حوالي ابتداي بحث و شاخه اي ديگر را پي بگيريم. از مجموعه ي حرف هايت چنين برداشت كردم كه براي دست يابي به آن سيمرغ گسترده پر بيش از هر چيز نياز به بازگشت و شناخت كامل از فرهنگ و تاريخ و آداب و سنن اين مرز و بوم است. حال مي خواهم بگويم اين مملكت از جمله سرزمين هائي است كه از مجموعه ي اقوام كاملا متفاوت تشكيل شده است كه هر يك در فرهنگ و سنت، و در برخي موارد حتي در تاريخ متفاوت هستند. از طرفي دموكراسي نياز به محورها و اصولي دارد تا بتواند با تكيه بر آن؛ اصول موضوعه ي خود را براي اين شرايط خاص تدوين كند كه در عين اينكه محدوديتي را در آزادي هاي اجتماعي و فردي مقرر شده ايجاد نكند، بتواند به تمامي جامع و شامل كليه ي سلائق مختلف ناشي از همان اختلافات فرهنگي و تاريخي باشد. حال اين سوال پيش مي آيد كه چه شاخصه هائي در اين حالت مي تواند به عنوان اصول اساسي انتخاب يا تعريف شود؟ و يا چه چيزي در فرهنگ يا تاريخ ما مي تواند دستمايه ي خوبي براي گرد آوري حول يك محور اين اقوام گوناگون باشد؟

۲۸ خرداد ۱۳۸۴

از بهشت اجباری تا ناکجا آباد اختیاری

...... شروود عزیز. این مسئله ای که میگویی فرهنگ جهانی، تعریف شده است و ما ناچاریم که یا با آن همپا شویم یا محکوم به فنا هستیم، حرف مستدل و اندیشیده شده ای نیست؛ زیرا مسئله ی « تعریف »، بلافاصله این پرسش را مطرح می کند که چه کسانی آن را « تعریف » کرده اند و بر شالوده ی کدامین پرنسیپها و اصلها و سمتگیریها؟. مراوده و مناسبات فرهنگی و تجاری از کهنترین ایّام بر روی کره زمین، مابین کشورها وجود داشته است. این چیزی نیست که با ورود عناصری مثل: اینترنت و ماهواره و غیره و ذالک، یک دفعه متغیّر شود و همه چیز را در راستای « معرّفان » عبارت بندی و فرمولبندی کند. اینکه عده ای معتقدند که بایستی در آغاز؛ مناسبات اجتماعی را از طرق « نخبگانی یا سیستم کودتایی و امثالهم » تغییر داد تا بتوان به نتیجه ی مطلوب رسید، به نظر من، نیندیشدن ژرف در باره ی پیوندهای متقابل « فرد و اجتماع » می باشد. وقتی فرد، فرد ما هنوز تلاش نکرده ایم در گفتار و رفتار و اندیشیدن با خودمون، رو راست و رادمنش باشیم، چه کسانی می توانند ادّعا کنند که جمع مثلا صد نفری یا میلیونی ما خواهند توانست در مناسبات با یکدیگر، رادمنش و شریف و صادق رفتار کنند؟. جایی که تک، تک ما هنوز در منش و شخصیّت فردی خود، دمکرات منش و دمکرات رفتار نیستیم، چگونه می توان توقع داشت که در اجتماع، پدیده ای به نام « دمکراسی » وجود داشته باشد؟. می پرسم آیا آن طیف نخبگان می خواهند نقش دیکتاتور را ایفا کنند و همه چیز را به مردم، تلقین و تحمیل کنند یا اینکه بر آنند به مردم نشان دهند که پیش – شرطهای باهمزیستی و گردآمد اجتماعی به رعایت و ارجگزاری و مراقبت « چه پرنسیپها و اصلها و بُنمایه هایی » محتاج و ملزم می باشد؟. کدامیک؟. امریّه ای و اجباری بودن یا روشنگری و مختار و با تفکّر بودن؟. کدامیک؟. اگر قرار است که مرا به زور به « بهشت » ببرند، بایستی عرض کنم که ای دوست گرامی، من هرگز یک قدم برنخواهم برداشت؛ زیرا بایستی در آغاز بدانم آنجایی که نامش « بهشت » است، چی می باشد تا سپس خودم تصمیم بگیرم که آیا با پاهای خودم بروم یا نه؟. اصل، روشنگری و تفهیم آن ایده آلیست که مثلا « نخبگان و فرهیختگان و تحصیل کرده گان » یک ملّت مدّ نظر خود دارند؛ نه تحقیر و تمسخر فرهنگ و تاریخ ملّت خود برای شتاب دادن احمقانه و سرسام آور در شبیه دیگری شدن. نکته ای دیگر که همواره بایستی پیش چشم داشته باشی، اینست که « مقایسه » برای آنست که ما بتوانیم تفاوت خودمان را با دیگران، تمییز و تشخیص بدهیم و در راستای آن چیزیهای اقدام و رفتار کنیم که « می پسندیم یا نمی پسندیم ». حکومت و دمکراسی و امثالهم، مانند کفش می باشند. این نمیشه که من نیز مثلا همانند اسکیموها کفش بپوشم؛ زیرا شیک و گرم و مُد روز و جهانی می باشد. آن غذایی که به دهان عده ای ، خوش طعم و دلچسب می آید، دلیلی ندارد که صد در صد به معده و دل من نیز خوش نشیند. بنابر این، در مسئله ی « روان و تاریخ و فرهنگ » یک ملّت نمی توان معادلات علوم دقیقه را کشف و به کار بست. دانشهای فرهنگی، علوم دقیقه نیستند که در سراسر جهان، معیارها و نمادها و قراردادهای یکسانی داشته باشند. تاریخ، ریاضیات نیست عزیزم. اشتباه نکن. ما راه خودمان را با همان کفشهای نمدی در راستای بهتر و عالی تر و شیک تر پرورانیدن آنها سلانه سلانه برویم، خیلی خیلی بهتر از آنست که لباسها و کفشهای عاریتی به خود بیاویزیم و تمام عمرمون مقروض و بدهکار و محتاج و مقلّد دیگران بمانیم. ///

۲۶ خرداد ۱۳۸۴

دموکراسی اجرائی و تئوری

خب دوست من؛ از مطلب ات چنین نتیجه گرفتم که با روش های تزریقی هم به نتیجه نخواهیم رسید. می دانی، این راهکارها هر یک به نوبه ی خود به عنوان روش های «اقدام سریع» برای رسیدن به دموکراسی زود هنگام در جوامع مختلف، و بیشتر از همه در کشورهای شرقی و بلوک شرق؛ یا توسط حاکمان آن کشورها و یا توسط کشورهای خارجی اعمال شده و می شوند و همین امر موجب ایجاد سوال در ذهن من شد که شاید از نظر تئوری راهکارهایی برای رسیدن به مطلوب - ولو ناقص - وجود داشته باشد. و نتیجه گرفته ای که ادعای دموکراسی که روزانه در بوق و کرنای کشورهایی مثل آمریکا در مورد امثال ما دمیده می شود، چیزی بجز باز کردن یا یافتن راهی برای استثمار نیست. با این اوصاف حتی ندای «دهکده ی جهانی» هم می تواند به نوعی در همین راستای فریب و استثمار باشد، در حالی که اکنون کار به جائی رسیده است که خانه های این دهکده هر روز به هم نزدیک تر میشوند و در زندگی هم بیشتر دخالت می کنند. ایجاد اروپای واحد و ادغام همشهری های کشورهای مختلف اروپايی با تاریخ و فرهنگ مستقل و متفاوت؛ یا ماجرای سازمان تجارت جهانی و برداشتن تعرفه های گمرکی نیز میتواند از نتایج سحر همین نظریه ی استثماری باشد.
ولی شرایط به شکلی پیش می رود که اگر قرار است در جهان حرفی برای گفتن داشته باشیم باید به بسیاری از شرایط تعیین شده تن دهیم، و این به معنای قبول بسیاری از قوانین و اصلاح قوانین داخلی خودمان مطابق قوانین جهانی است که این چندان با شعار ایده آلی «... هر ملّتی محقّ و مجاز است که پروسه ی دمکراسی مختص اجتماع خودش را بدون هیچگونه زور و اجبار و ترس و تهدید ... طی کند ... » همخوانی ندارد. در معنای دیگر، ما ناچاریم خودمان را با قوانین و فرهنگ جهانی که برای ما و همه ی جهانیان تعریف شده تطبیق دهیم و گرنه منزوی خواهیم شد و محکوم به فنا. آیا تحمیل این موضوع با آن ایده ی «دموکراسی درون جوش» در تزاحم نیستند؟ و اگر هستند آیا راهکار و روشی را سراغ داری تا این هر دو موضوع لاجرم را در کنار هم داشته باشیم؟ می دانی، منظور نهائی من این است که حکایت این دموکراسی وارداتی تا حدودی دارد شبیه به آش کشک خاله می شود و حال که به هر حال به پایمان حساب شده چه کنیم که بچه ی نارس تحویل مان ندهند؟
ولی این که گفته ام نظرات تو ناظر بر فرد است به این معناست که در اینجا و مخصوصا در کیهانگشت بیشتر به شاخصه ها و معیارهایی که در فرد نامناسب هستند و باید تغییر کنند می پردازی؛ مثلا اخلاقیات یا روابط بین افراد. نه اینکه نظراتت شخصی هستند، که هر نظری به هر حال شخصی است، یعنی یک نفر است که این نظر را دارد از جانب خودش اعلام می کند. از آن مطلب هم نتیجه گرفته ام تو برای تغییر یک جامعه؛ تغییر نگاه و فرهنگ افراد را اولویت می دهی و مقدم بر تغییرات اجتماعی می دانی. آن وقت در مقابل نظر تو کسانی هستند که تغییرات اجتماعی را بر تغییرات فردی مقدم می دانند؛ یعنی کافیست مدیریت یک جمع را به شکلی در دست گیرند، آن وقت می توانند آن جامعه را به سمت و سوی هدفشان هدایت کنند، و بعد از آنکه جمع مورد نظر در راستای هدف به حرکت افتاد، آنگاه به مسائل آموزشی و فرهنگی در افراد می پردازند. از نگاه این گروه حتی کودتا می تواند راه و روشی برای رسیدن به دموکراسی تلقی شود. به اندازه ی کافی نمونه های مختلف برای شاهد هم وجود دارد که کشوری بدون اینکه آبستن دموکراسی خواهی باشد؛ او را از دروازه های تمدن با اردنگ به داخل فرستاده اند - و قبول دارم که این کار عوارضی دارد که باید در ترازوی قضاوت و صرفه قرار گیرند -. و برعکس؛ نمونه های آنچه که تو به دنبال آن هستی کمیاب تر هستند. آیا خودت در پنجاه یا صد سال گذشته کشورهائی را سراغ داری که بتواند نمونه خوبی برای دستیابی به آن سیمرغ گسترده پر باشد؟
راستی! چرا آن مطلب مفرح آخر نوشته ات را حذف کردی؟ من کم کم داشتم بساط کباب و چای و قلیان را آماده می کردم که بنشینیم و گپی از سر آسودگی با هم بزنیم دوست من!

بیراهه های جست - و - جو

... شروود عزیز. آقا من یه پیشنهاد دارم. اونم اینه که تو اول برو تمام اون مطالبی را که از من در وبسایت « فرهنگشهر » منتشر شده اند، دقیق و عمیق بخون. البته من امروز با بخشهایی از اون جستارهایم فاصله گرفته ام به دلیل تجربیات و تاملات و مطالعات وسیعتر و یافته های نو. بعدش برو و وبسایت « استاد منوچهر جمالی » را حتما تا آنجایی که در امکانت هست بخوان و سعی کن که چیزی بفهمی. دیگر اینکه مطالب مرا در وبسایتم حتما پیگیری کن. آرشیو وبلاگ جهانخانه، هنوز ویرایش تکمیلی نشده. به محض اتمام، آن را بر روی سایتم خواهم گذاشت؛ زیرا بسیاری مطالب نیز در آن دارم که شایان مطالعه می باشند. دیگه اینکه پیشنهاد می کنم، گفتگویمان را به صورت « پرسش و پاسخ » به پیش ببریم؛ زیرا بحث را بهتر می توان کنترل کرد و راحتر نیز می توان در باره ی مقولات بحث کرد. مثلا یک سئوال بنیانی طرح کن تا من به پاسخ آن، بکوشم. بعد برو سراغ سئوال بعدی و بعدی. مرسی عزیز. ///

۲۵ خرداد ۱۳۸۴

نه این و نه آن؛ بلکه طیف بینی پدیده ها

..... شروود عزیز. مسائلی که طرح کرده ای، هر کدومش به صدها صفحه توضیح و استدلال نیاز داره که بالطّبع وقت می بره و منم متاسفانه وقت کم دارم؛ و گرنه در نوشتن و استدلال آوردن، کم نمیارم. ببین دوست گرامی. وقتی میخوای پدیده ای را اساسی و بنیانی بازکاوی کنی، باید ششدانگ حواست را جمع کنی که فریب ظواهر و سطوح آن را نخوری. منظورم این نیس که سطوح، فاقد اعتبارند و نباید به وجود آنها اهمیّت داد. نه!. منظورم اینه که تا می توانی تلاش کن، هر معضلی را از ابعاد و چشم اندازها و حالتها و امکانها و چهره های مختلفش برانداز کن و بکاو و سپس به ادغام و ترکیب و زایش تصویری تقریبا مشابه آنچه ما می جوییم یا متصوّرش هستیم، دست پیدا کن. درست مثل، جستن قاتلی که هیچ عکسی از او نداریم؛ سوای توضیحاتی که شاهدین بر زبان می آورند و ما با قلم خود به مصوّر کردن چهره ی احتمالی او تلاش می کنیم. نوعی عکس تقریبا مشابه. مسئله ی دمکراسی در ایرانزمین و آن ایده ی سیمرغ گسترده پر را چیزی شبیه همین عکس احتمالی بدان. ما برانیم که چیزی را با کمک رایزنی و درکنار یکدیگر بکاوییم و بیافرینیم و بجوییم از بهر خشنودی و خوشزیستی و زندگی تقریبا کمتر دغدغه و هول و ولا داشتن در کنار یکدیگر. اون مسئله ی تکنیکالیزاسیون در معنای وسیعش از « تلفن همراه بگیر تا اینترنت و غیره و ذالک »، هیچ ربطی و تاثیری در آنچه ما برآنیم بجوییم و بیافرینیم ندارد؛ سوای عوارض کمکی و ممانعتی – اینکه چگونه و در راستای کدامین اهداف به کار ببریمشون. - مسئله ی زایش دمکراسی در کشوری مثل ما با کشورهایی بسان مثلا ترکیه، مقایسه پذیر نیست. آن دمکراسی تزریقی به زور و شتم سرم و تهدید و هیاهوهای ژورنالیسم جهانی از تلویزیون و ماهواره گرفته تا اینترنت و غیره از سوی کشورهای باختری و در راسشان، آمریکا، بیش از آنکه در راستای واقعیّت پذیری دمکراسی در معنای اصیل و گوهری آن در سراسر جهان باشد، در راستای پوشش و نقاب قرار دادن ایده ی دمکراسی برای غارت و برهوت سازی جهان و برده سازی انسان و تنزّل او در حدّ یک ماشین مصرفی و حیوان خواهنده می باشد. هیچ کجای جهان نمی توان دمکراسی را زورتپان کرد. حتّا اگر چنین چیزی امکان پذیر باشد، دیر یا زود با واکنشی ارتجاعی روبرو خواهد شد. نمونه اش را از تاریخ معاصر خودمان می آورم. در دوران شاه، روند مدرنیزاسیونسازی به تقلید غربی ؛ - نه ابتکاری و « نوزایی از بطن میراث فرهنگی – تاریخی » که منظور منه - و رواج ادا و اطوارهای فرنگی مآبی زیاد بود؛ ولی مسئله ای بنیانی و اساسی به نام « تفکّر و سنجشگری و نو زایی » هرگز حلّ نشده بود و در باره ی آن نیز، آشکارا بحث و گفت و شنود نمیشد. نتیجه چی شد؟. رساتر شدن روضه خوانی ملّاها که ناموس ملّت به باد رفت و از این خزعبلات و نیز رادیکال شدن جنبش چریکی و پارتیزانی و چپول بازیهایی که هنوز لجنش در اجتماع روشنفکری باقی مونده. حال بماند که در آن روند شبیه گردانی شاه مرحوم و این واویلا گویی ملّایان و اون ترق و توروق در کردن چپولا، هیچ چیزی نبود؛ سوای کشمکش سائقه ی قدرتخواهی سلطان و ملّا و موکّل پرولتاریای جهانی؛ نه ایرانی. بگذریم. وقتی که من از « متدها و روشها و انگیخته شدنها » سخن می گویم، منظورم این نیست که ما شبیه سازی کنیم؛ بلکه منظورم اینه که ما مثلا « مفهوم » را بایستی بگیریم و سعی کنیم همان مفهوم را از « تجربیات خودمان »، نتیجه گیری کنیم. به عبارت دقیقتر؛ ما برای ایجاد و گسترش « داد »، لزومی نداره که به افکار « کارل مارکس و صحابه اش و حواریونش » ایمان بیاوریم و مبلّغ و مروّج درجه یک، افکار آنها شویم. بلکه بایستی مغزه ی افکار مارکس را از « ایده ی داد در فرهنگ و تاریخ ملّت خودمان » استنتاج کنیم تا مثمر ثمر شود. انتقال و چسب – و وصله هیچگاه به ثمر نمی نشینه. این به آن می ماند که با آوردن ماکتهای بزرگ مثلا برج ایفل یا مجسمه ی آزادی و گذاشتن آنها در چهار راههای مختلف شهرها، ادّعا و اثبات کنیم که « برج ایفل و مجسمه ی آزادی » در هر نقطه ای از ایران وجود داره!. آیا چنین ادّعایی مسخره نیس؟. اشتباه برداشت نکن شروود جان. ما می توانیم بسیاری از آلات و ادوات مکانیکی و تکنیکی و ماشین آلات را از کشورهای مختلف وارد کنیم و حتّا استفاده کنیم؛ ولی در مسئله ی کشور داری و نوع دمکراسی خاصّ خودمون بایستی به تنهایی تصمیم بگیریم همه با هم در کنار یکدیگر؛ زیرا دمکراسی، معضل عاجل ماست. اینکه میگویی دیدگاه من فردیِه و اجتماعی نیست. نظریست بر خطا. علتش را میگم. اینکه من، به شخصه دارم در باره ی معضلی می اندیشم و در فکر یافتن راهکارها و ایده ها می باشم، حرفیست درست و کدام متفکّر و فیلسوفی را می شناسی که ایده ها و افکارش، منحصر به فرد نبوده باشند؟. بحث بر سر شخص من نیست – که شاید هیچکس چشم دیدنم را نیز نداشته باشه . چه سعادتی!. به به!- ؛ بلکه بحث بر سر آنست که افکار و ایده های من، از یک طرف، محصول کنکاویها و تاملات و خونخوردنهای شبانه روزی و تفکّر عمیق در باره ی مصیبتهای تاریخ و فرهنگ و مردم میهنم می باشن و از طرف دیگر، محصول و چکیده ی تجربیات و تاریخ و فرهنگ اجتماع و جهانی هستند که در آن، زاده و بزرگ و بالیده شده ام. از این رو، تفکّراتم رنگ و بوی شخصی دارند؛ ولی ابعادشان میهنی – جهانی – کیهانی می باشند. درست بسان بسیاری از متفکّران و فیلسوفان و تئوریسینهای دیگر سرزمینها. کیست که نداند، افکار مثلا « ایمانوئل کانت »، نه تنها آلمانی – اروپائی هستند؛ بلکه جهانی نیز می باشند. پس بحث نبایستی به شخص من به عنوان یک فرد کنکرت بازگردد؛ بلکه افکار من بایستی در بعدی میهنی – جهانی فهمیده شوند. ما امروزه در جهان و عصر ارتباطات، چیزی به نام « دیوار » نداریم؛ ولی حقوق بین الملل داریم و حقوق کشوری. جایی که مسئله، خانواده گی می باشه، دخالت بیگانگان به بهانه ی گسترش مثلا دمکراسی، توهین و تجاوز آشکار به « کرامت و شرافت من در مقام یک انسان » می باشد. هر ملّتی محقّ و مجاز است که پروسه ی دمکراسی مختص اجتماع خودش را بدون هیچگونه زور و اجبار و ترس و تهدید، نم نم طی کند و به آن دست یابد حتّا اگر دهه ها به طول انجامد. مطمئن و سالم رسیدن به مقصد، بهتر از مرده و جنازه به مقصد رسیدن می باشه. اگر بیگانگان به راستی در فکر کشورهایی امثال ما بودند و دلشان به حال دمکراسی می سوخت، مطمئن باش که آخوند جماعت، هیچوقت فرصت قصّابی ملّت را به دست نیز نمی آورد؛ چه رسد به آنکه برای دنیا، شاخه شونه نیز بکشه. اینا همه حرفه عزیزم که بیگانه دلش برا ما بسوزه و پستون به تنور بچسبونه. از این خبرا نیست. دمکراسی واراداتی و تعریفی نوع غربی، حکایت همون، گوزار از آب در اومدن عروس تعریفیه جانم. فعلا بسه. خسته شدم. //

خود انگیخته گی و دوپینگ با سرم

بسیار خوب دوست من، بحث ما حول موضوع دموکراسی و رویکرد تو برای رسیدن به دموکراسی دارد به نتایج خوبی می رسد. در این نوشته ات دو نکته ی دیگر را هم مطرح کرده ای که جالب توجه است، نکته ی اول در مورد دخالت های مستقیم و غیر مستقیم بیگانه در سیر دست یابی به دموکراسی در کشورهائی چون ما بود و این که این کار چه عواقبی را در بر خواهد داشت. من فکر می کنم در این مورد ممکن است ما به یک پارادوکس برسیم چرا که از یک سو وضعیت کنونی ارتباطات و دامن زدن کشورهای پیشرفته به استفاده از مظاهر رو به گسترش و تکامل ارتباطات کار را به جائی رسانده است که حتی در کنج خانه ی خودت هم تنها نیستی و ناخود آگاه تحت تاثیر آثار و عوارض این فناوری بی نظیر قرار داری و از سوی دیگر می خواهیم با اتکا به سنن و فرهنگ و پیشینه ی خودمان و بدون حضور مستقیم یا غیر مستقیم خارجی به دموکراسی خود جوش دست یابیم. پس چگونه می توان باور داشت که می شود بدون متاثر شدن از کشورهائی که به وضوح چندین دهه - چه در فناوری و ابزارهای آن و چه در فرهنگ استفاده از آن و چه در دست یابی به دموکراسی - از ما جلوتر هستند و تبلیغات بی امان خود را مخصوصا در مورد دموکراسی و محاسن آن (به تعبیر و نظر خودشان با کمی ادویه ی اضافه) روی ما متمرکز کرده اند، به یک دموکراسی برخاسته از دل فرهنگ، سنت و اعتقادات جامعه دل بست؟ کوتاه سخن چگونه می توان دست یابی به دموکراسی با طمانینه و آرام و خودجوش امیدوار بود در حالی که دائما و ناخواسته با سرم های مختلف در حال تزریق مفاهیم و مظاهر دموکراسی به شیوه های مختلف به مغز و ذهن ما هستند؟ و آیا می توان این دست تزریق ها را به قول خودت "روشها و متدها و انگیخته شدنها" قلمداد کرد؟
دومین مطلب اینکه من در نوشته هایت که تا کنون خوانده ام متوجه شدم که روش تو برای مواجهه با مسائل اجتماعی و فرهنگی از نگاه فردی است و نه اجتماعی، یعنی اصلاح و تغییر فرد را بر تنظیم و سازمان دهی جامعه مقدم می داری. این در حالی است که گروهی از صاحب نظران خلاف این موضوع را ارجحیت می دهند و معتقدند که یک جامعه ی سازمان داده شده می تواند افراد را نیز در جهت درست هدایت کند. با نوع نگاه دوم شاید چندان نیاز نباشد تا منتظر رسیدن میوه ی مفهوم دموکراسی در ذهن و جان افراد باشیم. کافی است تا سیستم و سازمان مناسب به همراه آموزش های متناوب و منظم با مدیریتی قوی را بر سر کار آوریم و در حالی که در یک جامعه ی دموکراتیک - از نظر سیستمی و کارکردی - با افراد غیر دموکراتیک هستیم؛ اندک اندک به سمت دموکراسی واقعی حرکت کنیم. در این سیستم گروه فرهیختگان هستند که برنامه سازی می کنند و مدیریت حرکت های اجتماعی را در دست دارند و آنها هستند که برای مردم هدف گذاری می کنند تا هنگامی که به اندازه ی کافی درک دموکراتیک پیدا کنند. با این روش فرصت های پیشرفت های اقتصادی و اجتماعی به دلیل مقاومت های نهادهای غیر دموکراتیک از میان نرفته است و توسعه ی اقتصادی و به تبع آن توسعه ی اجتماعی نیز حاصل شده است. متعاقب آن توسعه ی سیاسی هم که بیانگر آگاهی اجتماعی است حاصل خواهد شد. این روش اگرچه در معنا؛ دست یابی به یک دموکراسی سطحی را در کوتاه مدت در دسترس قرار می دهد، این مزیت را دارد که فرصت های پیشرفت و توسعه را در غیاب سایه ی دموکراسی روی سر جامعه نمی کشد. شاید بتوان مدل دموکراسی جنوب شرقی آسیا را به این روش نزدیک دانست و با این توجیه حتی یک شبه کودتا می تواند در جهت پیشرفت و توسعه باشد چه رسد به حمله ی نظامی آمریکا به حکومت مجنون و دیکتاتوری مثل عراق.
اشتباه نشود! بحث اصلی فراموش نشده است و همچنان به باور من درک مفهوم تحمل پذیری و همگان را خودی دانستن که به صورت خودجوش و برخاسته از تاریخ و فرهنگ بومی این مرز و بوم است پاسخ قطعی و نهائی به نا پایداری های جامعه است، ولی می خواهم در کنار آن خودم را مجاب کنم که هیچ راه دیگری بجز آنچه در بالا گفته شده نمی تواند نتیجه ی مطلوب را بدست دهد؛ و باور کنم تقریبا همه ی کشورهای در حال پیشرفت یا پیشرفته در جنوب شرقی آسیا و کشورهای شمالی و ترکیه که هیچکدام از این روش و به صورت بطئی به دموکراسی دست نیافته اند نمی توانند به یک رشد پایدار و یکنواخت در عرصه های مختلف خصوص فرهنگی برسند. تصور من لااقل این است که کمیت این کشورها در یک جائی لنگ است و می توان پیش بینی کرد که در آینده ای نزدیک یا دور به بحران خواهند رسید. این طور نیست؟

۲۴ خرداد ۱۳۸۴

گذر از وادیها و دوزخها

.... شروود عزیز. اجازه بده. نکته ای دیگر را قبل از ادامه ی بحث، تاکید کنم. هدفم از آوردن مثالها به این معنا نیس که ما و دیگران، اینهمانی داریم. نه!. منظور من از آوردن امثله ی متعدّد برای تفهیم و اندیشیدن ژرف در باره ی مقوله و معضل اجتماع خود ماست. نیک می دانی که من خودم مخالف سر سخت هرگونه شبیه گرایی می باشم. من ترجیح می دهم که به گوهر خویشباشی خودم وفادار بمانم و کورمال کورمال راهم را بپیمایم به جای آنکه عین دیگری شوم و بر شانه های دروغین حمل شوم. بگذار زایش دمکراسی را بنا به استنباطی که من از حرفهای تو دارم، اینطور فرمولبندی کنم که ما برای پدیدار کردن و زایش واقعیّت دمکراسی در میهنمان، آیا میتوانیم و مجازیم از ابزارهای تزریقی استفاده کنیم یا نه؟. اگر منظورت از « تزریق »؛ دخالت مستقیم و غیر مستقیم دیگران در سرنوشت ما باشد که باید عرض کنم، خیر!. هرگونه دخالتی؛ ولو خیرخواهانه و جنبه های مثبت نیز داشته باشد، بلافاصله در ذهنیّت و روحیه ی مردم، ایجاد حقارت و واکنشهای منفی می کند. پس بهتر است که ما خودمان به انتخاب و وام گرفتن ابزارهایی تلاش کنیم که می توان با کاربست آنها برای زایش دمکراسی در میهنمان ازشان کمک گرفت. به نظر من، ابزارهای تزریقی، همان « روشها و متدها و انگیخته شدنها » می باشه؛ نه انتقال مکانیکی حضور دیگران در سرنوشت ما. وقتی من نتوانم با همسایه ام گفت – و – گو کنم، چگونه دیگران خواهند توانست مرا با همسایه ام که قرار است قرنهای قرن در کنار یکدیگر بزییم، آشتی دهند و دوست کنند؟. حکایت مسائل ما، بحث حقوق بین المل نیست که بتوان رسیدگی به آنها را به دادگاهی بین الملی ارجاع داد. مسائل و فلاکتهای ما، زاییده ی مناسبات و تاریخ و فرهنگ و فراز و نشیبها و ادغام ملیّتها و مناسبات متعدد با دیگر سرزمینها از کهنترین ایّام تا امروز و در کلّ، تمام آن چیزی که رنگ و بویی از « ایرانیّت » دارد، می باشد. ما نیز به عنوان « ایرانی » در بستر تمام این مسائل و تاریخ، پروریده و بزرگ شده ایم. بنابر این با روشهای خشونت آمیز و کشتارها و خونریزیهای وحشتناک و شکنجه دادن و حبس و تبعید و پیگرد و محرومیّتهای حقوقی و امثالهم نمی توان هیچ سنگی را بر روی سنگ دیگر گذاشت. ما بیش از هر چیز بایستی « هنر مدارائی و نرمخویی و سخنوری » را بفهمیم و بدانیم و تلاش کنیم که مستدل و با برهانهای خردمندانه به سنجشگری دیدگاههای یکدیگر؛ ولو « نصّ الهی » باشند، با گشوده فکری همّت کنیم. پیش – شرطهای دمکراسی، پارلمانوار بودن مردم یک جامعه می باشه. – مهم نیست کجا مقیم باشند و چه اعتقاداتی داشته باشن - این نمیشه که ما « پارلمان » را مختص یه عدّه ای خاص و برگزیده بدانیم. نخیر جانم!. ملّت بایستی هنر « گفت – و – شنود و رایزنی » را بفهمد و به کار بندد تا مجلس انتخابی آنها، بازتاب دهنده ی پارلمانتاریسم باشد. اینکه ما امروزه درگیر یه معضل بسیار اعصاب خورد کن به نام « ولایت فقیه » هستیم، نباید ما را از « اندیشیدن ژرف » در باره ی اینکه « چی می خواهیم » غافل کنه؛ زیرا اصرار بر اینکه ما باید فعلا از شرّ این حکّام راحت شویم، بعدش می پردازیم به نوع حکومت و دولت و فلان و بمان. دقیقا خطریست که از همین الان بایستی در برابر آن ایستاد. اصل، گذر کردن ملّت ایران از « وادیها = حکومتهای مستبد و حکّام خونریز و معضلات و بحرانها و جنگها و امثالهم » می باشه؛ نه جایگزین کردن مستبدی به جای دیکتاتوری دیگر. هنر ما بایستی در این باشد که « رفتار و کردار و اندیشیدن دمکراتیک » را در وجود خودمان بپرورانیم تا هیچکس نتواند حتّا اگر به عالیترین و کلیدی ترین پستهای حکومتی رسید؛ اراده ی خودش را به ما ملّت، تحمیل و تلقین کند. ما هستیم که بایستی دمکرات باشیم تا بتوانیم، اقلیّت استبدادورز را در حلقه ی محاصره ی فکری و سنجشگری و کنترل خود بگذاریم؛ نه برعکس. فعلا تا همین جا بسه. ///

سيمرغ هاي دنياي نو

بگذار يك بار ديگر آنچه را كه نتيجه گرفتم دوره كنم، اين كار باعث مي شود افكارمان به هم نزديك تر، و يكسان سازي مفاهيم بكار برده شده واقعي تر شود.
اول اينكه - از نظر تو - دموكراسي در مفهوم و كليت در همه جا و همه ي فرهنگ ها يكسان است (همان ارزش ها و پرنسيب ها و اصول واحد) ولي در اجرا و عملياتي كردن است كه نيازمند درك تا مغز استخوان تاريخچه و فرهنگ آن مرز و بوم دارد.
دوم؛ به يك راه ميان بر يا استراتژي كوتاه مدت را براي رسيدن به دموكراسي اعتقادي نداري و معتقدي با درك "معضلات فرهنگي و اجتماعي و تاريخي" ما كه ريشه ي چند هزار ساله دارد مي شود اين راه را در زمان كمي كمتر - مثلا يك قرن - پيمود.
سوم؛ رسيدن به دموكراسي را با روش هاي قهري نمي پسندي و معتقدي بيش از هر چيز رغبت عمومي در رسيدن به آن است - با فرض درك درست از معناي دموكراسي در ذهن عام كه خود حديثي مفصل است - كه مي تواند ما را به هدف نزديك تر كند. اين امر نياز به حضور مديران و مهندسان ايدئولوژيك خبره و كار آزموده را در مهندسي عمليات گذار حياتي مي كند. پيش شرط وجود چنان افرادي خود به خود حضور مركزي است كه نماد واقعي و مسئولانه ي همه ي افكار و اراده هاي اجتماعي يا به كوتاه سخن آئينه ي تمام نماي جامعه با تمام عوارض تاريخي و فرهنگي و بومي آن باشد.
چهارم؛ مثال سيمرغ شايد گويا ترين مثال فرهنگي ما باشد كه بخوبي انتخاب و استفاده كرده اي. سيمرغ كه در واقع سي مرغ با سي شكل و شمايل و رنگ و بو و خاصيت مختلف هستند كه در يك هويت و هدف واحد متمركز شده اند؛ دقيقا بصورت يك تن واحد! و نتيجتا من آن اصطلاح "به چنگ آوردن سيمرغ" را درست استفاده نكرده ام، شايد بتوان بجاي آن مثلا "راهكارهاي گذار از سي - مرغ به سيمرغ" را بكار برد. در واقع ما خودمان هستيم كه بايد سيمرغ گونه شويم و همگان را چون تن واحد و براي يك هدف واحد در كنار هم تحمل و همراهي كنيم.
فكر مي كنم تا اينجا مطالب روشن شده باشد، با اين تفاسير شاهد حضور دموكراسي در ايران بودن شايد به عمر ما قد ندهد. از طرف ديگر روش هاي تزريقي و زايشي هم كه تا كنون كشورهاي قدرتمندي چون ايالات متحده بكار برده اند بايد نتايج مناسبي نداشته باشد، چه فشارها و و جو سازي هائي كه تا بيست سال پيش در حق شوروي سابق اعمال مي كرد و چه تحريم ها و حملات نظامي كه به كشورهاي افغانستان و عراق و ايران روا داشته نمي تواند - آن طور كه خودش و همراهانش مدعي هستند - در جهت رسيدن به دموكراسي مفيد باشند و چه بسا به تعويق هم بياندازند. ولي آيا مقايسه كردن يك كشور قرن بيست و يكمي با كشورهائي چون انگلستان و فرانسه قرن پانزدهم مي تواند مقايسه ي مناسبي براي شرايط حصول به مقدمات دموكراسي باشد در حالي كه ابزارها و امكانات خصوصا ارتباطي كه در بستر سازي مناسب موثرند تكاملي غير قابل مقايسه داشته اند؟ در عين حال در مدت اين چند قرن گذشته چه بسا حركت هاي خونبار و شكست نهضت هاي مردمي كه در كارنامه ي هردو كشور ثبت شده و مي توانسته اند در زمان رسيدن به نتيجه موثر باشند. در يك كلام اگر چه بستر فرهنگي و فكري لازم در كشورهائي مثل ايران به طور كامل ايجاد نشده است ولي آيا ممكن نيست از طريق روش هاي تزريقي لااقل از تاخير بيشتر آن جلوگيري كرد؟ به هر حال حكومت هائي مثل عراق يا شرايط نامناسبي مثل وضعيت افغانستان قبل از حمله ي نظامي، عوامل بازدارنده ي بسياري براي بستر سازي فرهنگي و علمي دموكراسي داشته اند.

۲۳ خرداد ۱۳۸۴

از هنر آبستن شدن و زایش دمکراسی

... شروود عزیز. در باره این مسئله ای که نوشته ای ، باید عرض کنم که مسئله ی « کثرت در وحدت و بر عکس » از مقولاتیست که بسیار مهم می باشد. فراموش نکن بحث از دمکراسی، « انتقال ظواهر و مناسک صوری » آن نیست که از جامعه ای به جامعه ی دیگر، فرق می کنه؛ بلکه بیش از هر چیز دیگر، « محتویات آن » مدّ نظر می باشه که در همه جا یکسان می باشه و « ارزشها و پرنسیپها و اصلهای واحدی » را تضمین و تامین می کنه. نکته ای که بایستی پیش چشم داشته باشی، اینه که اجتماع ما، تاریخ تقریبا هفت هزار ساله داره و دارای روان و ذهنیتی بسیار پیچیده و بغرنجزاست. ما همانند جوامعی مثل آمریکا، جوان نیستیم که یک شبه، ره صد ساله را برویم. حتّا همین دمکراسیهای نیم بند باختر زمینی نیز، دارای پشتوانه ی فکری و فلسفی دو هزار ساله می باشند تا توانسته به شکل امروزی در آیند. آن راهی را که اروپائیان در عرض مثلا هشت الی پانزده قرن، سپری کردن، ما بایستی بتوانیم در عرض یک قرن بپیمائیم به شرطی که « صورت مسئله = چیستی معضلات ما » را در آغاز، بفهمیم. راههای میانبر، هیچگاه درمانگر معضلات ما نبوده اند. چنان راههایی به آن می ماند که ما بخواهیم برای « دریانوری » فقط در فکر این باشیم قایقهای تخته ای بسازیم و متوقع نیز باشیم که ما را به مقصد برسانن؛ آنهم در دریایی که طوفانی شدنش را هیچکس، پیشاپیش نمی داند. شبانه روز، غذاهای حاضری خوردن؛ ما را آشپز نخواهد کرد جانم. فرض کنیم وضعیّت فعلی اجتماع ما و نظام حاکم بر آن، چیزی شبیه خانه های « خشت و کلنگی » باشه. ما برای ساختن خانه ای نو نبایستی به ویران کردن آن بیغوله ای رو آوریم که مردممان در آن بیتوته می کنند؛ ولو بسیار داغون نیز باشه. ما اگر به راستی مهندس و مبتکر و دلسوز و آفرینشگر و مسئول و اهل کشور داری می باشیم، آنگاه باید شعور ساختن « خانه ای نو را = گردآمد تمام گرایشهای سیاسی برای همعزمی و همفکری و همآزمایی » به عیان در فکر و پراکتیک اجتماعی به محک بزنیم؛ آنهم با آب و خاک سرزمین خودمان ( = فرهنگ ایرانی ) تا مردم خود به خود بدون هیچ شورش و به راه انداختن انقلابات خونین به ترک آن خانه ی خشت و کلنگی خود روآورند. با شعارهای تو خالی از فراسوی مرزهای میهن و وعده و وعیدهای رنگین از داخل مرزها از سوی حاکمان بی فرّ، ما به هیچ کجا نخواهیم رسید؛ سوای چرخش شتر مآب خود به دور فلاکتهای ایرانزمین.
مسئله ی دیگری را که نباید از یاد ببری، اینست که « سیمرغ = واقعیّت پذیری ایده ی دمکراسی » در جایی نیست که ما بخواهیم آن را به چنگ آوریم یا تسخیرش کنیم؛ بلکه « سیمرغ »، روند پدیدار شدن همگرائی ماست از بهر آفریدن « باهمستانمان ». دمکراسی، پدیده ای ، زایشی می باشه؛ نه مونتاژی. ما برای پدیدار شدن « سیمرغ = دمکراسی » مجبوریم که از وادیهای ( = موانع و مشکلات اجتماعی و سنّتی و فکری و عقیدتی و اقتصادی و ایدئولوژیکی و امثالهم ) بسیار زیادی عبور کنیم و در تلاش برای زایش دمکراسی در میهنمان، دوراندیش و مسئول باشیم. زایش دمکراسی را نمی توان با شعله ور کردن و به غلیان آوردن آب آرزوها و آرمانها و خواستهای مردم و انداختن « چای نپتون وارداتی روشنفکران اخته و سترون و مطیع و دنباله رو بیگانگان » در اجتماع ایرانزمین پدیدار کرد. ما بیش از همه نیاز به « باهماندیشی و باهمازمایی و همدردی و گشوده فکری داریم بدون ستیز و خصومت و آزردن و کشتن و ریختن خون همدیگر. » ////

استراتژي هاي به چنگ آوردن سيمرغ

جمله ي آخرت مرا بياد "وحدت در عين كثرت" انداخت كه خود، مجموعه را ناچار به توقع حداقلي از مطالبلتش مي كند؛ بگذريم. از مطلب ات دو نكته را گرفتم: اول اينكه انحصار طلبي ها و عدم روحيه همدلي و همكاري مانع اصلي يا يكي از موانع اصلي پرداختن به دموكراسي است كه - به نظر تو - گريبان جامعه را گرفته است و باعث مي شود تا نتوان به تعريف درستي از دموكراسي مختص اين جامعه با هويت و فرهنگ تاريخي خاص خودش دست يافت. معناي اين حرف هم همان است كه خودت اول گفته اي؛ اينكه ما چه هستيم و به تعبيري بستر فرهنگي و هويت تاريخي ما چه چيزي را طلب مي كند، و احتمالا بعد از آن بايد از خودمان بپرسيم كه با اين بستر و هويت، ما چه بايد باشيم و چه نبايد باشيم، يا چه مي توانيم باشيم و چه نباشيم؟ اين امر به گونه اي به يك نگاه مجرد به جامعه بدون داشتن پيش شرط هاي مختلف تئوري هاي فلسفي و اجتماعي نياز دارد كه فارغ از بايدها و نبايدهاي ايدئولوزيك و مذهبي به موضوعي به نام جامعه ي ايراني نگاه كند. و آن وقت شايد به تعريفي ويژه از دموگراسي خاص اين مملكت دست يابد.در واقع قسمت دوم موضوع نوشته ي تو به اين موضوع باز مي گشت و از اين رهگذر به معناي "داد و ستد فرهنگي" رسيده اي.
آنچه مطرح كرده اي راهكار بنيادي ساخت دموكراسي شخصي براي مملكتي مثل ايران است و بي شك جوابگو خواهد بود، اما اين مهم به نظر مي رسد به تامين بسترهاي فراواني نياز دارد كه برخي از آنها حتي به تغيير در نگاه و رفتار و درك جامعه از موضوعات مختلف باز مي گردد و لاجرم پروسه اي طولاني را طلب مي كند. چيزي كه كم و بيش مي شد از نوشته هايت در كيهانگشت هم نتيجه گرفت. آنجا در واقع بيشتر به عوارضي مي پردازي كه نبايد باشند و احتمالا حضور نقيض آنها اگر واجب نباشد، مستحب هست. ولي معمولا براي رسيدن به هدف، ضمن استفاده از استراتژي هاي بلند مدت و بنيادي، از راهكارهاي ميان مدت و كوتاه مدت نيز در جهت كاهش مقاومت ها و سرعت بخشيدن به روند رسيدن به هدف در كنار اجراي پروژه ي اصلي استفاده مي شود. اگر برداشت من در مورد زمان بر بودن اين پروژه درست باشد و اگر با روش هاي جنبي ميان مدت و كوتاه مدت هم موافق باشي؛ مي توانيم به هر دو زمينه بپردازيم.

از ایده ی دمکراسی تا یافتن سیمرغ گسترده پر

.... شروود عزیز. اجازه بده قبل از اینکه بحثم را شروع کنم، نکته ای را تذکر دهم. بسیاری از انسانها در مقاطع اضطراری به دام هیجانات و شور و حالهایی می افتند که هیچ ربطی به تفکّر و ریشه یابی مسائل ندارند و راه نیز به جایی نمی برند. ما قبل از اینکه بخواهیم در باره ی « انتخابات و نوع حکومت و ایده ی دمکراسی و امثالهم » سخنی بگوییم، نیک است در این باره بیندیشیم که « خود ما چه هستیم و در جستجوی چه چیزی می باشیم ». این به معنای انحراف از بحث نیست؛ بلکه دقیقا رویکرد من به « داغ بودن و کلید یابی حلّ معضل » می باشه که نم نم به مطرح کردن شیوه های برونرفتن از کلاف سر در گم فلاکتهای هزاره ای اجتماع ایرانی رو می آورم. فقط خواهش می کنم، گامزنیهای مرا در بازشکافی مقوله و طرح استدلالهایم، خوب در مدّ نظر داشته باش که بتوانی سئوالات خودت را نیز دقیق و مستدل طرح کنی. بیا از این جا شروع کنیم که ما ملّت بدون هیچ تبعیض و استثنائی در آرزوی چیزی هستیم به نام مثلا « دمکراسی ». خب!. اگر همین نام را که برخاسته از زبان یونانی می باشه و سپس در طول تاریخ مسائل اجتماعی و فکری در سرزمینهای باختری، کاربرد خاصّ خودش را بر شالوده ی ویژه گیهای فرهنگی هر ملّتی، تا امروز به محک زده است و همچنان در حال ویرایشگری و تکمیلاتی می باشه. آنگاه با این پرسش روبرو می شویم که « ایده ی دمکراسی » را چگونه می توان از ژرفای فرهنگ ملّت ایران زایاند و پرورانید و فراگسترانید؟. فرض کن، ایده ی دمکراسی در فرهنگ ما، همان « یافتن سیمرغ در منطق الطّیر عطّار نیشابوری » باشد. یعنی چی؟. این بدین معناست که ما از قبل، چیزی را نداریم که بخواهیم از گوشه ی انباری یا پستوئی بیرون بیاوریمش و به مدد آن، به علاج بدبختیهای اجتماعی بپردازیم. همچنین نمی توان آن را از کشوری خارجی یا بانک بین المللی به وام گرفت. خیر اینطور نیست!. « دمکراسی » را بایستی جست – و – جو کرد. آنهم به کمک و همیاری یکدیگر. فرض کن تمام گرایشهای سیاسی – چه درونمرزی چه برونمرزی – نماد همان پرنده گانی باشند که « عطّار » از آنها نام می برد و بایستی برای یافتن « سیمرغ = ایده ی دمکراسی » رایزنی و هماندیشی و همآزمایی و همعزمی کنند. مشکل اکنون کجاست؟. مشکل اینه که عدم گردآمد تمام « گرایشها = پرنده گان » به زایش دمکراسی نیز نخواهد انجامید؛ زیرا « ایده ی دمکراسی = سیمرغ »، مجموعه ی گردآمد موزائیک گرایشهاست که امکان پدیدار شدن دارد؛ نه تک پاره سنگ بودن و تکروی آنها از بهر تسخیر قدرت. از این رو، ریشه ی دوام فلاکتهای سرزمین ما و فقر فکری حکومتگران و مدّعیان خسروانی بر سرزمین ایران در اینست که هر گرایش سیاسی، خودش را کلّ آن چیزی می داند که هنوز کنکاویده و آزموده و یافته نشده است. یعنی همه بدون استثناء، در صدد تحمیل و تلقین اراده ی خود به مردم و تسخیر دستگاههای قدرتورزی و سرکوب برای حاکمیّت و استقرار گروه و همعقیدتیهای خود هستند.
پیش – شرط و زهدانی که قرار است از درون آن، « ایده ی دمکراسی = سیمرغ »، زائیده شود، همان فرهنگ ایرانی در معنای وسیع و گسترده ی آن می باشد. تمام گرایشهای سیاسی بایستی از ژرفای چنین فرهنگی برخاسته باشند تا بتوانند برای یافتن و واقعیت پذیری « سیمرغ = ایده ی دمکراسی » با یکدیگر همکاری و همآزمائی و همفکری کنند. ما نمی توانیم ایده ی دمکراسی را از بطن فرهنگ و اساطیر یونان و باختر زمینیان بزایانیم؛ زیرا بیگانگی بسیاری از تجربیات آنها با تجربیات ما، به دگرسان بودن هویت ما با آنها مربوط می باشد؛ نه به « پرنسیپ انسان بودن ما و آنها که هیچ تفاوتی با یکدیگر نداریم ». اصل، متفاوت بودن تجربیات و نگرشها و آرمانها و ایده آلها و آرزوها می باشه، نه « انسان در معنای کنکرت و فوزیولوژیکی اش ». مسئله ای دیگر را که نبایستی از آن غافل بود، اینه که با آویزون شدن به آرا و ایده ها و نظرات متفکّران و فیلسوفان بیگانه و متابعت کردن از آنها نمی توان هرگز به زایش دمکراسی در ایرانزمین رسید. ما بایستی قبل از هر چیز، آرمان خودمان را از « ایده ی دمکراسی = سیمرغ » در مفاهیم فکری تئوریزه کنیم تا بتوانیم سپس از یک طرف به انگیخته شدن و سنجشگری آرا متفکّران بیگانه بپردازیم و از طرف دیگر به انگیزاندن آنها در بازگستری و بازاندیشی ایده ی دمکراسی در سرزمینهایشان مدد متقابل برسانیم. اینست معنای اصیل داد و ستد فرهنگی. نه اینکه ما ابدالدّهر تابع و مطیع و پاسیو و نشخوار کن ذهنیّات و تئوریهای آنها بمانیم. خواندن مثلا آثار « کارل مارکس » و تلاش برای فهمیدن مسائل فکری او از اهّم واجبات و ضروریات می باشد؛ ولی برده و تابع و دنباله رو و مبلّغ افکار « مارکس و امثالهم » بودن، نهایت حماقت و بدبختی روشنفکران یک ملّت در معنای عام می باشه. ما بایستی یاد بگیریم که راه خودمان را بیافرینیم و در کنار مردم خود بمانیم و به زایش آن چیزی همّت کنیم که محصول اندیشه ها و تاریخ باهمزیستی و دردهای عمیقیست که در گذرگاه زمان و هزاره ها فراز و نشیب، تا مغز استخوانمان تجربه کرده ایم. « باهمستان » ما ایرانیان در جائیست که همه با هم در یافتن « سیمرغ = ایده ی دمکراسی » در کنار یکدیگر بایستیم و بجوئیم و بیندیشیم و بسازیم بدون داشتن وحدت کلمه. /// فعلا تا همین جا بسه. ///

۲۲ خرداد ۱۳۸۴

مسيرهاي رسيدن به دموكراسي

با توجه به شرايط فعلي اجازه مي خواهم در قدم اول براي اين هفته به موضوع جاري، يعني انتخابات و راه هاي پيش رو بپردازم و از يك سوال اساسي كه هم اينك در جامعه بصورت يك تب داغ مطرح است شروع كنم:
تا آنجا كه به نظر من مي رسد مجموعه مخالفين شرايط موجود بر اساس راهكاري كه براي گذار از شرايط موجود به دموكراسي - يا حداقل شرايط دموكراتيك تر - به سه دسته ي كلي تقسيم مي شوند؛ گروه اول مجموعه اي هستند كه هنوز به گذار مسالمت آميز - و مسلما طولاني - از شرايط حال با راهكارهاي دموكراتيك و آرام معتقدند و بر اين اساس نظر به فتح سنگرهاي حكومتي از طريق راي مردم يا چانه زني دارند. اين گروه لاجرم به شركت در انتخابات - به هر شكل آن - و آراي مردم فكر مي كند. گروه دوم نيز به گذاري نسبتا آرام - بدون خون ريزي و تخريب - با راهكارهاي اعتراضي و مردمي معتقد است و نگاه خود را روي بسيج و حركت هاي اعتراضي مردمي - تظاهرات و اعتراض و تحصن و ... - متمركز كرده است و اميد به نفوذ به درون لايه هاي حكومتي و "اصلاحات از بالا" را باطل مي شمرند. اما گروه سوم كه اصولا اصلاحات را در شرايط كنوني جواب مناسبي نمي داند و معتقد به حركت توده اي مردم و انقلاب و نهايتا پايه ريزي مجدد تشكيلاتي نو بر اساس سيستم هاي دموكراتيك است. واضح است كه گروه هاي دوم و سوم سياست تحريم انتخابات را در پيش خواهند گرفت ...
حال با توجه به آنچه در بالا گفته شده آيا اولا راهكار و روش ديگري را براي اين گذار مي توان متصور بود يا نه؟ و ثانيا در شرايط كنوني كدام مدل مي تواند بهتر جواب گو باشد؟ احتمالا دو پارامتر هزينه و زمان مي تواند بيشترين تاثير را در انتخاب روش داشته باشد.

۲۱ خرداد ۱۳۸۴

آغازی بعد از آغاز

گویا آریای گرامی زودتر از آنچه فکر می کردم شروع کرده است؛ چه بهتر که این اشتیاق وجود دارد و همین راه را هموارتر می کند!
اگر اجازه می دهی بحث را از مقدمات آغاز کنیم. فکر می کنم قبل از هر چیز به یک آشنائی اولیه - تا آنجا که مقتضیات این جهان مجاز اجازه می دهد - نیاز داشته باشیم. پس با اجازه مقدمه ای کوتاه را شروع کنیم و بعد به موضوعات اصلی تر برسیم...
من باید اول دلیل خودم را از چنین کاری بگویم که ناخودآگاه بر می گردد به شرایط کنونی جامعه و خود آریا که با نقطه نظرهای ش در وبلاگش با نام کیهانگشت و سایت کیهانگشت متاثر مطالبی است که در چند وبلاگ خوانده است و در واقع نوعی نقادی مطالب آنهاست. این بود مختصر مطالبی که من از نویسنده ی وبلاگ کیهانگشت یافته ام، حال اگر آریای عزیز خودش مایل باشد که اطلاعات بیشتری از خودش را در اختیار من و خوانندگان بگذارد؛ اختیار با خودش.
و اما بعد به نظر می رسد نیاز به چارچوب و قواعدی داریم تا بتوانیم با تاسی از آن به نتایج ملموس تری برسیم. من سعی می کنم تعدادی را نام ببرم و خوشحال می شوم که تو هم نظرت را بگوئی و هم آن را تکمیل کنی:
اول: ساده نویسی را برای درک بهتر من و خوانندگان به عنوان یک " رسم حسنه " قرار دهیم و بپذیریم که فقط در صورت ضرورت و اجبار از آن عدول کنیم.
دوم: در شرایط فعلی تمرکز خود را روی مسائل روز قرار دهیم و از آنجا به بررسی نگاه و نظرت در باره ایران و پیش نیازهای مورد نظرت در دستیابی به دموکراسی خواهیم پرداخت.
سوم: شرایط افزایش تعداد اعضا به صورت توافقی خواهد بود.
چهارم: مطالب و نکات ضروری خارج از بحث به نحوی معین شوند.
پنجم: انتخاب عنوان برای سوال یا جواب ضروری نیست ولی وجود آن می تواند کمک به درک کلی مطلب داشته باشد.
بسیار خوب دوست من، این چیزهائی بود که به نظر من رسید و اگر شما هم آن را حک و اصلاح کنی چه بهتر!